eitaa logo
دانلود
داستان زندگی پیامبر صلی الله و علیه و آله و سلم - سفره بابرکت👇👇👇👇👇 📚الگو ایرانی البداء والنهایه ابن کثیر ج 6 ص 105 داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
سفره بابرکت_1 روزی پیامبر «صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» با دیگر مسلمانان در مزرعه مشغول کار بود، که پسر جوانی به نام انس ابن ابو طلحه صدای ضعیف پیامبر «صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» را شنید.
سفره بابرکت_2 انس متوجّه ضعف و گرسنگی ایشان شد. به سرعت خودش را به خانه رساند و ماجرا را برای والدینش تعریف کرد.
سفره بابرکت_3 ابوطلحه رو به همسرش کرد و گفت: ای زن هرچه داری را آماده کن، تا پیامبر «صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» را برای صرف ناهار دعوت کنیم. زن گفت: چیز زیادی نداریم، ولی هرچه داریم را آماده می‌کنم.
سفره بابرکت_4 ابوطلحه گفت: پسرم انس! به نزد پیامبر«صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» برو و او را برای ناهار دعوت کن.
سفره بابرکت_5 انس نزد پیامبر«صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» رفت و سلام کرد. پیامبر«صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» جواب داد: علیکم السلام پسرم، حتماً ابوطلحه تو را فرستاده است، تا ما برای ناهار دعوت کنی؟ انس با تعجّب گفت: درست است ولی شما از کجا می‌دانید؟ پیامبر«صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» فرمود: مهم نیست ... برو به پدرت اطّلاع بده که من به همراه اصحاب می‌آیم.
سفره بابرکت_6 انس به خانه برگشت و گفت: قبل از اینکه پیامبر «صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» را دعوت کنم، خودش می‌دانست فرمود به همراه اصحاب خواهد آمد.
سفره بابرکت_7 ابوطلحه گفت: ای زن حالا با کمی غذا چه کنیم ما که چیز دیگری نداریم؟ ام طلحه گفت: چرا نگران هستی. خود پیامبر «صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» می داند ما غذای زیادی نداریم، حتماً خودشان فکری خواهند کرد.
سفره بابرکت_8 در هنگام ظهر پیامبر «صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» و یارانش از راه رسیدند. پیامبر «صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» فرمود: ای ابوطلحه ابتدا من و علی غذا میل می‌کنیم. آنگاه با غذا خوردن پیامبر «صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» و امام علی «علیه السّلام» خداوند به سفره‌ی ابوطلحه برکت بخشید.
سفره بابرکت_9 سپس اصحاب به صورت ۱۰ نفر ۱۰ نفر غذا میل خواهند کرد. همان‌طور که پیامبر «صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» فرموده بودند: اصحاب، ۱۰ نفر ۱۰ نفر وارد شدند و غذا خوردند و همه سیر شدند.
سفره بابرکت_10 مسلمانان پس از صرف غذا از ابوطلحه بسیار تشکّر کردند، و برای او از خداوند طلب برکت کردند. خانواده‌ی ابوطلحه از اینکه پیامبر «صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» مشکل کمی غذا را حل کرده و به آنان در نزد مسلمانان عزت بخشیده بود، خدا را شکر کردند.
هدایت شده از ریحانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙یادآور یار: به مناسبت سالروز ازدواج نبی‌مکرم‌اسلام و حضرت خدیجه سلام‌الله‌علیها یک زنی در مدینه ‌-یعنی در دوران حکومت اسلامی- آمد دیدن پیغمبر اصحاب دیدند که رسول اکرم نسبت به این زن خیلی اظهار محبّت کرد؛ احوالش را پرسید، احوال خانواده‌اش را پرسید، با کمال صمیمیّت و محبّت با او رفتار کرد. بعد که آن زن رفت، پیغمبر برای رفع تعجّب اصحاب فرمودند که این زن در زمان خدیجه به منزل ما رفت‌وآمد میکرد؛ یعنی در دوران اختناق و در آن وقت شدّت در مکّه. لابد در آن دورانی که همه محاصره کرده بودند و خدمت حضرت خدیجه (سلام ا‌لله‌ علیها) ‌-همسر مکرّم پیغمبر- نمی‌آمدند، این خانم رفت‌وآمد میکرده. در این روایت هم ندارد که این زن، مسلمان شده بود ‌-احتمالاً هنوز هم مسلمان نبود- امّا به صِرف اینکه در گذشته یک چنین خصوصیّتی [داشته] و صمیمیّتی و محبّتی [ابراز] میکرده، پیغمبر اکرم سالها بعد از آن، این را رعایت میکردند. ➡️۱۳۶۸/۰۷/۲۸ 🌱 @Khamenei_Reyhaneh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
داستان‌های قرآنی و مذهبی
داستان زندگی حضرت محمد صلی الله و علیه و آله و سلم - معلم کوچک بزرگ 1️⃣ ✔️✔️ حالا دیگر قد کشیده بود. رنگی مایل به سرخی و چشمانی درشت و سیاه داشت که زیر موی بی‌چین و نرمش، بر روی هم، حالتی مجذوب کننده به او بخشیده بود. پسرک با آن قد میانه و معتدل و با آن نگاه پاکیــزه‌اش، روی هم رفته تأثیر آرامش‌بخشی بر روی دیگران می‌نهاد. سال هشتم «عام الفیل» بود. و روزهای حج از نو نزدیک می‌شد. صبح آن روز، در سایه‌ی دیوار کعبه حصیری گسترده بودند. عبدالمطلب، آقای قریش و بزرگ خاندان هاشم در گوشه‌ای از آن بساط، به عنوان رئیس نشسته بود و سران قبیله پیش رویش جلسه‌ی سازمان رفادت ۱ را تشکیل داده بودند. محمّد هم آنجا کنار پدربزرگ نشسته بود. اداره‌ی مکّه در روزهای حج راستی که کار دشواری بود. شهر مکّه علاوه بر یک مجلس شورا به نام «دارالنَّدوه»، نُه سازمـان بزرگ داشت و هـر یک از این سازمان‌ها قسمتی از کارهای شهر را به عهــده گرفته بودند. دو تا از این سازمان‌ها به نام رفادت و سقایت ۲ به ریاست عبدالمطلب اداره می‌شد. رفادت مهماندار حج‌گزاران بود. مردم مکّه، قریش و بنی‌هاشم زیارت‌کنندگان کعبه را مهمان‌های خدا و شهرشان می‌دانستند و در این مهمانی، تا می‌توانستند مهمان‌دوستی و سخاوت نشان می‌دادند. مسافران هم برای آب و غذا پولی نمی‌دادند و تمام این کارها خرج زیادی برمی‌داشت؛ به خاطر همین، از سال‌های پیش، از زمان قُصَیِّ بن کِلاب، فرمانروای مکّه و پدربزرگ عبدالمطلب، عهد و پیمانی با ثروتمندان مکّه بسته شده بود که بر اساس آن، بزرگان و سران قبایل هر یک به دلخواه و به فراخور توانایی‌اش، سهمی برای این پذیرایی پیش‌کش می‌کرد: شتر، پول، گندم یا میوه. آن روز که عبدالمطلب و حسابداران به حساب‌ها رسیدگی می‌کردند، به نام »حَفص« رسیدند. عبدالمطلب گفت: «امّا این حفص! باید پنج شتر و صد من گندم یا جو می‌داده. چرا تا امروز هیچ‌کس این را به او یادآوری نکرده؟» حسابداران در سکوت به هم نگاه کردند. حفص درآمد زیادی داشت و آدم سرشناسی بود. صد شتر داشت که در قافله‌های بازرگانی کار می‌کردند. او فقط در طائف- هشت فرسخی مکّه- مزرعه‌ای داشت که محصول زیادی می‌داد. یکی از حسابداران گفت: «یادآوری کرده‌ایم. چند بار هم پیغام فرستاده ایم؛ ولی جواب سر بالا می‌دهد». عبدالمطلب گفت: «خب! امروز یک بار دیگر هم مأمور می‌فرستیم و از او می‌خواهیم»! یک نفر گفت: »هیچ فایده‌ای ندارد! اینطور که پیداست، این آدم نَم پس نمی‌دهد. حتّی دیگر کار به دعوا و دشنام کشیده؛ امّا او گفته است که سر می‌شکند، فحش می‌دهد و از این جور حرف‌ها!» 📚الگو ایرانی داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
داستان‌های قرآنی و مذهبی
داستان زندگی حضرت محمد صلی الله و علیه و آله و سلم - معلم کوچک بزرگ 2️⃣ عبدالمطلب همان‌طور که فکر می‌کرد، چشمش به محمّد افتاد. در تمام مدّتی که همه حرف می‌زدند، محمّد ساکت پهلوی عبدالمطلب نشسته بود و با دقّت به کارها توجّه می‌کرد. حالا هم به حرف‌های پدربزرگ گوش می‌داد. عبدالمطلب رو به محمّد کرد و گفت: »پسرم! خانه‌ی حفص را بلدی؟» - بله پدر! دلم می‌خواهد به آنجا بروی و ببینی حرف حساب این آدم چیست! اگر نمی‌خواهد سهم خود را بدهد، بگوید که اسمش را از میان بخشندگان خط بزنیم. اگر تعهد خود را قبول دارد، عذرش چیست؟! دیگر سفارش نمی‌کنم. محمّد از جای برخاست و قول داد که دست خالی برنگردد. عبدالمطلب گفت: «با عامر برو؛ ولی خودت پیغام مرا برسان. اگر حفص شترها و جنس‌ها را داد، عامر کمکت می‌کند که بیاوری.» یکی از حسابداران گفت: «آقا! چه فایده ای دارد؟! این بچّه را نفرستید! ناراحتی به بار می‌آید!» عبدالمطلب دستی به ریشش کشید و گفت: «بگذارید ببینم چه می‌کنم.» محمّد راه افتاد و عامر به دنبال او. چیزی نگذشت که کارکنان مجلس رفادت خبر دادند که محمّد با حفص می‌آید؛ آن هم با شش شتر و بار فراوان! دیگر همه گردن می‌کشیدند تا این صحنه را با چشم خــود ببینند! محمّد با حفص گفت‌وگوکنان می‌آمد و دنبالشان عامر شترها را می‌آورد. حفص که به جمع نزدیک شد، ادای احترام کرد و صبح به خیر گفت. بعد با عبدالمطلب دست داد و از تأخیرش در دادن سهمش عذرخواهی کرد. بعد هم گفت: «در عوض به جای پنج شتر، شش شتر تقدیم کردم؛ آن هم به خاطر گل روی فرســتاده‌ی شما که با رفتار خوبش مرا شرمنده و شگفت‌زده کرد». عبدالمطلب گفت: »حفص از تو سپاسگزاریم. خدا به تو برکت دهد! ولی ببینم، آخر دلیل این همه تأخیر چه بود؟ حتّی بعضی از دوستان می‌گفتند که حفص به ما فحش داده. می‌خواســته سر ما را بشکند و حرف‌هایی از این دست. حفص! من تعجّب کردم. تو که اینطور آدمی نبودی!» حفص گفت: «بله، من به آن‌ها گفتم که سر می‌شکنم و فحش می‌دهم؛ ولی من هم چون آدمی نیستم. آن‌ها بودند که عصبانی‌ام کردند. می‌خواستم یک روز بیایم این جا و پیش چشم همه، درس خوبی به آن‌ها بدهم؛ امّا امروز کسی را فرستادی که او به من درس داد. به جان خودم قسم آقا...! من در طول عمرم کسی را ندیدم که اخلاقش مانند محمّد باشد .» عبدالمطلب پرسید: «چطور؟... چطور...!» حفص گفت: «شما خیلی کار دارید. وقت شما را نمی‌گیرم؛ اگر آن سه نفری که قبلاً به خانه‌ام آمده‌اند، اینجا هستند، می‌خواهم گوش بدهند تا من فحش خودم را بدهم و بروم!» عبدالمطلب گفت: «حفــص آرام بگیر! این جا که جای دشنام و انتقام نیست!» حفص گفت: «نه! مقصودم فحش‌دادن نیست. خیال شما راحت باشد. سر کسی را هم نمی‌شکنم.» عبدالمطلب خندید و گفت: «خیلی خوب حفص، هر چه تو بگویی. آی حفید!... ناعم!... سامی!... بیایید اینجا که ببینم حفص چه می‌گوید.» 📚الگو ایرانی داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
داستان‌های قرآنی و مذهبی
داستان زندگی حضرت محمد صلی الله و علیه و آله و سلم - معلم کوچک بزرگ 3️⃣ بعد گفت: «بفرمایید برویم یک گوشه. ببخشید... چند تا شربت سویق هم اگر بیاورید، خوب است». در این وقت محمّد از عبدالمطلب اجازه گرفت و با حفص خداحافظی کرد و از آن‌ها دور شد. حفید و ناعم و سامی که آمدند، حفص گفت: «بله! من فحش نمی‌دهم. سر کسی را هم نمی‌شکنم. به شما هم بی‌احترامی نمی‌کنم؛ ولی آمدم این جا چیزی را به شما بگویم که برای شما فایده‌ی زیادی دارد». بعد رو به عبدالمطلب کرد و گفت: »شما قضاوت کنید آقا ... این حفید چه کرد؟ او آمد پیش زن و بچّه و مهمان و خادم من، فریاد کشید و جلوی آن‌ها مرا بدحساب و بی‌معرفت نامید. هر چه عذر آوردم، گوش نداد. جلوی چشم نزدیکانم بی‌آبرویم کرد. آن‌وقت من هم عصبانی شدم و گفتم که او را از خانه بیرون بیندازند. درست است که گفتم اگر نروی، سرت را می‌شکنم؛ ولی نمی‌شکستم. تنها می‌خواستم دلم را خنک کنم و جوابی به رفتار او داده باشم. امّا این ناعم! بی‌اجازه وارد خانه شده بود و همین طوری شتر مرا گرفته بود که ببرد. پرسیدم چه می‌کنی؟ گفت حقّ سازمان رفادت را می‌برم. گفتم مرد ناحسابی آمده‌ای به پیغام‌رسانی یا دزدی؟ این چه جور رفتاری است؟ آیا عبدالمطلب هم چو دستوری به تو داده؟ ناسلامتی صاحب این خانه منم! آخر چرا با من حرف نمی‌زنی؟ جز دری وری چیزی در جوابم نگفت که من هم گوشش را گرفتم، از خانه بیرونش کردم و گفتم حالا که این طور است، یک نیم درهمی هم جلویت نمی‌اندازم ... و آخر از همه این سامی! او یک کم بهتر بود. با این حال او هم از من نپرسید که چرا سهمی که می‌خواستم بدهم، تا به حال عقب افتاده. ادب را فراموش کرد و تا وارد شد، طلب کارانه برخورد کرد و با صدای بلند فریاد می‌زد. هر چه خواستم توضیح بدهم، به حرفم گوش نمی‌داد و توی حرفم می‌دوید. به او گفتم اصلاً می‌دانی چیست؟ تا فحشت نداده‌ام، از پیش چشمم گم شو! هر وقت یک آدم حسابی دیدم، جواب حسابی می‌دهم ... این‌ها آن قدر مرا عصبانی کرده بودند که داشتم فکر می‌کردم بیایم و بگویم اسم مرا از فهرست بزرگان خط بزنند. آخر این چه بزرگی است؟ ما آن را نخواستیم. تا امروز که این پسر عبداللّه آمد. من او را نمی‌شناختم. اوّل از بیرون خانه سلام کرد و اجازه خواست ِ که وارد شود. گفتم که هستی؟ گفت مهمان رسیده. من که در آن وقت عده‌ای مهمان داشتم، گفتم قدم مهمان روی چشم من! با روی خوش و لبخندزنان آمد تو و باادب شروع کرد به حرف زدن. گفت از طرف عبدالمطلب آمده‌ام و سلام و پیغام دوستان را آورده‌ام. آن‌ها یادآوری کرده‌اند که روزهای حج نزدیک است. خرجمان زیاد است و پول کمی داریم. آن‌ها می‌گویند که اگر صلاح می‌دانید، سهم خود را بپردازید و اگر هم عذری دارید، بفرمایید تا بدانند ... گفتم عذری ندارم، امّا به من بگو تو پسر کی هستی؟! گفت عبداللّه. گفتم یادش به خیر! چه خوب پدری داشتی و چه خوب پدربزرگی داری. و چه پسر خوبی هستی ! سهم من هم حاضر است. تحویل بگیرید و ببرید! امّا علّت این که تا به حال نپرداخته بودم، این چیزها بود ... تمام حرف های مرا گوش داد و توی حرفم ندوید. بعد گفت کار تمام است، ولی بهتر از این تمام می شود اگر خواهش مرا بپذیرید. گفتم چه کار باید بکنم؟ گفت چه خوب است خود شما همراه ما بیایید تا با پدربزرگم و کارکنان رفادت دیداری کنید. پرسیدم مگر حرفی در میان است؟ گفت: نه! اما اینطور بهتر است. آن جا کسانی هستند که نسبت به شما نظر بدی پیدا کرده‌اند و شما را سرکش، نافرمان، بی‌اعتنا، دشنام‌گو و سرشکن شناخته‌اند. اگر ما سهمیه را ببریم، حساب دفتر بسته می‌شود؛ امّا این نظر بد از میان نمی‌رود؛ ولی اگر خودتان بیایید و عذر تأخیر را بگویید، آبروی شما حفظ می‌شود و همه‌ی حرف‌ها هم تمام می‌شود. و این، چیزی بود که دیگر به عقل خود من هم نمی‌رسید. گفتم بارک الله! قربان تو پسر خوب! همین حالا همراه شما می‌آیم. در دلم به خیرخواهی و دوراندیشی محمّد آفرین گفتم و حالا هم این جا هستم. حرف من تمام شد. قدر این پسر را بدانید. اخلاقش خیلی خیلی عالی است. نمی‌دانم چه بگویم ... شما را به خدا ببینید. همین که فهمید می‌خواهم جلوی روی همه، عیب این آقایان را بگویم، این جا نماند که آن‌ها شرمنده نشوند. راستی که اخلاق خوب یعنی این ! پیغام رسان خوب یعنی این . و فرستاده‌ی خوب یعنی همین . عبدالمطلب از روی شادی و خرسندی لبخندی زد و گفت: «بله، همه‌ی ما این را می‌دانیم. این پسر از همان بچگی همینطور بوده. محمّد در میان ما یگانه است. خدا محمّد را حفظ کند. به شما هم برکت بدهد. متشکرم حفص! سپاسگزار تو.» پانوشت: ۱. مهمانداری و پذیرایی از حاجیان ۲. آب دادن به حاجیان نویسنده : نقی سلیمانی و تصویرگر: علی محمّدی به نقل از مجله رشد داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿استشمام گل سرخ = استشمام بوی حضرت محمّد صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم 🌿 حسن بن منذر گوید: وقتی پیامبر (صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) را به معراج بردند، زمین از دوری حضرت اندوه‌ناک شد و درخت آصف را رویانید، و زمانی‌که حضرت به زمین بازگشت زمین خوشحال شد و گل سرخ را رویانید، بنابراین هرکس می‌خواهد بوی پیغمبر (صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم) را استشمام کند، را ببوید. منبع: سایت حوزه به نقل از ترجمه مکارم الاخلاق، ج ۱، ص ۸۸ - 📚الگو ایرانی داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت و گوی جبرئیل با پیامبر صلی الله و علیه و آله و سلم درباره‌ی هدیه‌ای که خدا به پیامبر خاتمش عطا کرد 📚الگو ایرانی داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
داستان‌های قرآنی و مذهبی
عمامه پیامبر صلی الله و علیه و آله و سلم بر سر امیر المؤمین در روز غدیر خداوند، در حجة الوداع(آخرین حج پیامبر) به پیامبر دستور فرمودند که ‌ای پیامبر! آنچه از طرف پروردگارت بر تو نازل شده است، کاملاً (به مردم) برسان! و اگر این کاررا انجام ندهی، رسالت او را انجام نداده‌ای! خداوند تو را از (خطرات احتمالی) مردم، نگاه می‌دارد و خداوند، جمعیّت کافران (لجوج) را هدایت نمی‌کند. ۱ اعلام پیام خداوند از سوی پیامبر اکرم صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم همان اعلام ولایت علی بن ابی طالب علیه السلام بوده، که نشان از اهمیت بالای این دستور دارد. تا قبل از بحث اعلام علنی ولایت امیرالمؤمنین علیه السّلام، حضرت محمّد مصطفی صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم، به خاطر تقیه، بعضى از امور وحى را، ابراز نمى نمودند، مانند بحث ولایت امیرالمؤمنین؛ زیرا مى ترسیدند که این موضوع برای بعضى از صحابه سخت باشد. ولی این به معنی این نبود که پیامبر نخواهند موضوع را مطرح کنند؛ بلکه ایشان نگران برهم خوردن مجلس از طرف منافقان بودند. بنابراین پیامبر اکرم صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم ، وقتی از مکه خارج شدند، نقطه‌ای به نام غدیرخم را برای معرّفی امیرالمؤمنین انتخاب فرمودند، جایی که جزء مناسک حج، به حساب نمی‌آمد، و جایی که تعداد منافقین به خاطر حضورشان در مکّه و عدم همراهیشان با پیامبر، کم بود. آن روز، عملیات واگذاری و تنفیذ امامت رخ داد، ابتدا پیغمبر اکرم صلّی اللّه و علیه و آله و سلّم، دست امیرالمؤمنین را بالا بردند و کار عظیمی انجام دادند و بعد عمامه‌ی سیاه خودشان را که سحاب نام داشت، برداشتند و به سر مبارک امیرالمؤمنین بستند. گفته شده، این (سحاب) علامت امامت و رهبری است و تا پایان شهادت رسول خدا این عمامه بر سر امیرالمؤمنین بوده است. پانوشت: ۱. سوره‌مائده، آیه‌ی ۶۷. منبع: سایت سمت خدا به نقل از صحبت های حجت الاسلام حامد کاشانی - ۱۴ مرداد ۹۹. 📚الگو ایرانی داستان‌های قرآنی و مذهبی در ایتا👇 https://eitaa.com/Dastanqm
👈 به نیت هدیه محضر: چهارده معصوم و ارواح مطهر شهدا 🔸کانال زنجیره تواصی مهدی یاوران در (ایتا و روبیکا) ⏬ @mahdiyavaran14