eitaa logo
دفاع مقدس
4.8هزار دنبال‌کننده
25هزار عکس
16هزار ویدیو
1.3هزار فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅مرجع‌ نشر آثار شـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست،سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته،سراسر از ذکر﴿یالیتناکنامعک﴾لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند🕌
مشاهده در ایتا
دانلود
اول اسفند ۱۳۳۹ -- سالروز تولد شهید محمدرضا سلطانی قمی مسئوول تدارکات تیپ 27 محمّد رسول الله(ص) عملیات فتح المبین ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ عملیات فتح المبین شهید محمدرضا سلطانی قمی مسئوول تدارکات تیپ 27 محمّد رسول الله(ص) «محمدرضا»-- متولد قم در سال ۱۳۵۸ با فرمان حضرت امام خمینی (ره) برای شکستن محاصره «پاوه» به‌همراه جمعی از جوانان قمی به این شهر رفت. وی پس از شکست حصر «پاوه» با سردار جاویدالأثر حاج احمد متوسلیان آشنا شد و به همراه وی به سپاه «مریوان» ملحق و به‌عنوان مسئول تدارک سپاه این شهر منصوب شد. این شهید عزیز دوره چهار سپاه را در پادگان ولیعصر (عج) گذراند و به افتخار پاسداری نایل آمد. شهید «محمدرضا سلطانی» تا بهمن سال ۱۳۶۰ در سپاه «مریوان» حضور داشت و سپس همزمان با تشکیل تیپ ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) به‌همراه سردار جاویدالأثر حاج احمد متوسلیان به‌منطقه جنوب اعزام شد. و به‌عنوان مسئول تدارکات تیپ ۲۷ محمدرسول‌الله (ص) معرفی شد؛ این در حالی بود که این تیپ برای عملیات «فتح‌المبین» آماده می‌شد. وی وقتی برای مراسم تشییع شهید «علی ورزنده» دوست صمیمی‌اش به قم آمده بود، در بازگشت به جبهه، برادر کوچکترش را همراه خود به جبهه برد و هردو در عملیات «فتح‌المبین» شرکت کردند. درعملیات فتح المبین در تاریخ 2 فروردین سال 1361 درحالی که مشغول رساندن مهمات به نیروهای رزمنده بود، به همراه برادرش به شهادت رسید. دوران جنگ تحمیلی
بار دیگر صبـــح شد، بیدار شد این زندگے اےتمام حس بودن‌های ما صبحتان بخیـــر .... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
بار دیگر صبـــح شد، بیدار شد این زندگے اےتمام حس بودن‌های ما صبحتان بخیـــر .... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ https://eitaa.com/DefaeMoqaddas
هدایت شده از دفاع مقدس
👈کانال دیگه‌مون ﴿تازه تأسیس﴾ 🌿 آثار تازه دراومده ...🌱 کالیگرافی جوانه🌱 👇👇 https://eitaa.com/javane_calligraphy 👇👇
هدایت شده از کالیگرافی "جوانه🌱"
ایشون هم قاب شد و رفت...🥺💔 . . . . طبیعیه که دلم براشون تنگ میشه؟! 🌱 @javane_calligraphy
هدایت شده از کالیگرافی "جوانه🌱"
ایشون هم قاب شد😍 . . . . ولی هنوز نرفته خونه‌ی جدیدش😅 اگه دوستش داری من اینجام👇🏻 @Javane_Admiin . . 🌱 @javane_calligraphy
روزشمار دفاع مقدس - 2 اسفند 1361.pdf
حجم: 290.8K
روزشمار دفاع مقدس – ۲ اسفند ۱۳۶۱ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
روزشمار دفاع مقدس - 2 اسفند 1365.pdf
حجم: 121.5K
روزشمار دفاع مقدس – ۲ اسفند ۱۳۶۵ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🔷 راهیان نور، سفری تضمینی برای رفتن به بهشت در جهنم دنیا! اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّور ♦️همین حالا وسایلتان را جمع کنید و به جنوب بروید. اولین شهیدی که به ذهنتان می‌آید شما را به این سفر دعوت کرده است! 🔹مسیحی بودم و اسمم «ژاکلین زکریا» بود. خیلی دوست داشتم با مریم به اردوی جنوب بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند. به آنها نگفتم که به سفری زیارتی و فرهنگی می‌رویم، بلکه گفتم از طرف مدرسه به یک سفر سیاحتی می‌رویم اما باز مخالفت کردند. 🔹دو روز قهر کردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. ۲۸ اسفند ساعت ۳ نیمه شب بود. هیچ روشی برای راضی کردن آنها به ذهنم نرسید. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم به خواندن. هرچه بیشتر در دعا غرق می‌شدم احساس می‌کردم حالم بهتر می‌شود. 🔹نمی‌دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم که در بیابان برهوتی ایستاده‌ام. دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا، می‌خواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم. اسمم ژاکلین است!» ولی هرچه می‌گفتم گوشش بدهکار نبود و مرتب مرا زهرا خطاب می‌کرد! 🔹با آرامش خاصی راه افتادم و دنبالش رفتم. در نقطه‌ای از زمین چاله‌ای بود. اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو.» گفتم اما این چاله کوچک است! گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی! به خودم جرأت دادم و این کار را کردم. 🔹آن پایین جای عجیبی بود! یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند و سفیدش نور آبی رنگی پخش می‌شد. درست می دیدم، آن نور منعکس از عکس شهدایی بود که بر دیوارها آویخته شده بودند! انتهای آن عکس‌ها عکس رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنه‌ ای قرار داشت. به عکس‌ها که نگاه می کردم با من حرف می‌زنند ولی من چیزی نمی‌فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا! 🔹آقا شروع کرد با من حرف زدن. خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن‌ها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهان‌آرا، شهید همت، شهید باکری، شهید علمدار و…» همین که نام شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. 🔹آقا نگاهی به من انداخت و گفت: «علمدار همانی است که پیش شما بود. همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی!» به یک باره از خواب پریدم. خیلی آشفته بودم. نمی‌دانستم چکار کنم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. 🔹باورم نمی‌شد که پدرم به همین راحتی قبول کرده باشد. خیلی خوشحال شدم. به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار به سفر معنوی راهیان نور رفتم. نمی دانم برای چه، اما موقع ثبت‌نام وقتی اسمم را پرسیدند مکثی کردم و گفتم من زهرا علمدار هستم! بالاخره اول فروردین سال ۱۳۷۸ بعد از نماز مغرب و عشاء با بچه های مدرسه عازم جنوب شدیم. کسی نمی‌دانست که من و خانواده ام مسیحی هستیم به جز مریم 🔹در راه به خوابم خیلی فکر کردم. از بچه‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌دانست‌. وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم. کم مانده بود از خوشحالی بال دربیاورم. چند نوار از مداحی هایش را خریدم. در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش می‌دادم بیشتر متوجه می‌شدم که آقا چه گفته اند! 🔹درطی چند روزی که جنوب بودیم، تازه متوجه شدم که اسلام چه دین شیرینی است. وقتی بچه‌ها نماز جماعت می‌خوانند من کناری می‌نشستم، زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم. گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم. شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم. 🔹احساس می‌کردم که خاک آنجا با من حرف می‌زند‌. با مریم دعا می‌خواندیم که ناگهان در حالتی عجیب و در اوج هوشیاری احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌ و زیارت عاشورا می‌خوانند! منقلب شدم و از هوش رفتم. در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد! تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم! 🔹خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم! از خوشحالی بال درآورده بودم! به همه چیز در خوابم رسیده بودم! بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک‌هایم به یقین تبدیل شد. آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را می‌گفتم. احساس می‌کردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شده‌ام و... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
463.9K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اكنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را ... اكنون بنگر حیرت میان عقل و عشق را ! اكنون بنگر حیرت عقل و جرأت عشق را ! بگذار عاقلان ما را به ماندن بخوانند ... راحلان طریق عشق می دانند كه ماندن نیز در رفتن است . جاودانه ماندن در جوار رفیق اعلی ، و این اوست كه ما را كشكشانه به خویش می خواند . عقل می گوید بمان و عشق می گوید برو ؛ و این هر دو ، عقل و عشق را ، خداوند آفریده است تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود، اگرچه عقل نیز اگر پیوند خویش را با چشمه خورشید نَبُرد ، عشق را در راهی كه می رود ، تصدیق خواهد كرد ؛ آنجا دیگر میان عقل و عشق فاصله ای نیست