207.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
حاج امین در خانه را کاملا باز کرد. تاکسیاش را از خانه بیرون آورد. به خیابان اصلی رفت . با حرکت آرام به کنارهی خیابان نگاه می کرد و مسافران را سوار می کرد. مسافرِ اول پیاده شد و گفت : آقا ! چقدر باید بدهم ؟
حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر رو کرد و گفت: 100 تومان.
تاکسی پولش را گرفت و حرکت کرد.
اندکی بعد، مسافر دوم گفت: «آقا اینجا پیاده می شم. چقدر می شه »
دوباره حاج امین به بالای شیشهی جلو نگاهی کرد . زیر لب چیزی گفت. بعد به مسافر گفت: 125 تومان.
مسافر از قیمت منصفانه اش تعجب کرد. آرام به شیشهی جلو نگاهی کرد. روی کاغذ سادهای با خط زیبا نوشته بود:
امان ز لحظهی غفلت که شاهدم باشی یا بن الحسن
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
خواجهاى "غلامش" را ميوهاى داد.
غلام ميوه را گرفت و با "رغبت" تمام میخورد.
خواجه، خوردن غلام را میديد و پيش خود گفت: كاشكى "نيمهاى" از آن ميوه را خود میخوردم.
بدين رغبت و خوشى كه غلام، ميوه را میخورد، بايد كه "شيرين و مرغوب" باشد.
پس به غلام گفت: "یک نيمه" از آن به من ده كه بس خوش میخورى.
غلام نيمهاى از آن ميوه را به خواجه داد؛ اما چون خواجه قدرى از آن ميوه خورد، آن را بسيار "تلخ يافت."
روى در هم كشيد و غلام را "عتاب" كرد كه چنين ميوهاى را بدين تلخى، چون خوش میخورى.
غلام گفت: اى خواجه! بس "ميوه شيرين" كه از دست تو گرفتهام و خوردهام.
اكنون كه ميوهاى تلخ از دست تو به من رسيده است، چگونه "روى در هم كشم" و باز پس دهم كه شرط "جوانمردى و بندگى" اين نيست.
"صبر" بر اين تلخى اندک، سپاس شيرينیهاى بسيارى است كه از تو ديدهام و خواهم ديد.
"همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز"
هر وقت در حق تو بدی کردند
فقط یک اجر از دیوار بردار
بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 طلبکاری که مدتها سر دوانده شده بود برای وصول طلبش عزم جزم کرد و خنجر برهنه ای برداشت و به سراغ بدهکارش رفت تا طلبش را وصول کند.
بدهکار چون وضع را وخیم دید گفت:
چه به موقع آمدی که هم اکنون در فکرت بودم تا کل بدهی را یکجا تقدیمت کنم.
چون طلبکار را با زبان کمی آرام کرد دستش را گرفت و گوسفندانی را که از جلوی خانه اش میگذشتند نشانش داد و گفت:
ببین در هر رفت و برگشت این گوسفندان، چیزی از پشمشان به خار و خاشاک دیوارهای کاه گلی این گذر گیر کرده و از همین امروز من شروع به جمع آوری آنها میکنم.
بقدر کفایت که رسید آنها را شسته و به رنگرز میدهم تا رنگ کند و بعد از آن زن و بچه ام را پای دار قالی مینشانم تا فرشی بافته و به بازار برده فروخته و وجه آن را دو دستی تقدیم تو میکنم.
طلبکار از شنیدن این مهملات از فرط خشم به خنده افتاد و بدهکار هم چون خنده او را دید گفت:
مرد حسابی طلب سوخته رو به این راحتی زنده کردی، تو نخندی من بخندم....؟
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
پادشاهی دو غلام خرید یکی زیبا ودیگری زشت. برای امتحان غلامان، ابتدا غلام زیبا را به گرمابه می فرستد و با غلام دیگر صحبت میکند. و به او می گوید این غلام زیبا رو از تو بدی ها میگوید تو را نامرد و دروغگو می نامد، نظر تو چیست؟ غلام زشت میگوید رفیق من آدم راستگو و درستکار است تا بحال از او چیزی ندیده و نشنیده ام و از خوبی های او تعریف میکند که خودبین نیست، مهربان است و... شاه میگوید بس کن آنقدر با زیرکی او را ستایش نکن. غلام بر حرفهای خودش پافشاری کرد.
غلام زیبا رو از گرمابه بازگشت وشاه با او مشغول صحبت شد وگفت :ای کاش آن صفات ومعایب که رفیقت گفت در تو وجود نداشت. حال غلام متغیر شد وپرسید او چه می گوید؟شاه گفت ترا آدمی دو رو و ریاکار میداند.
غلام خشمگین شد و دشنام وناسزا به غلام زشت گفت، تا آنجا که شاه تحمل نکرد و دست بر دهان او گذاشت و گفت بس است.من با این امتحان هردو شما را شناختم درست است که تو زیبا رو هستی ولی روح تو پلید و متعفن است از این به بعد او سرپرست تو خواهد بود .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
پادشاهی دو غلام خرید یکی زیبا ودیگری زشت. برای امتحان غلامان، ابتدا غلام زیبا را به گرمابه می فرستد و با غلام دیگر صحبت میکند. و به او می گوید این غلام زیبا رو از تو بدی ها میگوید تو را نامرد و دروغگو می نامد، نظر تو چیست؟ غلام زشت میگوید رفیق من آدم راستگو و درستکار است تا بحال از او چیزی ندیده و نشنیده ام و از خوبی های او تعریف میکند که خودبین نیست، مهربان است و... شاه میگوید بس کن آنقدر با زیرکی او را ستایش نکن. غلام بر حرفهای خودش پافشاری کرد.
غلام زیبا رو از گرمابه بازگشت وشاه با او مشغول صحبت شد وگفت :ای کاش آن صفات ومعایب که رفیقت گفت در تو وجود نداشت. حال غلام متغیر شد وپرسید او چه می گوید؟شاه گفت ترا آدمی دو رو و ریاکار میداند.
غلام خشمگین شد و دشنام وناسزا به غلام زشت گفت، تا آنجا که شاه تحمل نکرد و دست بر دهان او گذاشت و گفت بس است.من با این امتحان هردو شما را شناختم درست است که تو زیبا رو هستی ولی روح تو پلید و متعفن است از این به بعد او سرپرست تو خواهد بود .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚#حکایتیبسیارزیباوخواندنی
ارزش ذکر خداوند ...
روایت شده است: سلیمان بن داوود علیه السلام از جایی عبور
می کرد و پرندگان بر او سایه افکنده و جن و انس
از چپ و راستش مُلازم او بودند.
راوی می گوید: سلیمان به عابدی از بنی اسرائیل رسید.
عابد گفت: سوگند به خـــــــــدای پسر داوود! خــــــــــدا به تو سلطنتی بس بزرگ داده است.
سلیمان گفت: یک "سبحان الله" که در نامهٔ عمل مؤمن ثبت شود، بهتر از آن چیزی است که به پسر داوود (حضرت سلیمان
داده شده است ؛ زیرا آن چه به پسر داوود داده شده
از بین می رود؛ ولی ذکر خـــــــــــدا می ماند.
➥
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
♦️یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرکار به خانه باز میگشت، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان در برف ایستاده. اسمیت از ماشین پیاده شد و خودش را معرفی کرد و گفت من آمدهام کمکتان کنم. زن گفت صدها ماشین از روبروی من رد شدند، اما کسی نایستاد، این واقعاً لطف شماست.
وقتی اسمیت لاستیک را عوض کرد و درب صندوق عقب را بست که آماده رفتن شود، زن پرسید: من چقدر باید بپردازم؟
اسمیت پاسخ داد: شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در چنین شرایطی بودهام؛ روزی شخصی پس از اینکه به من کمک کرد، گفت اگر واقعاً میخواهی بدهیات را بپردازی، باید نگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود.
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی را دید و داخل شد تا چیزی میل کند و بعد به راهش ادامه دهد؛ اما نتوانست بیتوجه از لبخند شیرین زن پیشخدمت باردار بگذرد، او داستان زندگی پیشخدمت را نمی دانست و احتمالاً هرگز نخواهد فهمید، وقتی پیشخدمت برگشت تا بقیه صد دلار را بیاورد، زن بیرون رفته بود، درحالیکه روی دستمال سفره یادداشتی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته را خواند اشک در چشمانش حلقه زد؛ در یادداشت نوشته بود : شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این موقعیت بودهام؛ یک نفر به من کمک کرد و گفت اگر میخواهی بدهیات را به من بپردازی، نباید بگذاری زنجیر عشق به تو ختم شود..
همان شب وقتی زن پیشخدمت به خانه برگشت، درحالیکه به ماجرای پیش آمده فکر میکرد به شوهرش گفت: دوستت دارم اسمیت! همه چیز داره درست میشه
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی گدایی به دیدن درویشی رفت و دید که او برروی تشکی مخملین در میان چادری زیبا که طناب هایش به گل میخ های طلایی گره خورده اند، نشسته است. گدا وقتی اینها را دید فریاد کشید: «این چه وضعی است؟ درویش محترم! من تعریف های زیادی از زهد و وارستگی شما شنیده ام اما با دیدن این همه تجملات در اطراف شما، کاملا سرخورده شدم.»
درویش خنده ای کرد و گفت : «من آماده ام تا تمامی اینها را ترک کنم و با تو همراه شوم.»
با گفتن این حرف درویش بلند شد و به دنبال گدا به راه افتاد. او حتی درنگ هم نکرد تا دمپایی هایش را به پا کند. بعد از مدت کوتاهی، گدا اظهار ناراحتی کرد و گفت: «من کاسه گداییم را در چادر تو جا گذاشته ام. من بدون کاسه گدایی چه کنم؟ لطفا کمی صبر کن تا من بروم و آن را بیاورم.»
درویش خندید و گفت: «دوست من، گل میخ های طلای چادر من در زمین فرو رفته اند، نه در دل من، اما کاسه گدایی تو هنوز تو را تعقیب می کند.»
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود
و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود میگفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود.
هر چه غلام او را از این کار بر حذر میداشت مرد توجه نمیشد
تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش آنها را بار کشتی کرد تا در شهر دیگری بفروشد.
وقتی کشتی به میان دریا رسید، دریا طوفانی شد.
ناخدا فرمان داد تمام بارها را به دریا بریزند تا کشتی سبک شود
و مسافران از خطر غرق شدن رهایی یابند.
آن مرد از ترس جان، خیکها را یکی یکی به دریا میانداخت.
در این حال غلام گفت: «ارباب انگشت انگشت مَبَر..تا خیک خیک نریزی..!!»
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
مردی نابینا زیر درختی نشسته بود!
پادشاهی نزد او آمد، ادای احترام کرد و گفت:
قربان، از چه راهی میتوان به پایتخت رفت؟
پس از او نخست وزیر همین پادشاه نزد مرد نابینا آمد و بدون ادای احترام گفت:
آقا، راهی که به پایتخت می رود کدام است؟
سپس مردی عادی نزد نابینا آمد، ضربه ای به سر او زد و پرسید:
احمق،راهی که به پایتخت می رود کدامست؟
هنگامی که همه آنها مرد نابینا را ترک کردند، او شروع به خندیدن کرد.
مرد دیگری که کنار نابینا نشسته بود، از او پرسید:
به چه می خندی؟
نابینا پاسخ داد: اولین مردی که از من سوال کرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزیر او بود
و مرد سوم فقط یک نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابینا پرسید:
چگونه متوجه شدی؟ مگر تو نابینا نیستی؟
نابینا پاسخ داد:
فرق است میان آنها … پادشاه از بزرگی خود اطمینان داشت و به همین دلیل ادای احترام کرد…
ولی نگهبان به قدری از حقارت خود رنج می برد که حتی مرا کتک زد.
طرز رفتار هر کس نشانه شخصیت اوست...!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد.
حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟
مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد!
حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند.
آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید.
عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم.
عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم...
📚اقتباس از مثنوی
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
بهلول بعد از طی یک راه طولانی به
حوالی روستایی رسید و زیر درختی
مشغول به استراحت شد .او پاهای
خود را دراز کرد و دستانش را زیر
سرش قرار داد. پیرمردی با مشاهده
او به طرفش رفت و با ناراحتی فریاد کشید:
تو دیگر چه کافری هستی؟
بهلول که آرامش خود را از دست داده بود
جواب داد: چرا به من ناسزا می گویی؟
به چه دلیل گمان می کنی که من کافر
و گستاخ هستم؟
پیرمرد جواب داد: تو با گستاخی دراز
کشیده ای در صورتی که پاهایت به طرف
مکه قرار دارند و به همین دلیل به
خداوند توهین کرده ای!
بهلول دوباره دراز کشید و در حالی که
چشم های خود را می بست گفت:
اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان
که خداوند در آن جا نباشد!
#داستان اموزنده🎐
📚 @Dastane_amozande