🔹 #خاطره : از قاچاقچی تا بلدچی
▫️همه هفته، هنگام نمازجمعه، در "چهارراه لشکر" (مقابل مسجد دانشگاه تهران که بچههای لشکر 27 زمان جنگ، همهی قرارها و دیدارشان آنجا بود. ) میدیدمش.
صدای گرمش در روایتفتح، آنقدر روحم را مدیون کرده بود که برای آشنایی با او، هر لحظه در پی فرصت باشم.
روز جمعه 28 اسفند ماه 1371، به آرزوی دیرینهام رسیدم. آرزویی که با دیدن اولین قسمتهای روایتفتح در سالهای گذشته، در وجودم شعله کشید تا بر دستان مبارک سازندگانش بوسه زنم.
خودش آمد. من نخواستم. فکرش هم برایم مشکل بود. آمد کنارم. بله، درست کنارم روی لبهی باغچه نشست.
چهارراه لشکر خلوت بود. نمیدانم چه شد که تصمیم گرفتم آخرین جمعهی سال را زودتر از دفعات قبل به نمازجمعه بروم.
سجاده را بر زمین گذاشتم و بر لبهی باغچه نشستم. دقایقی نگذشت که او نیز آمد. اتفاق یا هر چه که بود، سجادهاش را کنار سجادهی من پهن کرد؛ نگاهی به اطراف انداخت، کسی را نیافت. آمد طرف من. نزدیک که شد، به احترامش برخاستم. حیفم آمد چنین لحظهای را مفت از دست بدهم. دستم را دراز کرده و پس از مصافحه، روبوسی کردم. دست گرمش را فشردم. بیهیچ تکبّر، با اخلاصی بسیجیوار و لبخندی زیبا، جوابم را داد.
نشست کنارم روی جدول. چشمانش از لبانش تشنهتر بودند؛ و گوشهایش هم. همه را میپایید.
وقتی گفتم:
ـ آقاسید، نَفَسِت خیلی حقّه. صدات گرمه. خدا خیرت بده.
محجوبانه سرش را پایین برد و تنها عذرخواست و گفت:
ـ ما که کاری نکردیم ...
هر که را با دست نشان میدادم و از رشادتهایش در جنگ میگفتم، با چنان نگاه نافذی دنبال میکرد، پنداری دارد حرکاتش را ضبط میکند. خوب میشد از چهرهاش خواند با هر نگاه، برنامهای از روایتفتح در ذهنش نقش میبندد.
دوست داشتم در آغوش بگیرمش و رخسار خسته از جفای روزگارش را غرق بوسه کنم. چرا که سید، مثل دیگر بسیجیان، هنوز نان را به نرخ سال 60 میخورد.
با همّتی که داشت، شاید که میتوانست تشکیلات بزرگ اقتصادی بزرگی راه بیندازد و سود سرشاری به جیب بزند؛ اما او، از همهی دنیا فقط جبهه را برگزید و از آدمیانش فقط بسیجیها را. او هم مثل امام و رهبرشان، مُشتی از خاک جبهه را به مُشتی طلا نمیداد و همان بود که لحظهای آرام و قرار نداشت.
همینطور که نشسته بودیم و میگفتیم و میگفتم، از دور نمایان شد. سریع دم گوش سید گفتم:
ـ آقاسید، حواسترو خوب جمع کن. این پیرمرده رو که داره میاد طرفمون، خوب بهش دقت کن.
ـ مگه چییه؟
ـ بذار بیاد و بره، شما فقط بهش دقت کن من میگم.
آمد. نزدیک شد. مثل همیشه، با خنده. چشمانی ریز که از میان پلكهایی نزدیک بههم، بهزور آدم را نگاه میکردند. طبق روال همیشه، دست در جیب کُت چروکیده و رنگ و رو رفتهاش برد و به هر کداممان یک شکلات داد. با همان لهجهی غلیظ آذری، حال و احوال کرد و عید را پیشاپیش تبریک گفت. عمدا برخاستم و با او روبوسی کردم تا سید هم همینکار را انجام بدهد، که داد.
وقتی از ما رد شد، سید با نگاهش داشت او را میخورد. دور که شد، مشتاقانه برگشت و گفت:
ـ اون کی بود؟
و گفتم:
ـ اون یه قاچاقچی بود. نه ببخشید، اون یه بلدچی بود. اون خوراک کار شماست.
وقتی داستان او را برایش گفتم، با حسرت، او را از دور نگاه کرد و گفت:
ـ واقعا خوراک یه برنامهی خوبه. چهطوری میشه اون رو پیداش کرد؟
ـ همینجا. هر هفته همینجاست. خواستی، باهاش هماهنگ میکنم بشینید پای حرفاش.
و رفت و قرار شد هماهنگ کنم که ...
سید رفت که بیاید، ولی نیامد. در فکه پرواز کرد. آن پیرمرد نیز چندسال پیش، خسته و دلشکسته از روزگار، در گوشهای از این شهر غبار گرفته، خُفت و دیگر برنخاست و کسی از او نپرسید:
ـ حاجی، تو کی بودی؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | عملیات خیبر - سال ۶۲
🌿 جزیره مجنون
🆔 @Defa_Moqaddas
صادق آهنگران-من رهسپار جبهه خیبرم.mp3
3.66M
📢 صوت | مداحی حاج صادق آهنگران در جمع رزمندگان عازم عملیات :
🌿 من رهسپار جبهه خیبرم
🌿 دوران #دفاع_مقدس
🆔 @Defa_Moqaddas
حسین_فخری_به_یاد_کربلا_دلها_غمین.mp3
4.37M
🌴🌴🌴 مرثیهسرایی به مناسبت #اربعین حسینی
📢صوت| #حسین_فخری
🌸 به یاد کربلا دلها غمین است
🍀 دلا خون گریه کن چون اربعین است
🆔 @Defa_Moqaddas
➖ خاطرهای از سردار رشید سپاه اسلام شهید محسن وزوایی
┄──┄───┄──┄──┄─ا
💠 دلم بدجور هوای کربلا را کرده!!
از بیمارستان که مرخص شد؛هنوز به ماه نرسیده،رفت جبهه!!
حسابی عصبانی شدم .
بهش گفتم :محسن!
تو با این وضعیت چجوری مخوای بجنگی؟!
تو که دست راستت کار نمیکنه!
عضله دست راستش کاملا از بین رفته بود و فقط انگشت سبابه اش حرکت میکرد!
به همان انگشت سبابه اش اشاره کرد و گفت:
ببین!
خدا این انگشت رو برا من سالم نگه داشته!
برای چکاندن ماشه تفنگ!
همین ی انگشت کافیه!
در حالی که سعی میکرد اشک هایش را از من پنهان کند،گفت:
مادر!
دلم بدجور هوای کربلا را کرده!!
به او گفتم :
من چشام اب نمیخوره تو بری کربلا را ببینی!
کربلا رو نمیبینی که هیچ، مارو هم به فراق خودت می نشونی!
کمی تامل کرد و گفت:
مادرجان!
من کربلا را برای خودم نمخوام !
برای نسل های بعدی میخوام !
ا▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
* محسن وزوایی، قبولی کنکور با رتبه اول دانشگاه صنعتی شریف (رشته شیمی) و از دانشجویان پیرو خط امام در تسخیر لانه جاسوسی آمریکا .
🔺 فاتح سرفراز بازیدراز (در سر پل ذهاب)، همان قلهای که صدام گفته بود: هر کس بتواند بازیدراز را از ما پس بگیرد، کلید فتح بغداد را به او میدهیم ... و وزوایی، پیچک، موحد دانش و ... توانستند، غیرممکن را ممکن کنند.
🔹وزوایی در ماجرای فتح خرمشهر، در حالی که هدایت سختترین محورعملیاتی را بر عهده داشت، بر روی جاده آسفالت اهواز_خرمشهر، به همراه معاونش شهید حسین #تقوی_منش ، زیر موشکهای کاتیوشا به شهادت رسیدند.
🆔 @Defa_Moqaddas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم | نقل قول سخن #شهید_محسن_وزوایی از زبان سعید قاسمی(همرزم شهید):
🌴 ما #کربلا رفتن را برای خودمان نمی خواهیم. ما #کربلا_رفتن را برای #نسلهای_بعدی می خواهیم
🆔 @Defa_Moqaddas
🌷شهید #مصطفی_طیاره_خواجوئی
فرمانده پیشمرگان مسلمان کرد سنندج و فرمانده سپاه سقز
✍ اى دوستانى که سالهاى سال در عزاداریهاى سید الشهداء بر سر وسینه خود مىکوبیدید امروز ایران عاشورا و کربلاى زمان شده است قیام کنید و حسین زمان ، خمینى این پیر نستوه و این کوه مقاوم و استوار اسلام را تنها نگذارید ، بپا خیزید و درصحنه آشکار نبرد صراط مستقیمیان تاریخ با یزیدیان بى تفاوت و ساکت نباشید.
@Defa_Moqaddas
🔹روایتی از ﺣﺠﺔ ﺍﻻﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﻟﻤﺴﻠﻤﯿﻦ ﺳﯿﺪ ﻣﻮﺳﯽ ﻣﻮﺳﻮﯼ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪﮤ ﻭﻗﺖ ﻭﻟﯽ ﻓﻘﯿﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ
💠در مورد پیشگویی شهادت مصطفی طیاره، فرمانده سپاه سقز
رﻭﺯﯼ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﻣﺤﻤّﺪ ﺑﺮﻭﺟﺮﺩﯼ، ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﻗﺮﺍﺭﮔﺎﻩ ﺣﻤﺰﻩ ﺳﯿﺪ ﺍﻟﺸﻬﺪﺍﺀ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ، ﺑﺎ ﺑﻨﺪﻩ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﺭﯾﺰﯼ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﻣﺤﻮﺭ ﺳﺮﺩﺷﺖ ﺑﻪ ﺑﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﮎﺳﺎﺯﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺍﺯ ﺳﺨﺖﺗﺮﯾﻦ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕﻫﺎﯼ ﺟﺎﺭﯼ ﻣﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﺗﻠﻔﺎﺕ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﻃﺮﯾﻖ ﺑﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺷﺖ، ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﺮﺍﻫﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﺭﻭﺣﯿﮥ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻘّﺰ ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺁﻗﺎﯼ ﻃﯿّﺎﺭﻩ ﻭ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﮥ ﻫﻠﯽﮐﻮﭘﺘﺮ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺷﺖ ﺑﺮﻭﯾﺪ ﻭ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺍﻭّﻝ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺷﺖ ﺑﺎﺷﯿﺪ. ﺑﻨﺪﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻘّﺰ. ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﺩﺍﯾﺶ ﻋﺎﺯﻡ ﺳﺮﺩﺷﺖ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺩﻭ ﻧﻔﺮﯼ ﺑﺎ ﺷﻬﯿﺪ ﻃﯿّﺎﺭﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ. ﺗﻠﻔﻦ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ . ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺎﺻﺮ ﮐﺎﻇﻤﯽ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻭﻗﺖ ﺳﭙﺎﻩ ﮐﺮﺩﺳﺘﺎﻥ ﺑﻮﺩ . ﻣﻦ ﺻﺪﺍﯼ ﮐﺎﻇﻤﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻃﯿّﺎﺭﻩ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪﻫﺎﯼ ﺳﺮﺩﺷﺖ ﺭﺍ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﻣﯽﺩﺍﺩ. ﺷﻬﯿﺪ ﻃﯿّﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﺟﺪّﯾﺖ ﺧﺎﺻّﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﻣﻮﺳﻮﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺷﺖ ﻣﯽﺭﻭﻡ ﻭ ﺗﺎ ﺭﻭﺯ ﻫﻔﺘﻢ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ، ﺁﻧﺠﺎ ﻫﺴﺘﻢ.
ﺷﻬﯿﺪ ﮐﺎﻇﻤﯽ ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻣﺰﺍﺡﮔﻮﻧﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻃﯿّﺎﺭﻩ ! ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻌﯿﺖ ﺣﺴﺎﺱ، ﻫﻮﺱ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟
ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ ! ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻧﻤﯽﺭﻭﻡ. ﺷﻬﯿﺪ ﻣﯽﺷﻮﻡ.
ﺁﻥ ﻣﻮﻗﻊ، ﻧﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﺎﻇﻤﯽ ﮔﻔﺘﮥ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﺪّﯼ ﻧﮕﺮﻓﺘﯿﻢ.
ا▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️
ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺷﺐ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺷﺖ ﺭﻓﺘﻢ. ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﻭ ﺩﻗﯿﻘﺎً ﺷﻬﯿﺪ ﻃﯿّﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﻫﻔﺘﻢ، ﺭﻭﯼ ﭘﻞ « ﺭﺑﻂ » ﮐﻪ ﺑﺨﺶ ﺣﺴﺎﺳﯽ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﺳﺮﺩﺷﺖ ﺍﺳﺖ، ﺑﺎ ﮔﻠﻮﻟﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﮐﺮﺩ، ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ....
ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺑﻨﺪﻩ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺣﻤﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﺷﺮﻓﯿﺎﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻼﻗﺎﺕ، ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺁﻥ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻫﻤﮥ ﻣﺮﺍﺣﻞ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻧﺎﻇﺮ ﺑﻮﺩﯼ؟
ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ: ﺑﻠﻪ
ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺑﺎﺯ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﯿﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺷﺮﺡ ﻣﯽﺩﺍﺩﻡ، ﺍﺷﮏ، ﺍﻃﺮﺍﻑ ﭼﺸﻢ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ.
به یاد شهید مصطفی طیاره خواجوئی صلوات......
🆔 @Defa_Moqaddas
🌷شهید #مصطفی_طیاره_خواجوئی
فرمانده پیشمرگان مسلمان کرد سنندج و فرمانده سپاه سقز:
💠استقامت و پایداری تا آخر با امام
«این حقیر مدت هاست که درانتظار شهادت می باشم. این مهم نیست که ما درانقلاب و مصائب و مشکلات انقلاب شرکت کردیم و در خط امام بودیم، این مهم است که تا پایان در این خطر و راه مستدام باشیم و محکم و استوار در کنار این فرستاده الهی باشیم.
به برادرانم بگویید که نگذار اسلحه من به زمین بیفتد