سفره بابرکت_5
انس نزد پیامبر«صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» رفت و سلام کرد. پیامبر«صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» جواب داد: علیکم السلام پسرم، حتماً ابوطلحه تو را فرستاده است، تا ما برای ناهار دعوت کنی؟
انس با تعجّب گفت: درست است ولی شما از کجا میدانید؟
پیامبر«صلّی اللّه علیه و آله و سلّم» فرمود: مهم نیست ... برو به پدرت اطّلاع بده که من به همراه اصحاب میآیم.
هدایت شده از ریحانه
12.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙یادآور یار: به مناسبت سالروز ازدواج نبیمکرماسلام و حضرت خدیجه سلاماللهعلیها
یک زنی در مدینه -یعنی در دوران حکومت اسلامی- آمد دیدن پیغمبر اصحاب دیدند که رسول اکرم نسبت به این زن خیلی اظهار محبّت کرد؛ احوالش را پرسید، احوال خانوادهاش را پرسید، با کمال صمیمیّت و محبّت با او رفتار کرد. بعد که آن زن رفت، پیغمبر برای رفع تعجّب اصحاب فرمودند که این زن در زمان خدیجه به منزل ما رفتوآمد میکرد؛ یعنی در دوران اختناق و در آن وقت شدّت در مکّه. لابد در آن دورانی که همه محاصره کرده بودند و خدمت حضرت خدیجه (سلام الله علیها) -همسر مکرّم پیغمبر- نمیآمدند، این خانم رفتوآمد میکرده. در این روایت هم ندارد که این زن، مسلمان شده بود -احتمالاً هنوز هم مسلمان نبود- امّا به صِرف اینکه در گذشته یک چنین خصوصیّتی [داشته] و صمیمیّتی و محبّتی [ابراز] میکرده، پیغمبر اکرم سالها بعد از آن، این را رعایت میکردند.
➡️۱۳۶۸/۰۷/۲۸
🌱 @Khamenei_Reyhaneh
داستانهای قرآنی و مذهبی
داستان زندگی حضرت محمد صلی الله و علیه و آله و سلم - معلم کوچک بزرگ 1️⃣
✔️✔️ حالا دیگر قد کشیده بود. رنگی مایل به سرخی و چشمانی درشت و سیاه داشت که زیر موی بیچین و نرمش، بر روی هم، حالتی مجذوب کننده به او بخشیده بود. پسرک با آن قد میانه و معتدل و با آن نگاه پاکیــزهاش، روی هم رفته تأثیر آرامشبخشی بر روی دیگران مینهاد.
سال هشتم «عام الفیل» بود. و روزهای حج از نو نزدیک میشد.
صبح آن روز، در سایهی دیوار کعبه حصیری گسترده بودند. عبدالمطلب، آقای قریش و بزرگ خاندان هاشم در گوشهای از آن بساط، به عنوان رئیس نشسته بود و سران قبیله پیش رویش جلسهی سازمان رفادت ۱ را تشکیل داده بودند. محمّد هم آنجا کنار پدربزرگ نشسته بود.
ادارهی مکّه در روزهای حج راستی که کار دشواری بود. شهر مکّه علاوه بر یک مجلس شورا به نام «دارالنَّدوه»، نُه سازمـان بزرگ داشت و هـر یک از این سازمانها قسمتی از کارهای شهر را به عهــده گرفته بودند.
دو تا از این سازمانها به نام رفادت و سقایت ۲ به ریاست عبدالمطلب اداره میشد.
رفادت مهماندار حجگزاران بود. مردم مکّه، قریش و بنیهاشم زیارتکنندگان کعبه را مهمانهای خدا و شهرشان میدانستند و در این مهمانی، تا میتوانستند مهماندوستی و سخاوت نشان میدادند. مسافران هم برای آب و غذا پولی نمیدادند و تمام این کارها خرج زیادی برمیداشت؛ به خاطر همین، از سالهای پیش، از زمان قُصَیِّ بن کِلاب، فرمانروای مکّه و پدربزرگ عبدالمطلب، عهد و پیمانی با ثروتمندان مکّه بسته شده بود که بر اساس آن، بزرگان و سران قبایل هر یک به دلخواه و به فراخور تواناییاش، سهمی برای این پذیرایی پیشکش میکرد: شتر، پول، گندم یا میوه.
آن روز که عبدالمطلب و حسابداران به حسابها رسیدگی میکردند، به نام »حَفص« رسیدند.
عبدالمطلب گفت: «امّا این حفص! باید پنج شتر و صد من گندم یا جو میداده. چرا تا امروز هیچکس این را به او یادآوری نکرده؟»
حسابداران در سکوت به هم نگاه کردند.
حفص درآمد زیادی داشت و آدم سرشناسی بود. صد شتر داشت که در قافلههای بازرگانی کار میکردند. او فقط در طائف- هشت فرسخی مکّه- مزرعهای داشت که محصول زیادی میداد.
یکی از حسابداران گفت: «یادآوری کردهایم. چند بار هم پیغام فرستاده ایم؛ ولی جواب سر بالا میدهد».
عبدالمطلب گفت: «خب! امروز یک بار دیگر هم مأمور میفرستیم و از او میخواهیم»!
یک نفر گفت: »هیچ فایدهای ندارد! اینطور که پیداست، این آدم نَم پس نمیدهد. حتّی دیگر کار به دعوا و دشنام کشیده؛ امّا او گفته است که سر میشکند، فحش میدهد و از این جور حرفها!»
📚الگو ایرانی
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm
داستانهای قرآنی و مذهبی
داستان زندگی حضرت محمد صلی الله و علیه و آله و سلم - معلم کوچک بزرگ 2️⃣
عبدالمطلب همانطور که فکر میکرد، چشمش به محمّد افتاد. در تمام مدّتی که همه حرف میزدند، محمّد ساکت پهلوی عبدالمطلب نشسته بود و با دقّت به کارها توجّه میکرد.
حالا هم به حرفهای پدربزرگ گوش میداد.
عبدالمطلب رو به محمّد کرد و گفت: »پسرم! خانهی حفص را بلدی؟»
- بله پدر!
دلم میخواهد به آنجا بروی و ببینی حرف حساب این آدم چیست! اگر نمیخواهد سهم خود را بدهد، بگوید که اسمش را از میان بخشندگان خط بزنیم. اگر تعهد خود را قبول دارد، عذرش چیست؟! دیگر سفارش نمیکنم.
محمّد از جای برخاست و قول داد که دست خالی برنگردد.
عبدالمطلب گفت: «با عامر برو؛ ولی خودت پیغام مرا برسان. اگر حفص شترها و جنسها را داد، عامر کمکت میکند که بیاوری.»
یکی از حسابداران گفت: «آقا! چه فایده ای دارد؟! این بچّه را نفرستید! ناراحتی به بار میآید!»
عبدالمطلب دستی به ریشش کشید و گفت: «بگذارید ببینم چه میکنم.»
محمّد راه افتاد و عامر به دنبال او.
چیزی نگذشت که کارکنان مجلس رفادت خبر دادند که محمّد با حفص میآید؛ آن هم با شش شتر و بار فراوان!
دیگر همه گردن میکشیدند تا این صحنه را با چشم خــود ببینند! محمّد با حفص گفتوگوکنان میآمد و دنبالشان عامر شترها را میآورد.
حفص که به جمع نزدیک شد، ادای احترام کرد و صبح به خیر گفت. بعد با عبدالمطلب دست داد و از تأخیرش در دادن سهمش عذرخواهی کرد. بعد هم گفت: «در عوض به جای پنج شتر، شش شتر تقدیم کردم؛ آن هم به خاطر گل روی فرســتادهی شما که با رفتار خوبش مرا شرمنده و شگفتزده کرد».
عبدالمطلب گفت: »حفص از تو سپاسگزاریم. خدا به تو برکت دهد! ولی ببینم، آخر دلیل این همه تأخیر چه بود؟ حتّی بعضی از دوستان میگفتند که حفص به ما فحش داده. میخواســته سر ما را بشکند و حرفهایی از این دست. حفص! من تعجّب کردم. تو که اینطور آدمی نبودی!»
حفص گفت: «بله، من به آنها گفتم که سر میشکنم و فحش میدهم؛ ولی من هم چون آدمی نیستم. آنها بودند که عصبانیام کردند. میخواستم یک روز بیایم این جا و پیش چشم همه، درس خوبی به آنها بدهم؛ امّا امروز کسی را فرستادی که او به من درس داد. به جان خودم قسم آقا...! من در طول عمرم کسی را ندیدم که اخلاقش مانند محمّد باشد .»
عبدالمطلب پرسید: «چطور؟... چطور...!»
حفص گفت: «شما خیلی کار دارید. وقت شما را نمیگیرم؛ اگر آن سه نفری که قبلاً به خانهام آمدهاند، اینجا هستند، میخواهم گوش بدهند تا من فحش خودم را بدهم و بروم!»
عبدالمطلب گفت: «حفــص آرام بگیر! این جا که جای دشنام و انتقام نیست!»
حفص گفت: «نه! مقصودم فحشدادن نیست. خیال شما راحت باشد. سر کسی را هم نمیشکنم.»
عبدالمطلب خندید و گفت: «خیلی خوب حفص، هر چه تو بگویی. آی حفید!... ناعم!... سامی!... بیایید اینجا که ببینم حفص چه میگوید.»
📚الگو ایرانی
داستانهای قرآنی و مذهبی در ایتا👇
https://eitaa.com/Dastanqm