eitaa logo
دفاع مقدس
4.4هزار دنبال‌کننده
21.8هزار عکس
14هزار ویدیو
1.1هزار فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر﴿یالیتناکنامعک﴾لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند🕌
مشاهده در ایتا
دانلود
@Defamoghaddas13910902_4914_192k.mp3
زمان: حجم: 4.1M
🎙 بشنوید | عاشق کربلا 🌺 کلیپ صوتی از بیانات رهبر انقلاب 🗓 به مناسبت هفته بسیج 📢 بسیجی باید در میدان باشد تا فضیلت‌های انقلاب زنده بماند 📡 کانال "دفاع مقدس" 🕊🕊 ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
18.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 / تصاویری از حرکت رزمندگان به سوی خط مقدم دوران جنگ تحمیلی ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
سرودانقلاب-بسیج به پیش.mp3
زمان: حجم: 722K
📢 صوت | سرودانقلابی- - بسیج به پیش ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
6.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خط مقدم جبهه دوران جنگ تحمیلی ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽 کلیپ کوتاه و بسیار دیدنی در مورد مکاالمه بیسیم شهید احمد کاظمی (فرمانده تیپ ۸ نجف اشرف) با غلامعلی رشید(از فرماندهان اصلی جنگ) و اعلام ناگهانی ورود به شهر خرمشهر و فتح آن در سوم خرداد ۱۳۶۱ 👌 بسیار عالی و شنیدنی ، تماشای این کلیپ کوتاه و غرورآفرین را از دست ندهید. ------------------------------------------- 📡 به کانال "دفاع مقدس" بپیوندید 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas اینجا بیت شهداست☝️☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 قطعه ای خاطره‌انگیز از نبرد رزمندگان اسلام در عملیات بدر شرق دجله - سال ۶۳ از مجموعه روایت فتح        ‌‌ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
2.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️عزیزان من! بسیجی شدید، مبارک است؛ اما بسیجی بمانید. ایستادگی در راه، مهم است. بسیجی ماندن متوقف به این است که دائم خودمان را مراقبت کنیم، مواظبت کنیم و از راه بیرون نرویم. 🔸 هفته بسیج بر بسیجیان و جان‌برکفان راه حقیقت مبارکباد ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌹 شهدا به ما یاد دادند : لحظات شادی خدا را ستایش کن لحظات سختی خدا را جستجو کن لحظات آرامش خدا را مناجات کن لحظات دردآور به خدا اعتماد کن و در تمام لحظات خدا را شُکر کن 📸 شهید جاویدالاثر احمد غیازه گروهان‌روح‌الله ، گردان مالک‌اشتر لشکر۲۷ محمد رسول‌الله ﷺ شهادت: مرداد۱۳۶۷ عملیات مرصاد       ‌‌‍‌ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
دفاع مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب از چیزی نمی‌ترسیدم زندگی‌نامه‌ی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی قسمت هشتم:
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب از چیزی نمی‌ترسیدم زندگی‌نامه‌ی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی قسمت نهم: خانه‌ی عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس میدانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد بود. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» میگفتند. گفت تاکسی تهِ خواجو. تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد به سمت خواجو راه افتاد کمتر از چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راه بلدی نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی میتوانستم کوله‌ام را حمل کنم. به هرصورت به خانه عبدالله رسیدیم سه چهار نفر دیگر هم از همشهری‌ها آنجا بودند. عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گل از گلمان شگفت. بوی همشهری‌ها بوی مادرم فامیلم بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم. همه معتقد بودند کسی به من و تاجعَلی کار نمیدهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد شب سیری.۱ نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را میزدم و سؤال میکردم آیا کارگر نمیخواید؟ همه یک نگاهی به قد کوچک و جثّه‌ی نحيف من میکردند و جواب رد میدادند. آخر، در یک ساختمان در حال ساخت وارد شدم چند نوجوان‌و جوانِ سیاه چرده.۲ مثل خودم، اما زبل و زرنگ مشغول کار بودند. یکی با استَمبُلی.۳ سیمان درست میکرد. آن یکی با استَمبُلی سیمان را حمل میکرد. دیگری آجر می‌آورد دم دست، نوجوان دیگری آنها را به فرمان اوستا بالا می‌انداخت. استاد علی که از صدازدن بچه‌ها فهمیدم نامش «اوستا» «علی» است نگاهی به من کرد و گفت اسمت چیه؟ گفتم «قاسم» چند سالته؟ گفتم سیزده سال مگه درس نمی خونی؟ ول کردم چرا؟ پدرم قرض دارد اشک در چشمانم جمع شد منظره دست بندزدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه‌هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم آقا، تو رو خدا به من کار بدید اوستا که دلش به رحم آمده بود گفت میتونی آجر بیاری؟ گفتم «بله» گفت روزی دو تومان بهت میدم به شرطی که کار کنی. ۱. منظور از سیری خوردیم یک دل سیر خوردیم است ۲. سیاه چرده یعنی کسی که رنگ پوستش سیاه است. اینجا سیاه یعنی سبزه ۳. استَمبلى يا استامبلى يا استانبلی، بنّایی تشتی است به شکل مخروط ناقص با دهانه باز برای ملات سازی و گچ سازی ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس
یک فنجان کتاب☕📖 برشی از کتاب از چیزی نمی‌ترسیدم زندگی‌نامه‌ی خودنوشت شهید قاسم سلیمانی قسمت دهم: خوشحال شدم که کار پیدا کرده‌ام. اوستا صدایش را بلند کرد فردا صبح ساعت هفت بیا سرکار. گفتم فردا اوستا؟ یادم آمد شهری‌ها به «صبح» میگویند «فردا». گفتم «چشم» خوشحال به سمت خانه عبدالله استراحتگاه محلی‌ها راه افتادم. خبر کار پیدا کردن را به همه دادم. صبح راه افتادم، نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم کسی نبود. پس از بیست دقیقه یکی دیگر از شاگردها آمد. کم کم سروکله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده رو به داخل ساختمان. دست‌های کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود مشغول شدم نزدیکی‌های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: صبح دوباره بیا. شش روز بود از بعد طلوع آفتاب تا نزدیک غروب آفتاب جلوی در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحيف و سنّ كم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچک من خون میریخت. عصر پس از کار اوستا بیست تومان اضافه داد و گفت: این مزد هفتۀ تو. حالا قریب سی تومان پول داشتم. با دو ریال، بیسکویت مینوی کوچک خریدم و پنج ریال هم دادم چهار تا دانه موز خریدم، خیلی کیف کردم همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز میخوردم، حتی خوردن آن را هم از آن جوانی که به دست اوستا آجر بالا میداد یاد گرفتم. یاد روزی افتادم که از رابر با احمد پیاده به سمت ده‌مان میرفتیم معلم معروفِ رابر، حسینی نسب، با دوستش مشغول پوست کندن سیب بود. همین جور که میرفت پوست‌های سیب را هم زمین می‌انداخت. من و احمد از عقب پوست‌ها را جمع میکردیم و میخوردیم. هنوز مزۀ بیسکویت‌های گرجی را که کارتن کارتن برای تغذیه به مدرسه‌مان می‌آوردند و معلم بین ما تقسیم میکرد در دهانم دارم. تا حالا هم هیچ شیرینی دیگری به اندازۀ آن بیسکویت آن روزِ مدرسه، در عالم بچگی و گرسنگی اینقدر مزه نداشته است. روز جمعه به اتفاق تاجعَلی علیخانی و عبدالله به سمت قنات سَرسَبیل حرکت کردیم تا لباس‌هایمان را بشوریم. یک پیراهن و یک تومان مادرم توی سارق همراهم کرده بود. جو که آب زلال و روان داشت و یک صحرای زیبا را آبیاری میکرد مرا یاد ده قشنگمان انداخت. اول داخل آب با صابون رختشویی خودمان را شست و شو دادیم. بعد لباس‌های نو را به تن کردیم و لباس‌هایمان را شستیم. دستم قدرت شستن لباس‌ها را نمیداد. به هر صورت آنها را شستم. شب، در خانه عبدالله، تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم عبد الله معتقد بود من نمیتوانم این کار را ادامه بدهم باید به دنبال کار دیگری باشم. یک بار پولهایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهران و برادرانم، سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم صدای اذان بلند شد از دوران کودکی نماز میخواندم؛ اگرچه خیلی از قواعد آن را درست نمیدانستم. صدای نماز پدرم یادم است همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه میکرد الهی به عزّتت و جلالت خوارم مکن به جرم گُنه شرمسارم مکن مرا شرمساری به روی تو هست مکن شرمسارم مرا پیش کس نماز خواندم. به یاد زیارتِ "سیدِ خوشنام، پیرِ خوشنام" ده‌مان افتادم از او طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی گیرم آمد یک کله قند داخل زیارت بگذارم. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ ▪️ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس