💠 خاطرهای از دوران کودکی شهید حاج مهدی کازرونی:
▫️دستهای کبودش را پشتش پنهان کرد و آمد پیش مادر.
از او خواست که فردا بیاید مدرسه،
مادر هم با عصبانیت فرستادش پیش پدر و گفت:
«این دفعه رو با پدرت برو، چقدر من بیام ضمانت تو رو بکنم؟»
پدر دستهای کبود مهدی را در دستش گرفت و گفت:
«دوباره به معلمات گیر دادی؛
مگه نگفتم که کاری به کارشون نداشته باش،
بی حجابند که باشند، تو دَرست رو بخون.ببین چطوری کتکت زدند.»
مهدی که هشت سال بیشتر نداشت؛ گفت:
«برای چی باید چیزی نگم؟ مگه اونها مسلمون نیستند؟
مگه تو قرآن نیومده باید حجاب داشته باشند؟»
ا▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️
⭕️ خاطرهای دیگر: در دوران اختناق ستمشاهی، عکس شاه و فرح را از اول تمام کتابهایش میکند و میگفت:
➖دوست ندارم هر بار که کتابم رو باز میکنم، چشمم به اینها بیفته!
🔸زمانی که کسی جرأت نمیکرد اسمی از خاندان سلطنت بیاورد، که در این صورت سروکارش به "ساواک" و شهربانی میافتاد.
ا▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️
⭕️ خاطرهای دیگر، #دوران_انقلاب :
ایستاده بود کنار در مسجد.
مردم میخواستند بعد از یکاعتراض آرام، از مسجدخارج شوند.
ناگهان مهدی عکس امام را بالای سر گرفت و فریاد زد: یا مرگ یا خمینی...
🆔 @Defa_Moqaddas
خیلی پیشروی کرده بودیم، چند نفر از جلو به طرفمان میآمدند و قد یکی از آنها، حدود یک متر از بقیه بلندتر بود. همین باعث شده بود که تا هر کدام از بچهها، حدسی دربارهاش بزنند که کیست. جلوتر که آمدند حاج مهدی را شناختم که روی شانه یکی از عراقیها نشسته و اسلحهاش را به طرف بقیه گرفته بود با اینکه هر دو پایش زخمی شده بود، اما پنج عراقی را اسیر کرده و روی شانه یکی سوار شده بود تا به خط خودی برسد. بعدا خودش تعریف کرد که فقط یک گلوله داشته و با همان، یکی از عراقیها را که به طرفش حمله کرده بود میزند و بقیه را هم اسیر میکند.
🌷 شهید حاج #مهدی_کازرونی یار و همرزم سردار حاج #قاسم_سلیمانی از ابتدای جنگ تا شهادت و مسئول فرماندهی طرح عمليات #لشكر_ثارالله
🆔 @Defa_Moqaddas
pdf کتاب-شیر صحرا-زندگی شهید آبشناسان.pdf
1.92M
📚 نسخه PDF | کتاب: "شیر صحرا"
🌴 شرح زندگی امیر دلاور ارتش، شهید حسن آبشناسان، فرمانده تیپ نوهد و جانشین قرارگاه حمزه
⏳ دوران #دفاع_مقدس
🆔 @Defa_Moqaddas
🌴 کار فقط برای خدا
▫️چه ساده وبی ریا بود چادر فرماندهی.
امکاناتش خیلی کمتر از امکانات یک دسته بود.
چه کم غذایی بر سر سفره میامد ،در حد رفع گرسنگی، اگر به غیر از غذایی که به همه دادند بود ،فرمانده بر می آشفت .کسی جرات نداشت زیاد غذا بگیرد.
لباس فرمانده شاید یک دست لباس خاکی بود که آنهم شلوارش همیشه وصله داشت.
چه زیبا می شست آن لباسها را .
روزی بعد از خیبر خودم دیدم در مقر لشکر که به توز آباد معروف بود لباسش را می شوید .کنار تانکر آب بدون اسراف آب چه زیبا می شست.
چه ساده و بی ریا کام بر می داشت بدون اینکه از بسیجیان شناخته شود. بسیجی بود مثل همه که خود را خادم همه می دانست.
خود را مسئول همه عملکرد لشکرش میدانست .و پاسخگوی آن بود .
به فکر نیرو هایش بود و اگر چیزی که به نیروها نرسیده به فرمانده میدادند ناراحت می شد و حتی در صورتی که یقین داشت به همه رسیده باز از آن استفاده نمی کرد .
همه کارها یش برا خدا بود قربه الی الله نه برای خشنودی سایرین .
نماز شبش را ،عبادت شبانه اش را همیشه داشت.
در نبرد آنقدر بیدار بود که شاید دو یا سه روز نمی خوابید بعضی وقتها می دیدی که نشسته پشت بی سیم لحظه ایی چشمانش بسته شد.
فرمانده غرق در خدا بود و لحظه شهادت سلول هایش هم الحمدلله و سبحان الله می گفت.
ا▫️🔹▫️🔹▫️▫️
آیا مثل مهدی زندگی کردن و مثل او بودن سخته⁉️
قافیه را زمانی باختیم که از مثل #باکری ها بودن فاصله گرفتیم‼️
💠 اگر می خواهیم عزت داشته باشیم باید مثل آقا مهدی بود.
🆔 @Defa_Moqaddas
داشتم تو جادہ میرفتم
دیدم یہ بسیجے ڪنار جادہ
دارہ پیادہ میرہ
زدم ڪنار سوار شد.
سلام و علیڪ ڪردیم و راہ افتادیم.
داشتم با دندہ سہ میرفتم
و سرعت ۸۰ تا.
بهم گفت:
اخوے شنیدے فرماندہ لشڪرت
گفتہ ماشینا حق ندارن از ۸۰ تا
بیشتر برن ؟!
یہ نگاہ بهش ڪردم
و زدم دندہ چهار !
گفتم اینم بہ عشق فرماندہ لشڪر !
سرعتُ بیشتر ڪردم
تو راہ ڪہ میرفتیم
دیدم خیلے تحویلش میگیرن
میخواست پیادہ بشہ
بهش گفتم اخوے
خیلے برات درنوشابہ باز میڪنن،
لااقل یہ اسم و آدرس بهم بدہ
شاید بدردت خوردم ؟!
یہ لبخندے زد و گفت:
همون ڪہ بہ عشقش زدے دندہ چهار ! 😅😅
#شهید_مهدے_باڪری🌷
🆔 @Defa_Moqaddas