قرار
بلوز تمیزوقشنگی تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را شانه می کرد.گفتم <مزاحم شدم.جایی می خوای بری…؟>
گفت <جایی که نه اما…>حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت و پشت سرش انداخت.
همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم, نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی فضا را پر کرد.<یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی…>
وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد.آمدوکنار من نشست تصمیم گرفتم بروم.
گفت<کجا؟من که جایی نمی خوام برم,فقط ساعت ۱۲/۵ قرار دارم…>
بعد به ساعتش نگاهی انداخت.ساعت۱۲/۵ بود.سجاده نماز را پهن می کرد تازه فهمیدم با چه کسی قرار دارد… .
امام علی(ع):بهترین لباس,لباسی است که تورا از خدا به خود مشغول نسازد.
#حجاب
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
eitaa.com/Dastanqm
زهرا
از بچگی مادربزرگم نیلوفر صدام میڪرد ولی دوست داشتم زهراصدام ڪنه
یه روز قرار گذاشتیم با مادر بزرگم مسجد بریم.
میدونستم بابام اجازه نمیده. یواشڪی از خونه خارج شدم سرچهارراه قرار داشتیم
مادر بزرگم یه چادر بهم هدیه داد،خیلی قشنگ بود. چادر نماز، ازارزونترین پارچه ولی قشنگ چون خودش دوخته بود.
تو مسجد نماز ڪه تموم شد مادربزرگ گفت: یه فرشته ڪنارمن نشسته! باتعجب گفتم چرا من نمیبینم؟ گفت یه نگاه به خودت بنداز!
-یعنی اینقدر چادرم قشنگه؟
گفت بیشتر از هرچیزی!… یه آهی ڪشید وگفت: چادر فاطمه خیلی ڪهنه ووصله داشت اما خیلی قشنگ بود! باخودم گفتم ڪاش چادر من هم مثل چادر فاطمه بود…
بعداز خداحافظی از مادربزرگ، داشتم به خونه برمیگشتم ڪه عمومو دیدم چادر رو ازسرم ڪشید وتاخونه موهامو گرفت و رو خاڪها ڪشون ڪشون به خونه برد.
عمو در اتاق بابامو بازڪرد،پراز دود بود آخه بابام معتاده!…
عموم یه المشنگهای به پا ڪرد.
بابام هم تا تونست ڪتکم زد بعدهم سه بار دستمو با سیخ داغ ڪرد تا یادم باشه ڪه….اما هیچوقت یادم نموند!
منو تو اتاق حبس ڪرد وچادرمو تیڪه تیڪه ڪرد.
بادست سوخته تیڪه های چادرمو برداشتم دادم مادربزرگ برام وصله ڪنه…
بالاخره به آرزوم رسیدم چادر م شبیه چادر حضرت فاطمه سلام الله علیها شد….
#حجاب
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
eitaa.com/Dastanqm
سیاه و سفید
یک صفحه سفید گذاشت جلوی دختر و گفتː
-<بنویس! هر چه میخواهی بنویس! بد,زشت, احساسی, هیجانانگیز,دوستداشتنی, هی بنویس و پاک کن….>
چند دقیقه بعد صفحه سفید کاغذ پراز علامت و حرف بود.چروک و خط خطی و کثیف.جای پاککردنها و نوشتنهای مکرر رویش دیدهمیشد.کاغذ را گرفت.یک کاغذ سیاه به او داد و گفتː
-<بنویس.همانهایی که آنجا نوشتی پاک کن ,خط خطی کن…>
دختر گفتː: نمیشود استاد,روی برگه سیاه چیزی نوشتهنمی شود!
استاد چادرش را سرکرد و لبخند ملیحی زد. نگاه دختر به سیاهی چادر خیره ماند.
حجاب واکسن مقابله با تیر نگاههای آلوده است…. .
آیا خود را واکسینه کردهای؟
#حجاب
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm
فقط یه کم!
بهش گفتم:
-<تو خیلی خوبی,بیا حجاب رو هم به خوبی های دیگه ات اضافه کن…> گفتː
-<من حجابم کامله,فقط یه کم از موهام بیرونه,نه آرایش می کنم,نه لاک می زنم,نه صندل می پوشم…>.
سال بعد وقتی او را دیدم هم لاک زده بود, هم آرایش داشت و فقط یک کم از موهایش زیر روسری بود.
کسی که زیبایی اندیشه پیدا کرده زیبایی تن را به نمایش نمی گذارد. اگر مرغ فکرش دور و بر<گناه>زیاد پر بزند بالاخره روزی به<دام گناه>خواهد افتاد.
#حجاب
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm
آیهی نور
زنیزیبا ازکوچههای مدینه عبورمی،کرد که جوان محو تماشای او شد. آنقدر غرق تماشا بود که از خودش غافلشدهبود. نگاهش پابهپای زن عبورمیکرد و وارد کوچهایدیگر شد.همانطورکه میرفت سرش به دیواری برخورد و خون ازصورتش جاریشد. باسروصورت خونی نزد پیامبر رفت و ماجرا را برایش بازگفت. درهمینهنگام آیهی حجاب نازلگشتː قل للمومنین یغضوا من ابصارهم…
شان نزول آیه ۳۰ سورهی نور(«وسائل الشیعه»، ج 20، ص 192؛ «نور الثقلین»، ج 3، ص 588؛ «المیزان»، ج 15، ص 116؛ «تفسیر صافى»، ج 3، ص 430)
#حجاب
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
eitaa.com/Dastanqm
معجزهی پیامبر در ایتا👇
eitaa.com/moejezeyepeyambar
داستانهای قرآنی و مذهبی
شأن نزول آیه (۳۳) سوره «نور»
پرسش : شأن نزول آیه (۳۳) سوره «نور» چه می باشد؟
پاسخ تفصیلی: در آیه (۳۳) سوره «نور» می خوانیم: «وَ لْیَسْتَعْفِفِ الَّذِینَ لا یَجِدُونَ نِکاحاً حَتّى یُغْنِیَهُمُ اللّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَ الَّذِینَ یَبْتَغُونَ الْکِتابَ مِمّا مَلَکَتْ أَیْمانُکُمْ فَکاتِبُوهُمْ إِنْ عَلِمْتُمْ فِیهِمْ خَیْراً وَآتُوهُمْ مِنْ مالِ اللّهِ الَّذِی آتاکُمْ وَ لا تُکْرِهُوا فَتَیاتِکُمْ عَلَى الْبِغاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً لِتَبْتَغُوا عَرَضَ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ مَنْ یُکْرِهْهُنَّ فَإِنَّ اللّهَ مِنْ بَعْدِإِکْراهِهِنَّ غَفُورٌ رَحِیمٌ»؛ (و کسانى که امکانى براى ازدواج نمى یابند، باید پاکدامنى پیشه کنند تا خداوند از فضل خود آنان را بى نیاز گرداند. و آن بردگانتان که خواستار مکاتبه (قرار داد آزاد شدن) هستند، با آنان قرار داد ببندید اگر رشد و صلاح در آنان احساس مى کنید و چیزى از مال خدا را که به شما داده است به آنان بدهید. و کنیزان خود را براى دستیابى به متاع ناپایدار زندگى دنیا مجبور به خودفروشى نکنید اگر خودشان مى خواهند پاک بمانند!
شأن نزول:
بعضى از مفسران در شأن نزول این جمله گفته اند: «عبداللّه بن ابى شش کنیز داشت که آنها را مجبور به کسب درآمد برایش از طریق خودفروشى مى کرد! هنگامى که حکم اسلام درباره مبارزه با اعمال منافى با عفت (در این سوره) صادر شد، آنها به خدمت پیامبر(صلى الله علیه وآله) آمدند و از این ماجرا شکایت کردند، آیه فوق نازل شد و از این کار نهى کرد».(۱)، (۲)
پی نوشت: (۱). «مجمع البیان»، ذیل آیه مورد بحث؛ «بحار الانوار»، ج 76، ص 17؛ «المیزان»، ج 15، ص 118؛ «قرطبى»،ج 12، ص 254، با اندکى تفاوت .
(۲). گردآوري از کتاب: شان نزول آیات قرآن(برگرفته از تفسیر نمونه)، محمد جعفر امامی، مدرسه الامام علی بن ابی طالب(ع)، چاپ اول ، ص 331.
📚پایگاه اطلاعرسانی دفتر آیت الله مکارم شیرازی
#حجاب
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
eitaa.com/Dastanqm
معجزهی پیامبر در ایتا👇
eitaa.com/moejezeyepeyambar
👆خدايا اي کاش همه بچه مذهبي ها که خاک پاي همه آنها طوطياي چشم من است مي دانستند که لذت و اثر امر به معروف و نهي از منکر بدون چوب و چماق چقدر زياد است و برعکس اثر معکوس تذکر دادن با تندي و خشونت و چوب و چماق چقدر زياد است .
و تعجب و لذت زيارت امام رضا براي من آن زمان زياد شد که ديدم تا آخر سفر آن خانمي که حاضر نبود به هيچ وجه چادر بپوشد هيچ چيزي حتي خنده ديگران به و خانواده مخالف چادر نتوانستند چادر را از سر اين دختر خانوم که از مديران ارازل و اوباش دانشگاه بود بردارد.
منبع :دختر چادری
#حجاب
حجاب محدودیت است؟؟
یكى از علماء اسلام مى نویسد: روزى یك زن مسیحى با شوهرش پیش من آمد و گفت : من از اسلام مسائلى را فهمیده ام و از دستورات و قوانین آن كه مترقى است در شگفت و حیرتم و به آن علاقه مندم ، ولى بخاطر یكى از دستورات آن ، من هنوز به اسلام گرایش پیدا نكرده ام ، و درباره آن با شوهرم و عدّه اى از مسلمانان بحث و گفتگو نموده ام كه متاسفانه پاسخ قانع كننده اى نشنیده ام. اگر شما بتوانید مرا قانع كنید من به دین اسلام مشرف شده و مسلمان خواهم شد.
من گفتم : آن دستور كدام است ؟!
زن مسیحى گفت : دستور حجاب است . چرا اسلام حجاب را براى زن لازم دانسته ؟ و چرا به او اجازه نمى دهد كه مثل مرد بدون حجاب از خانه بیرون بیاید؟ سپس بنا كرد به ایراد و انتقاد كردن ، كه حجاب مانع رشد و ترقى زنان ، و سبب عقب ماندگى در جامعه است .
من پس از شنیدن ایرادها و انتقادهاى آن زن ، چنین پاسخ دادم : آیا شما تا بحال به بازار جواهر فروشى رفته اید؟
گفت : آرى،
گفتم : چرا جواهر فروشان ، طلا و سائر جواهرات گرانبهاى خود را در ویترین شیشه اى قرار داده و درب آنرا قفل می كنند؟
گفت : بخاطر اینكه دست دزدان و خیانتكاران و سارقان به آنها نرسد.
در اینجا آن عالم دینى رو كرد به زن مسیحى و اظهار داشت فلسفه حجاب نزد ما مسلمانها همین است كه : زن گُلى خوشبو است ... زن گوهر و یاقوت گرانبهاست و چون جنس لطیف زن هم مانند طلا و جواهرات است ، و باید از دست خیانتكاران و دزدان عِفت و ناموس محافظت كرد، و از چشم تبهكاران و اهل فساد حفظ نمود، زیرا زن همانند مروارید است كه در صندوقچه صدف باید پنهان گردد تا طعمه آنان نشود و تنها ساتر و نگهدارنده زن حجاب است و حجاب براى زنان مانند محفظه اى بر جواهرات است و اگر زنان نیز در پوشش نباشند. همیشه در معرض خطرات و تجاوزات قرار مى گیرند و به خاطر نشان دادن زیبائى ها پیوسته مورد آزار و تعدى مفسدین مى شوند.
آرى دخترم... دستور حجاب در اسلام به این جهت است كه زن از دست خیانتكاران در امان باشد. زیرا بدنش پوشیده و زینت هایش مستور است و مردم از او چیزى نمى بینند و در او طمع نمى كنند و از او دورى مى جویند و نظرشان را جلب نمى كند، بلكه از او حساب مى برند و حیا مى كنند، همه اینها به خاطر حجاب است . و شما مطمئن باش كه اگر زن در پوشش حجاب نباشد، پیوسته در معرض آزار مفسدین است ، بنا بر این حجاب شرافت و بزرگوارى توست ، آرى دخترم این گوشه اى از فلفسه حجاب بوده كه تذكر دادم .
پس از شنیدن این مطلب ، آن خانم مسیحى فكرى كرد... و سپس با چهره اى درخشان گفت : من تا بحال این گونه نشنیده بودم ... شما بسیار جالب بیان كردى ، و اكنون اسلام را میپذیرم .
ایشان در همان جلسه ، شهادتین را بر زبان جارى كرد، و اسلام را پذیرفت.
#حجاب
گرسنگی شکم و شهوت:
حضرت حجة الاسلام والمسلمین مروج الاسلام و الدّین حاج شیخ غلامرضا فیروزیان فرمودند:
✅ تابستان سال ۱۳۲۳ در ونک مستوفى منبر میرفتم. امام جماعت آنجا سید بزرگوارى بود که اَلان با گذشت ، ۵۵ سال نامش را فراموش کرده ام. بین گفتگوهایى که با هم داشتیم تعریف کرد: که
یک روز صداى در منزل بلند شد، وقتى آمدم در را باز کردم ، خانمى نیمه برهنه و بى حجاب و آرایش کرده و دست و سینه باز را مقابل خود دیدم، خواستم درب را ببندم و به او بى اعتنایى کنم. فکر کردم همین که در خانه یک روحانى با این قیافه آمده شاید معایب بى حجابى را نمیداند : و شاید بتوانم نصیحتش کنم.
سرم را پائین انداخته و گفتم بفرمائید، داخل اطاق شده نشست، و مسئله اى در مورد ارث از من سئوال کرد. من گفتم خانم من هم از شما مى خواهم مسئله اى بپرسم اگر جواب دادید من هم جواب مى دهیم گفت: شما از من؟ گفتم بله. گفت بفرمائید؟
گفتم : شخصى در محلى مشغول غذا خوردن است غذا هم بسیار مطبوع و خوشبو است، گرسنه اى از کنار او مى گذرد، پایش از حرکت مى ایستد جلوى او مى نشیند شاید تعارفش کند، ولى او اعتنا نمى کند.
شخص گرسنه تقاضاى یک لقمه میکند او میگوید: غذا متعلق به من است و نمى دهم هر چه التماس مى کند او به خوردن ادامه میدهد، خانم این چگونه آدمیست ؟
گفت: آن شخص بی رحم از شمر بدتر است.
گفتم: گرسنه دو جور است، یکى گرسنه شکم و یکى گرسنه شهوت.
جوان عزب و گرسنه شهوت، خانم نیمه برهنه و زیبائى را مى بیند که همه نوع عطرها و آرایش هاى مطبوع دارد، هر چه با او راه میرود شاید خانم توجهى به او بکند و مقدارى روى خوش به او نشان بدهد، به جوان اعتنا نمى کند. جوان اظهار علاقه میکند، زن محل نمى گذارد، جوان خواهش مى کند، زن میگوید: من نجیبم و حاضر نیستم با تو صحبت کنم . جوان التماس میکند، زن توجه نمى کند. این خانم چگونه آدمى است ؟
خانم فکرى کرد و از جا حرکت کرد و از خانه بیرون رفت.
فردا درب منزل صدا کرد، رفتم در را باز کردم ، دیدم سرهنگى دم در ایستاده و اجازه ورود مى خواهد، وقتى وارد اطاق شد و نشست. گفت : من شوهر همان خانم دیروزى هستم، وقتى که با او ازدواج کردم چون خانواده اى مذهبى بودیم از او خواستم با حجاب باشد ، گفت: بعد از ازدواج ، ولى آنچه به او گفتم و خواهش کردم تهدید کردم، زیر بار نرفت ولى دیروز آمد و از من چادر و پوشش اسلامى خواست، نمى دانم شما دیروز به او چه گفتید: ماجرا را به او گفتم: او با خود عبایى آورده بود. به من داد و تشکر کرد و رفت.
اگر ما بیایم و کمی به اعمالمان بیشتر فکر کنیم و این خودخواهی ها را کنار بگذاریم خیلی ها را از عذاب و گناه و زحمت نجات خواهیم داد .
منبع: نگار
#حجاب
معجزهی چادر حضرت زهرا (س)
روزى حضرت امیرالمؤمنین على (علیه السّلام) محتاج به قرض شد، چادر حضرت فاطمه (علیها السلام) را پیش مرد یهودى که نامش زید بود، رهن گذاشت آن چادر از پشم بود، قدرى جو قرض گرفت .
یهودى آن چادر را به خانه برد و در اتاقى گذاشت ، وقتى شب شد زن یهودى به آن اتاق رفت ، ناگاه نورى را از آن چادر دید که تمام اتاق را روشن کرده بود وقتى زن آن حالت شگفت را دید فریاد زد:
شوهر خود را خواست آنچه را دیده بود براى شوهرش بازگو کرد.
یهودى شگفت زده شده بود و فراموش کرده بود که چادر حضرت فاطمه (علیهاالسلام) در آن خانه است، با سرعت داخل اتاق شد، دید که اشعه نورانى چادر آن خورشید عصمت است که مانند بدر منیر خانه را روشن کرده است .
یهودى از مشاهده این حالت تعجبش بیشتر شد، یهودى همراه با زنش به خانه خویشان خود دویدند و 80 نفر از ایشان حاضر شدند و این را دیدند از برکت شعله چادر فاطمه (علیهاالسلام ) همگى به نور اسلام مشرف و منور گردیدند.
منبع:حجاب برتر
#حجاب
حفظ حجاب, به هر قیمت!
خانم زهرا گونزالس بانوی مسلمان و نوشیعهی آمریکایی که چند سالی است به کشورمان مهاجرت کرده است، در حاشیه جشنواره دختران آفتاب، برایمان از وضعیت دشوار زنان و بانوان مسلمان و محجبه در آمریکا و جوامع غربی حکایاتی تعریف کرد.
در طول این مصاحبه، چند باری لرزه بر اندامم افتاد و هوای دل و دیدهام را ابری کرد؛ نه به خاطر اینکه او چه سختیهایی کشیده است، بلکه به این دلیل که اینگونه زنان مسلمان در غرب، برای حفظ حجاب خود از جان مایه میگذارند؛ اما درعوض در ایران و برخی کشورهای اسلامی که همه در انتخاب حجاب آزادند و کرامت زن مسلمان محفوظ است، متأسفانه برخی از دختران و زنانمان حرمت پوشش اسلامی را پاس نمیدارند!
زهرا گونزالس میگفت:
۱۲ یا ۱۳ ساله بودم که مادرم به دین اسلام گروید. پیش از آن ما کاتولیک بودیم و من در مدارس کاتولیکی درس میخواندم. بعد از اسلام آوردن مادرم، او ما (من و برادران و خواهرانم) را نیز بدون هیچ اجباری به اسلام دعوت کرد و ما همگی به عشق و علاقه خود مسلمان شدیم.
از آن به بعد همواره با پوشیدن روسری، در انظار ظاهر میشدم. درست یادم هست که روز آغاز سال تحصیلی بود. من به کلاس اول راهنمایی میرفتم و اولین بار بود که میخواستم با روسری به محیط آموزشی بروم. بارها خود را در آینه مشاهده کردم و از اینکه روسریام به رنگ آسمان است، بسیار شاد بودم. میخواستم با دوستانم هم این شادی را تقسیم کنم. فکر میکردم همگی از نوع پوشش من لذت میبرند...
اتوبس مدرسه رسیده بود و من آخرین نفری بودم که سوار شدم. از همین اتوبوسهای زرد بزرگ که همیشه برای سرویس مدارس استفاده میشود. از داخل سرویس سروصدا و هلهله شادی بچهها شنیده میشد. همینکه وارد اتوبوس شدم و چشم بچهها به من افتاد، ناگهان برای مدتی "سکوت" بر اتوبوس حکمفرما شد. یکی فریاد زد که «اینو ببینید؛ چی سرش گذاشته!!» یکی دیگر از بچهها برای من آشغال پرتاب کرد، دیگری حرفهای رکیک نثارم کرد... میخواستم فرار کنم؛ اما راننده اتوبس در را بست و گفت: «بنشین!» پایم بسیار سنگین شده بود و یارای حمل به من به سمت صندلی را نداشت؛ همان دو یا سه قدم به سمت صندلی برایم به اندازه یک سال طول کشید. بالاخره بر روی یکی از صندلیها در ردیف جلوی اتوبوس نشستم. همچنان فحاشیها و پرتاب اشیاء به سمت خودم را حس میکردم و میشنیدم؛ ولی به روی خودم نمیآوردم. به مدرسه که رسیدیم، احساس کردم روسریام خیس شده؛ بعدها یکی از دوستانم گفت که بچهها در سرویس و در طول راه، یکی یکی به سمت من میآمدهاند و به روسریم آب دهان میاندختهاند!
این داستان هرروز برای من تکرار میشد و من مجبور بودم با خودم دو یا سه روسری به مدرسه بیاورم تا پس از پرتابهای آب دهان از طرف دانشآموزان، دومی یا سومی را به سر کنم!
خانم گونزالس با چنان شور و حرارتی این داستان را تعریف میکرد که گویی همین چند روز پیش این اتفاقات برایش رخ داده است؛ اما عجیب اینکه او اصلا از بیان این خاطرات تلخ ناراحت نبود!
وقتی پرسیدم «آیا از یادآوری این قضایا ناراحت میشوید؟» گفت: «ما رأیت الا جمیلا! مگر من از حضرت زینب(س) بالاترم؟ هرگز ! او با آن همه سختی، مصائب کربلا را زیبا میدید؛ حال من بیایم و از اینکه به وظیفه مسلمانیم عمل کردهام ناراحت باشم؟»
"زهرا" در پایان گفت: «از اینکه میبینم در ایران تعداد زیادی از زنان و دختران اهتمام جدیای به حجاب و پوشش خود ندارند، دلم به درد میآید!»
این را گفت و با لبخندی به سمت کودک خردسال خود که در کالسکه خوابیده بود، رفت.
منبع:حجاب برتر
#حجاب
خوشا به حال شما که چادر دارید
برای همه دخترانش که به سن تکلیف می رسیدن یه چادر می گرفت، یه چادر گل قرمزی هم برای من گرفته بود و قرار بود اون روز، سر سفره افطار بهم هدیه بده. قبل از افطار بهش گفتم : «امروز توی مدرسه وقتی دوستم فهمید قراره برایم چادر بخری بهم گفت : ما دیشب هیچی برای افطار نداشتیم،خوشا به حال شما که چادر هم دارید »
.هیچی نگفت و بلند شد و رفت …همه نشسته بودیم سر سفره و منتظر اذان بودیم که دیدم کاسه آش رو آورد داد به من و گفت: « ببر برای دوستت». گفتم: «خودمون با چی افطار بکنیم ؟»گفت:«با همونی که دوستت دیشب افطار کرد ».
منبع:حجاب برتر
#حجاب
من زياد سر از فلسفهي صندليهايي که تو قسمت آقايون، رو بهسمت خانوماست درنميارم. عمود بر مسير حرکت اتوبوس وايميستم که خيابون رو ببينم. يه صندلي ديگه خالي ميشه و من حس ميکنم نشستن روي صندلي پاره، بهتر از پخش شدن کف اتوبوسه! براي همين ميشينم و با موجي از نگاههاي ناباورانهي آقاي روبرويي مواجه ميشم. خيلي طبيعي و عادي دستمو ميبرم سمت سرم، که چک کنم مبادا بيخبر شاخي چيزي سبز شده باشه! اتفاقه ديگه بههرحال! وقتي خيالم راحت ميشه که همه چي آرومه، حالت شمارهي يکِ تاکسي رو اعمال ميکنم (چرخش ?? درجهاي گردن و بيني توي شيشه!) و منتظر ميمونم تا برسم به ايستگاه موعود!
وقتي ميرسم به ايستگاه موردنظر، حال اون موقع رو دارم که براي اولينبار با رنو رفته بودم جاده چالوس! گلاب به روم… هي منتظرم آقاي اتوبوس واحد در عقب رو باز کنه تا پياده شم و کرايهشو بدم و توي دلم بهش بگم: «شما رو به خير و ما رو به سلامت با اين رانندگيت، مرد حسابي!» ميگه: «خانوم بيا از در جلو پياده شو! شلوغه! در عقب رو بزنم کرايهي ما رو ميپيچونن بعضيا!» چي بگم… حالا بايد از بين تمام اونايي که سعي کردم نبينمشون و نبينندم رد بشم. خب اين چه وضعيه آخه برادر من؟! آقاي واحد! اصلا راضي نيستم ازت…
مگه اينکه بريم آدم خوبي بشيم و بتونيم طيّالارض کنيم، اين همه مصيبت نکشيم براي عبور و مرور. والا!
منبع: نشريه ي الکترونيکي چارقد
#حجاب
حجاب و چشم برزخی
فرزند شیخ رجبعلی خیاط می گوید:"پدرم با چشم برزخی چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند
یکی از دوستان پدرم می گفت
یکروز با جناب شیخ به جایی می رفتیم
یکدفعه من دیدم جناب شیخ باتعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لباس شیکی داشت نگاه میکند!
ازذهنم گذشت که ایشان به ما می گوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و خودش اینطور نگاه میکند!
فهمید و گفت
توهم میخواے ببینی من چی میبینم؟ ببین!
من نگاه کردم دیدم همینطور از بدن آن زن مثل سُرب گداخته، آتش و سرب مذاب به زمین می ریزد و آتش او به کسانی که چشمهایشان به دنبال اوست سرایت میکند
جناب شیخ گفت
این زن راه میرود و روحش یقه مرا گرفته
اوراه میرود و مردم را همین طور با خودش به آتش جهنم میبَرَد.”
برگرفته از کتاب بوستان حجاب ، ص۱۰۹، تالیف محمدرحمتی شهرضا
#حجاب
در بحار الانوار از موسى بن جعفر به نقل از اميرالمؤمنين علیهما السلام آمده است:
روزى حضرت زهرا سلام الله علیها نزد پدرش رسول خدا صلی الله علیه و آله بود كه مردى نابينا وارد شد، حضرت فاطمه سلام الله علیها خود را مخفى كرد. پیامبر صلی الله علیه و آله به او فرمود: “چرا در حجاب قرار گرفتی در حالىکه او تو را نمیدید؟”
حضرت فاطمه پاسخ داد: “اگر او مرا نمیبیند، من که او را میبینم، و او بوى تن مرا نیز حس میکند.”
پیامبر فرمود: “أَشْهَدُ أَنَّکِ بَضْعَةٌ مِنِّی"؛ شهادت میدهم که تو پارهاى از وجود من هستى".
#حجاب
.زهرا
از بچگی مادربزرگم نیلوفر صدام میڪرد ولی دوست داشتم زهراصدام ڪنه
یه روز قرار گذاشتیم با مادر بزرگم مسجد بریم.
میدونستم بابام اجازه نمیده.یواشڪی از خونه خارج شدم سرچهارراه قرار داشتیم
مادر بزرگم یه چادر بهم هدیه داد،خیلی قشنگ بود.چادر نماز،ازارزونترین پارچه ولی قشنگ چون خودش دوخته بود.
تو مسجد نماز ڪه تموم شد مادربزرگ گفت:یه فرشته ڪنارمن نشسته!باتعجب گفتم چرا من نمیبینم؟گفت یه نگاه به خودت بنداز!
-یعنی اینقدر چادرم قشنگه؟
گفت بیشتر از هرچیزی!… یه آهی ڪشید وگفت:چادر فاطمه خیلی ڪهنه ووصله داشت اما خیلی قشنگ بود!باخودم گفتم ڪاش چادر من هم مثل چادر فاطمه بود…
بعداز خداحافظی از مادربزرگ،داشتم به خونه برمیگشتم ڪه عمومو دیدم چادررو ازسرم ڪشید وتاخونه موهامو گرفت ورو خاڪها ڪشون ڪشون به خونه برد.
عمو در اتاق بابامو بازڪرد،پراز دودبود آخه بابام معتاده!…
عموم یه الم شنگه ای به پا ڪرد.
بابام هم تا تونست ڪتکم زد بعدهم سه بار دستمو با سیخ داغ ڪرد تا یادم باشه ڪه….اما هیچوقت یادم نموند!
منو تو اتاق حبس ڪرد وچادرمو تیڪه تیڪه ڪرد.
بادست سوخته تیڪه های چادرمو برداشتم دادم مادربزرگ برام وصله ڪنه…
بالاخره به آرزوم رسیدم چادر م شبیه چادر حضرت فاطمه سلام الله علیها شد….
#حجاب