📘#داستانهایبحارالانوار
💠اطاعت از شوهر
🔹مردی از انصار قصد مسافرت داشت؛ به همسرش گفت: تا من ازمسافرت بر نگشتهام تو نباید از خانه بیرون بروی.
پس از مسافرت شوهر، زن شنید پدرش بیمار است.
کسی را نزد پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرستاد و پیغام داد که شوهرم مسافرت رفته و به من گفته است تا برنگشته، از منزل خارج نشوم. اکنون شنیدهام پدرم سخت بیمار است، اجازه فرمایید من به عیادتش بروم.
🔹پیغمبر صلی الله علیه و آله فرمودند:
"در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت کن!"
چند روزی گذشت. زن شنید که مرض پدرش شدت یافته. بار دوم خدمت پیامبر صلی الله علیه و آله پیغامی فرستاد که یا رسول الله! اجازه میفرمایید به عیادت پدر بروم؟
🔹حضرت فرمودند:
"نه! در خانه ات بنشین و از شوهرت اطاعت نما!"
پس از مدتی شنید پدرش فوت کرد. بار سوم کسی را فرستاد و پیغام داد که پدرم از دنیا رفته، اجازه فرمایید بروم در مراسم
عزاداریش شرکت کنم، برایش نماز بخوانم؟
🔹پیامبر صلی الله علیه و آله این دفعه هم اجازه ندادند و فرمودند:
"در خانه ات بنشین و از همسرت اطاعت کن!"
🔹پدرش را دفن کردند. پس از آن پیغمبر صلی الله علیه و آله کسی را به سوی آن زن فرستادند و فرمودند:
"به او بگویید به خاطر اطاعت تو از همسرت، خداوند گناهان تو و پدرت را بخشید."
📚 بحار: ج ۲۲، ص ۱۴۵.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
#تامل
سر جلسه امتحان هندسه تحلیلی سوال آخر و نمیتونستم حل کنم. خسته و کلافه شده بودم.
میدونستم همه سوالات و درست نوشتم، هر از گاهی سرم و از رو برگه امتحانات بلند میکنم و بچه ها رو دید میزدم که ببینم در چه حالن
گشنه شده بودم دستام از سرما یخ کرده بود
انگار مقنعه ام داشت خفم میکرد تنبل درونمم هی غر میزد و زیر بغلمو میکشید و تو گوشم میگفت ولش کن، این سوال فقط 2 نمره داره، ارزش آنقدر زحمت و نداره.
میخواستم بلند شم و برم و برگه رو بدم و برم تو حیاط یک نفس عمیق بکشم و پایان امتحانات جشن بگیرم.
یهو دوستم از کنارم رد شد برگه امتحان و به مسئول امتحانات تحویل داد در حالی که چشمم به سوال آخرش افتاد و دیدم که اون و نوشته اگر هزار تا جمله انگیزشی اون موقع بهم میگفتن اونقدر اثر نداشت که دوستم و دیدم که سوال آخر و نوشته.
مصمم شدم که هر جور شده اون ماتریس بد قلق و حل کنم انقدر مشغول بودم که متوجه حضور مدیر بالای سرم نشدم یک کاغذ چرک نویس دیگه گذاشت رو میزم و رفت
تا لحظه آخر نشستم و دیگه اصلا به حل نشدنش فکر نکردم، فقط گفتم چون اون تونسته پس منم میتونم.
باور کردنی نبود ولی من اون و حل کردم و جز 2 نفر کلاس شدم که نمره کامل گرفتن ، تونستم چون بالاترین انگیزم این بود که چون دوستم تونسته منم میتونم همین!
حکایت خیلی از سختی های زندگی همینه
وقتی به تاریخ نگاه میکنم و میبینم خیلی ها مشکلات سختر و سنگین تر ی رو پشت سر گذاشتن و مقاومت کردن و پیروز شدن با خودم میگم پس منم میتونم.
از آسیه همسر فرعون گرفته و حضرت مریم در اوج تنهایی با بچه ای در گهواره تا حضرت زینب که تصمیم گرفت غم های بزرگ زندگیش رو به بزرگترین انگیزه و حرکت برای اهدافش تبدیل کنه تصمیم گرفت که جز هدفش هیچ چیز دیگه ای نبینه، اینطوری شد که مقابل یزید گفت من جز زیبایی نمیبینم.
با خودم میگم، غم های من هیچ وقت به اندازه مشکلات و غم های اونها نیست اگه تونستن و با وجود تمام مشکلات هزاران برابر بیشتر از من حرکت کردن و به اهدافشون رسیدن پس منم میتونم ، همین!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚#یک_داستان_یک_پند
گرمابهداری در سحرهای ماه رمضان در زمستان برای غسل مردم، گرمابهٔ خود را به رایگان باز کرده بود. روزی جوانی سحرگاهان قبل از اذان صبح برای غسل آمد. وقتی جوان بعد از غسل خارج شد صاحبِ گرمابه گفت: به نظر نمیآید برای غسل آمده باشی، تو اهلِ نماز نیستی!!! جوان گفت: اهلِ نماز هستم و غسل برای روزه و نماز کردم. گرمابهدار گفت: یا باید هزینهٔ حمام بدهی یا باید الان نمازی بخوانی تا من بدانم نمازخوان هستی! جوان که پولی برای پرداخت نداشت مجبور به خواندنِ نماز در حمام شد و گرمابهدار چنین شد که او را اجازۂ خروج از حمام داد.
سالها گذشت، آن جوان در خانهٔ خود در ظهر ماه رمضان کباب میپخت و رایگان به مردم میداد و شرط غذا دادنش، خوردنِ کباب در منزل او همان لحظه بود. بدینگونه بود که حرمت ماه رمضان در شهر میشکست. گرمابهدار از جوان نزد حاکم شرع شکایت کرد. وقتی هر دو نزد حاکم حاضر شدند جوان روی به گرمابهدار که او را نمیشناخت گفت: من هر چند همگان را در منزل ناهار میدهم و کسانی که روزه نیستند به منزل من میآیند ولی کار من صادقانه است و کسی را از روزه دور نمیکنم بلکه روزهخواران را دور خود جمع میکنم، اما کار تو ریاکاری و دروغ و حیله است و سالها پیش در آن صبح که آبرویِ مرا بردی اگر کار تو برای خدا بود مزد کار خود از خدا گرفته بودی و نیازی به اجبار من به نمازخواندن در حمام در پیش دیگران نبود و تو با این ریاکاری و تظاهر خود، مرا از دین اسلام دور کردی و کار تو دورکردنِ کسانی است که به دور دین جمع شدهاند و کار من دور هم جمعکردن کسانی است که تو با ریاکاری خود، از دین خدا دورشان کردهای.
آقای قاضی! اکنون قضاوت با شماست که کدام یک از ما خطاکار و لایق مجازاتیم؟ حاکم شرع روی به پیرمرد گرمابهدار کرد و گفت: برو! کم بود مرا هم از دینِ خدا دور کنی که کلام حق این جوان مرا با حقیقت آشنا کرد.
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
چرا خدا را عبادت کنیم؟
🔹 روزی جوانی از عارفی پرسید:
خداوند که به عبادت ما نیازی ندارد، پس چرا عبادتش میکنیم؟
🔸 عارف گفت:
ای جوان! فکر کن در اتوبوسی به سمتِ شهری حرکت میکنی و همسفری داری که از کلام تو حس میکند نیازمند هستی، هنگامی که تو در خواب هستی مبلغی پول در جیب تو قرار میدهد و تو نمیفهمی.
🔹 او زودتر از تو پیاده میشود و میرود؛ و تو زمان پیادهشدن متوجه میشوی که او پول را گذاشته و رفته است. آیا به دنبال او نمیگردی که نشانی از او داشته باشی تا از او تشکر کنی؟!
🔸 هرچند اگر او نیازی به تشکر تو داشت، همان اول کار از تو میخواست تشکر کنی تا بعد مبلغ را به تو بدهد.
🔹 پس چرا دنبال خدایی که این همه نعمت به ما بخشیده است، نمیگردیم تا بدانیم او کیست، و چه باید کنیم تا بتوانیم شکر نعمتهایش را هرچند که ممکن نیست؛ بهجای آورده باشیم؟!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
هدایت شده از گسترده مارال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای جشن نامزدی خواهرم، من و دوتا از خواهرام لباسهامون رو از یه جا خریدم😁
اونقدر تنوع لباسها و قیمت لباسهاش مناسب بود که چند دست سفارش دادیم 😋
تو جشن نامزدی نگاه چپ چپ جاری و خواهرشوهرش روی لباسهامون رو حس کردم 😝
هر کی از راه رسید پرسید از کجا خرید کردین 🤗ما هم خسیس و بدجنس نبودیم ادرس کانال رو به همه دادیم💃💃
https://eitaa.com/joinchat/845742141C8bc5c98790
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
🔵شب خواستگاریم خیلی استرس داشتم 😣
انتخاب لباس همیشه برام سخت ترین کار بود😩
هر فروشگاهی بود سر زدم اما یه لباس مناسب پیدا نمیکردم😭
تا اینکه زنداداشم ادرس این کانالو داد 😱
https://eitaa.com/joinchat/845742141C8bc5c98790
🤲خدا خیرشون بده تو این گرونی قیمتهاشون خیلی مناسبه😚☝️😍❤️
#سلام_امام_زمان_مهربان
سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم
🙏دعای سلامتی امام زمان (عج)
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا
🌼خدایا، ولىّ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهرهمند سازى
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
🔻چگونگی لحظات مرگ ( بسیار جالب و خواندنی)! 👌
🔻انسانها هنگام مرگ چه چیزهایی می بینند؟ 🤔
🔻روح انسان در کدام قسمت از جسم قرار دارد؟ 👀
🔻آیا مرده ها در هنگام تشییع جنازه حرف میزنند؟ 🤷🏻♂
🔻کیفیت مرگ چگونه است و چه بر سر روح می آید؟ ⚰
🔻برای رهایی از شر جن چه آیات و ذکرهایی بخوانیم؟ 😌
👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
پاسخ سوالات اینجا👆👆
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📛عاقبت شوخی با نامحرم 😱
یکی از علماء مشهد میفرمود: جوانی گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم😭وقتی وارد قبر شدم، خواستم صورت او را روی خاک بگذارم اسناد، مدارک و مقداری پول و چک از جیبم میان قبر افتاد.😔 آیا اجازه میدهید نبش قبر کنیم مدارک را برداریم و تقاضا کرد نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که اجازه نبش قبر بدهند، ایشان فرمود همان قسمت قبر را بشکافید و مدارک را بردارید. بعد از چند روز آن جوان غمگین و مضطرب آمد و گفت: وقتی قبر مادرم را نبش کردم دیدم....😱😭
⭕ادامه این داستان واقعی در لینک زیر👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1384120320C0415c1301e
🕊 امام صادق علیهالسلام
✨ التَّقديرُ فِی لَيلَةِ تِسعَ عَشرَةَ وَالإبرامُ
فِی لَيلَةِ إحدی و عِشرينَ وَالإمضاءُ
فِی لَيلَةِ ثلاثَ و عِشرينَ
مقدرات در شب نوزدهم تعيين
در شب بيست و يکم تأييد
و در شب بيست و سوم ماه رمضان
امضاء میشود.
📔 الکافى، جلد۴، صفحه۱۵۹
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande