eitaa logo
داستان های عبرت آموز
1.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
20 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم امام علی علیه‌السلام: پسرم! درست است كه من به اندازه پيشينيان عمر نكرده‏ ام، امّا در كردار آنها نظر افكندم، و در اخبارشان انديشيدم، و در آثار شان سير كردم تا آنجا كه گويا يكى از آنان شده‏ ام ... @yamolaiamalii313
مشاهده در ایتا
دانلود
💠هنگامیکه امام رضا علیه السلام به سمت مرو میآمدند بعد از نیشابور کاروانسرایی رسیدند و کاروان متوقف شد.  بر اساس دستور مأمون، ماموران اجازه ارتباط گیری مردم با امام را نمی‌دادند تا اینکه پیرمردی عاشق امام رضا ـ علیه‌السلام ـ شغل و هنر خود را بهانه کرد تا امام زمان خویش را ببیند. او به بهانه اصلاح و آرایش سر و صورت امام رضا ـ علیه‌السلام ـ خود را به حضرت رساند و توفیق دیدار امام زمانش را به دست آورد و امام رخصت دادند و مشغول کار شد. پیرمرد هنگام آرایش موهای امام، از اشتیاق دیدن آن حضرت صحبت میکرد که یک لحظه فکر کرد:< ای کاش از امام تقاضای اجرت کند‌‌‌>تا این فکر به ذهنش رسید، در همان لحظه امام رضا ـ علیه‌السلام ـ با اشاره به سنگی که به‌وسیله آن قیچی خود را تیز میکرد آن را تبدیل به طلا کردند.  این پیرمرد بامعرفت به امام عرض کرد: ای امام رئوف، من اجرت دنیوی نمی‌خواهم من صباحی بیش زنده نیستم؛ چرا که عمر خود را گذرانده‌ام ؛ من پیراهنی از شما میخواهم که با آن نماز خوانده‌اید و عبادت خدا را کرده‌اید تا کفنم باشد و خداوند به‌واسطه آن عذاب و فشار قبر را از من بردارد. امام رضا ـ علیهالسالم ـ دستور دادند که یکی از لباس‌هایشان را به پیرمرد بدهند، در این لحظه پیرمرد به ذهنش رسید تا درخواست دیگری داشته باشد پس گفت: ای مولی! من از سکرات موت می‌ترسم و بزرگواری کنید و لحظه مرگ در کنار من باشید که امام پذیرفتند.   پیرمرد با خوشحالی لباس و وسایل سلمانی خود را بدون نگاه به سنگ طلا برداشت و خداحافظی کرد. آن حضرت فرمودند: سنگ طلایت را بردار ما آنچه را که دادیم  پس نمیگیریم. (این خاندان، خاندان کرم هستند تا کسی را راضی نکنند دست از بخشش و کرم  برنمیدارند مخصوصاً که لقب رضا ـ علیه‌السلام ـ را خداوند متعال به ایشان عنایت  فرموده است.)  روزی اطرافیان امام دیدند حضرت رضا ـ علیه‌السلام ـ فرمودند: »لبیک لبیک لبیک« و بعد از آن هرچه به دنبال آن حضرت گشتند ایشان را نیافتند تا اینکه آن حضرت آمد و ماجرای این پیرمرد سلمانی را تعریف کردند و فرمودند اکنون لحظه جان دادن او بود. من هم بر بالینش حاضر شدم تا به آسانی جان داد. 📚همای سعادت، همائی واعظ، ص ۱۱ ~~~~~~~~ @Dastanhayeebratamooz ══🇮🇷🌹🇮🇷═════ 💫💫💫💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان های عبرت آموز
مُلک بابایم علی علیه السلام، ارسالی از طرف مخاطبان کانال🍃
من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم تو می‌روی به سلامت سلام من برسانی سعدى
ارسالی از مخاطبان کانال👆👆 حرم امام حسین علیه السلام و حرم باب الحوائج حضرت عباس بن علی علیه السلام نایب الزیاره همه🍃
💠یکی از عجایب زندگی سلمان که از کرامات اوست، گفتگوی او با مردگان است 💠 اصبغ می گوید: بیماری سلمان سخت شد، به طوری که یقین به مرگ کرد. به من گفت: «پیامبر خدا به من خبر داد که هر گاه مرگم نزدیک شد، مردگان با من صحبت می کنند. مرا به قبرستان ببرند . این دستور انجام شد. سلمان در قبرستان رو به قبله نشست و خطاب به مردگان گفت: «السلام علیکم یا عرصه البلاء، السلام علیکم یا محتجبین عن الدنیا؛ سلام بر شما، ای همنشینان غمکده ی خاک، سلام بر شما، ای در حجاب و خفا فرورفتگان.» بار دیگر با صدای بلند گفت: «سلام بر شما ای کسانی که خاک زمین شما را پوشانده است و در کام زمین فرو رفته اید. شما را به خدای بزرگ و پیامبر اکرم سوگند می دهم، پاسخ مرا بدهید. من سلمان فارسی غلام آزاد شده ی پیامبر هستم که به من وعده داده که هرگاه در آستانه ی مرگ افتادم، مرده ای با من سخن می گوید.» ناگاه از قبر این صدا برخاست: «السلام علیک و رحمه الله و برکاته … سخن تو را شنیدم و برای پاسخ شما شتاب نمودم. خدا تو را رحمت کند، اکنون هر سؤال داری بپرس.» بین سلمان و او گفتگوی زیر ادامه یافت. سلمان: «تو اهل بهشت هستی یا اهل دوزخ؟» مرده: «خداوند بر من منت نهاد و مرا اهل بهشت کرده است.» سلمان: «مرگ را چگونه یافتی؟» مرده: «مرگ به قدری سخت بود که اگر مرا با اره می بریدند و با قیچی بریده بریده می کردند، برای من آسان تر از دشواری های مرگ بود. اینک داستان زندگی مرا بشنو: من در دنیا ازافرادی بودم که خداوند توفیق علاقه مندی به نیکی ها را به من داده بود و واجبات را انجام می دادم. قرآن می خواندم، به پدر و مادر نیکی می کردم. از گناهان و ستم دوری می نمودم و در کسب روزی حلال سعی داشتم. در بهترین دوران زندگی که در رفاه بودم ، ناگهان بیمار شدم. پس از چند روزی شخص بسیار بلند قامتی را که منظره ی دهشتناکی داشت دیدم. به چشمانم اشاره ای نمود که نابینا شدم. به گوشم اشاره کرد، کر شدم. به زبانم توجه کرد، لال شدم و در این حال صدای گریه ی بستگانم را شنیدم. از آن شخص بلند قامت پرسیدم: «تو کیستی که چنین مرا در فشار قرار داده ای؟» پاسخ داد: «من عزرائیل هستم، آمده ایم که تو را به خانه ی آخرت ببرم، چرا که مدت زندگی تو در دنیا به آخر رسیده است.» در این هنگام دو نفر زیبا چهره و نورانی آمدند. یکی از آنها در جانب راست و دیگری در جانب چپ من نشسته، سلام نموده و گفتند: «ما نامه ی عمل تو را آورده ایم ، آن را بگیر و بخوان.» نامه ی نیکی ها را از فرشته ی رقیب گرفته و خواندم و شادمان شدم، ولی با دیدن کارنامه ی گناهان- که از فرشته ی دیگر گرفته بودم- گریه کردم. آنان مرا دلداری داده و از نگرانی بیرون آوردند. پس از آنکه عزرائیل جان مرا گرفت، صدای گریه و شیون از خانه ام بلند شد. عزرائیل به خانواده ام گفت:« گریه نکنید…. پس از آنکه مرگش فرا رسید، ناراحت نباشید که او به سوی خدای کریم کوچ می کند تا هر طور که بخواهد با او رفتار نماید. اگر شما صبر کنید، به پاداش آن می رسید…» آنگاه روح مرا بالا بردند… روحم در غسال خانه به غسال فریاد می زد: «ای بنده ی خدا، با این بدن ضعیف مدارا کن…» آنها پس از آنکه بدنم را غسل دادند و کفن کردند، بستگانم با من وداع نموده بر من نماز خواندند و مرا به سوی قبر حرکت دادند. هنگامی که مرا وارد قبر نمودند، ترس عجیب مرا فرا گرفت، مثل آنکه از آسمان به زمین افتادم، قبر را با خاک پر کردند. هنگامی که جمعیت به خانه های خود بازگشتند، به قدری وحشت زده شدم که با خود گفتم: «ای کاش به دنیا بر می گشتم.» شخصی در پاسخ به این آرزوی من گفت: «کلا انها کلمه هو قائلها و من ورائهم برزخ الی یوم یبعثون؛ هرگز چنین نیست، این سخنی است که او به زبان می گوید (و اگر بازگردد، برنامه اش همان روش سابق است) و پشت سرآنها برزخی است تا روزی که برانگیخته می شوند.» (4) از آن شخص پرسیدم: «کیستی؟» گفت: «مالک منبه هستم، خدا مرا مأمور مردگان نموده تا چگونگی اعمال آنها را به آنها خبر دهم.» او مرا نشانید و گفت: «بنویس.» گفتم: «فراموش کرده ام.» گفت: «هر چه را تو فراموش کرده ای، خدا همه ی آنها را مشخص کرده است.» بازگفت: «بنویس.» گفتم: «کاغذ ندارم.» گوشه ی کفنم را گرفت و گفت: «این کاغذ، بنویس.» گفتم:« قلم ندارم.» انگشت اشاره ام را گرفت و گفت: «این انگشت قلم است.»
گفتم: «مرکب ندارم.» گفت: «آب دهانت مرکب است.» سپس او می گفت و من می نوشتم، تمام اعمالم از کوچک و بزرگ را شرح داد و من نگاشتم. آنگاه نامه ی مرا گرفت و مهر کرد و پیچید و به گردنم افکند. این نامه آنقدر بر من سنگینی کرد که خیال کردم تمام کوههای عالم را بر گردنم افکندند. سپس فرشته منبه از من دور شد و فرشته ی «منکر» با هیکلی بزرگ آمد و سؤالاتی از آفریدگار و پیامبر و امام و قرآن از من کرد، همه را درست جواب دادم… سپس مرا در قبرم نهادند و فرشته نکیر، به من بشارت داد و گفت: «با آرامش خاطر بخواب» و از جانب سرم دری به سوی بهشت و از طرف پاهایم دری به سوی دوزخ گشوده شده بود. فرشته ی نکیر گفت: «به آتش دوزخ نگاه کن که از آن نجات یافته ای .» آنگاه آن در را بست و در بالای سرم را که به سوی بهشت بود، گشود و قبرم را وسیع کرد. اکنون همواره از نسیم دل انگیز و نعمت های بهشتی بهره مند هستم، سپس آن فرشته رفت و غایب گردید. ای سلمان! حال من از وحشت و شادی این چنین بود… ای سلمان! مراقب باش و بدان که در محضر الهی هستی و روزی در درگاه الهی بازخواست می شود.» آنگاه صدای آن مرده قطع شد. سلمان به همراهان گفت: «مرا بر زمین نهید و تکیه دهید.» درخواستش را انجام دادیم، رو به آسمان کرد و دعایی خواند. پس از آن که دعایش به پایان رسید، به لقاء الله پیوست. 📚4. مؤمنون/ 100. 📚5. بحار ، ج 22،ص 374 به بعد. https://eitaa.com/Dastanhayeebratamooz
مستورین مرض ها ...تو گمان كردى به واسطه اين اعمال پوسيده گنديده سر و دست شكسته مخلوط به ريا و سمعه و هزار مصيبت ديگر، كه هر يك مانع از قبولى اعمال است، استحقاق بر حق تعالى پيدا كردى؟ يا از محبين و محبوبين شدى‏... عابد در مقام تفاخر گويد من فلان عمل را كردم. و ديگران را تنقيص كند و اعمال خود را بزرگ شمارد. گاهى هم تصريح نمى‏كند ولى چيزى مى‏گويد كه لازمه‏اش تزكيه نفس است. و عالم گويد به غير: تو چه مى‏دانى؟ من فلان كتاب را چندين دفعه ديدم، چندين سال در مجامع علمى بودم و اساتيد و اساطين ديدم و زحمتها كشيدم، كتابها نوشتم، تصنيف و تأليفها كردم. و همينطور . پس، در هر حال بايد به خدا پناه برد از شر نفس و مكايد آن. و انسان بايد خيلى مواظبت از حال خود كند و در اطوار و اعمال خود دقيق شود كه مكايد نفس و دامهاى شيطان خيلى دقيق است و كمتر شخصى مى‏تواند از آن نجات پيدا كند. ممكن است انسان با يك اشاره در غير موقع يا يك كنايه بيجا از اهل دورويى و دو زبانى به شمار آيد. و شايد انسان تا آخر عمر مبتلاى به اين رذيله باشد و خود را صحيح و سالم و پاك و پاكيزه پندارد. پس، انسان بايد مثل طبيب دلسوز حاذقى و پرستار شفيق مطلعى از حالات نفس و اعمال و اطوار خود مواظبت كند، و هيچ گاه از مراقبت كوتاهى نكند و بداند كه هيچ مرضى از امراض قلبيه مستورتر نيست و در عين حال كشنده‏تر نيست، و هيچ پرستارى نبايد شفيق تر و دلسوزتر از انسان به خودش باشد ... 📚.حضرت امام خمینی رحمه الله علیه چهل‏ حديث ص : 74