4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #فیلم / «هلی برن» نیروها در "عملیات قادر" ---- جبهه شمال غرب
دوران #جنگ_تحمیلی
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈
#نشر_مطالب_صدقه_جاریه_است
🌴 کانال #دفاع_مقدس :
روایتگر رویدادهای جنگ
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نیروهای خدمه توپ -- عملیات قادر
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
11.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اورژانس لشکر ۸ نجف اشرف -- مداوای مجروحین
عملیات قادر
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #فیلم | عزاداری و وسینهزنی رزمندگان لشکر ۸ نجف، بعد از عملیات قادر
🎞 فیلم در تابستان ۶۴ در مقری به نام خندق در نزدیکی شهر اشنویه ضبط شده است
✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
✅ روبیکا https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است🌱
20768_642.mp3
زمان:
حجم:
2.4M
🎧 #بشنوید
🎙#خاطره_گویی خواهر مریم کاتبی
▫️﴿امدادگر و پرستار دوران دفاع مقدس و پرستار بیمارستان مریوان﴾ در حضور رهبر انقلاب
⚪️ دوران جنگ کردستان و نبرد با تجزیهطلبان وابسته به بیگانگان📛
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی
.... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها
#دهه۶۰
ادامه 👇👇👇
هدایت شده از دفاع مقدس
14.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙👆 ادامه خاطرات خواهر کاتبی
#ببینید
🎥 فیلم منتشر نشده از بازدید آیت الله خامنه ای از جبهه کردستان - مریوان، روستای مرزی #دزلی
🌿 در دوران حاج احمد متوسلیان (فرمانده سپاه مریوان) و شهید محمد بروجردی (فرمانده سپاه کردستان و غرب کشور)
🎤 خواهر مریم کاتبی، پرستار، امدادگر و نیروی بهداری سپاه مریوان، ... خاطرات خود را از آن زمان، در حضور رهبر، بیان میکند👆
﴿زمان متوسلیان، شهید ممقانی، مسئول بهداری سپاه مریوان بود﴾
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
💠 همزمان با بازدید رهبر انقلاب از منطقه، جنگندهبمبافکنهای میگ عراقی، اقدام به حمله هوایی نموده و روستای مرزی #دزلی را با راکت 🚀 مورد هجوم قرار دادند که به لطف الهی وجود ایشان از آسیب و گزند محفوظ ماند🌿
🌴 دوران جنگ
-------------------------------------------
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
اینجا بیت شهداست☝️☝️
🌱 انتشار مطالب، صدقه جاریه است
دفاع مقدس
🎙👆 ادامه خاطرات خواهر کاتبی #ببینید 🎥 فیلم منتشر نشده از بازدید آیت الله خامنه ای از جبهه کردستان
امروز هشتم مهر
روز غم و اندوه و ماتم حاج احمد متوسلیان
فرمانده سپاه مریوان // کردستان -- سال ۱۳۵۹
به خاطر از دست دادن شهید «محمد توسلی»🌷
جوان رعنا و برازندهای ...
که از ابتدای حضور حاج احمد در کردستان؛ بمنظور مقابله با ضدانقلاب و تجزیهطلبان مزدور ....
هموار در کنارش بود
در کنار او جنگید
و روزگار را بر دشمن تیره و تار ساخت
... اما در چنین روزی، این یار مومن و وفادار پر کشید🕊🕊
..و احمد متوسلیان را در غم جانکاهی فرو برد😭😭
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️🚩🚩🚩
در پستهای زیر،
خواهر مریم کاتبی از رشادتهای این دلیرمرد سپاه میگوید
👇🌷🌷👇
دفاع مقدس
۸ مهرماه ۱۳۵۹ -- سالروز شهادت محمد توسلی // همرزم حاج احمد متوسلیان
▫️ محور مریوان-- تنگه گاران
﴿روزهای اول حمله عراق به ایران﴾
🌱متولد: تهران // یکم دیماه ۱۳۳۴
💠 مقدر این بود که مانند دیگر همسفران سبکبا رش: «سید ولی جناب، غلامرضا قربانی مطلق، علیرضا مهر آیینه، علیرضا ایران دوست، احمد چراغی، عثمان فرشته. .. ستاره درخشان خیل شهدای گمنام این مرز و بوم باشد.
از محمد توسلی، بدون ذکری از حاج احمد متوسلیان نمی توان سخنی گفت. اولین روزهایی که محمد را شناختم در کنار حاج احمد بود.
از زمانی که در سپاه خردمند – پشت لانه جاسوسی – از اعضای تیم غلامعلی پیچک بود، تا زمان شهادت محمد، بسیار کم پیش می آمد که این دو از هم جدا باشند.
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
📷 👆فرد میانی: شهید محمد توسلی
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️🚩🚩🚩
در ادامه، خاطرات این شهید بزرگوار را از زبان همرزم او می خوانیم
👇👇👇
دفاع مقدس
۸ مهرماه ۱۳۵۹ -- سالروز شهادت محمد توسلی // همرزم حاج احمد متوسلیان ▫️ محور مریوان-- تنگه گاران
💠 خاطرات شهید محمد توسلی
قسمت اول
محمد از بچه های با حال خانی آباد بود؛ قد بلند، هیکل ورزیده و چهره جذابی داشت؛ با آن موهای مجعد و در هم بر همش، ریش انبوه و چشمان درشت و نافذش، در همان نگاه اول مرا هم شیفته خودش کرد.
زیاد طول نکشید که با او صمیمی شدم و فهمیدم در 16 سالگی، پدرش را از دست داده و از آن زمان تنها نان آور خانواده 5 نفرشان بوده و ضمن کار در مغازه شیشه بری، به درسش هم ادامه داده است
و در حال حاضر، دانشجوی رشته عکاسی و طراحی دانشگاه تهران است. برایم تعریف کرد که در روزهای انقلاب، هنگام پخش اعلامیه و شعار نویسی، بارها تا مرز دستگیری توسط مامورین رژیم پیش رفته و چطور با زحمت از دست آنان فرار کرده
و در ایام پس از ورود حضرت امام در درگیری مسلحانه با سربازان گارد شاهنشاهی به شدت مجروح شده است. می گفت که از اولین روزهای تشکیل سپاه وارد آن شده و در دوره اول با برادر احمد آشنا شده است و حسابی با هم رفیق هستند.
خیلی به حاج احمد علاقه داشت و از اخلاق و روحیه او تعریف می کرد. یک کلام، عاشقش بود.
در سنندج، بانه، بوکان و پاوه با هم بودیم ولی نکته قابل ذکری از آن ایام در خاطرم نیست، الا اینکه همیشه به ارتباط تنگاتنگی که بین او و حاج احمد بود، غبطه می خورم.
بعد از اینکه حاج احمد برای اولین بار فرماندهی گروهی از نیروهای سپاه را بر عهده گرفت، محمد حکم دست راست او را داشت تا زمانی که از پاوه به سمت مریوان حرکت کردیم.
یادم می آید خدا بیامرز، صبح روز شهادتش به جنگلهای اطراف نگاهی طولانی کرد و گفت: فلانی، امروز این جنگل ها یک جور عجیبی چشمک می زند
▫️▫️▫️▫️▫️
پس از پاکسازی شهر حاج احمد فرمانده سپاه مریوان شد و محمد توسلی هم مثل همیشه معاون و دست راست او.
اولین عملیاتی که پس از استقرار در پاوه، انجام دادیم «عملیات نور یاب» بود. با هدف آزاد سازی قلعه ای به همین نام، فرماندهی این عملیات را محمد برعهده گرفت.
فراموش نمی کنم که وقتی بعد از چند ساعت درگیری، روی قله مستقر شدیم، پیاده هایی که با ما بودند، غنائم باقی مانده را روی دوش گرفته و راه افتادند به سمت عقب.
محمد عصبانی شد و گفت: کجا راه افتادین؟ الان این لا مذهب ها برمی گردن... هر چه گفت نروید، فایده ای نکرد، می گفتند: ما با برادر احمد هماهنگ کرده ایم، شما قلعه را حفظ کنید، ما باید برویم عقب؛ و رفتند.
محمد بیسیم را برداشت و با حاج محمد تماس گرفت، عادت داشت تند تند صحبت کند، با عصبانیت و تندی چند تایی تیکه به پیاده ها انداخت و گفت: برادراحمد! این فلان فلان شده ها اومدن پایین، همه چیز را هم برداشتند، با خودشان بردند. گفتند که شما گفتید.
حاج احمد هم جوش آورد و داد زد: من نگفتم، الان هم می آیم بالا خدمت این ترسوها می رسم. محمد گفت: نمی خواهد شما بالا بیایید، الان است که ضد انقلاب برای پس گرفتن قله با ما درگیر شود، شما پایین بمانی بهتر است، ما هم یک فکری می کنیم.
بعد برگشت و رو به ما گفت: چیکار کنیم بچه ها؟ با این وضعیت بمونیم، یا برگردیم پایین؟ سید رضا دستواره با بی خیالی گفت: کی حال داره این همه راه را برگرده عقب، می مونیم؛ آخرش یک چیزی می شه دیگه.
در همین حین ضد انقلاب ما را زیر آتش گرفت، چند نفری بیرون آمدیم و به طرفشان تیراندازی کردیم. بعد از مدتی یک دفعه تیراندازی آنها قطع شد. همانطور که در تاریکی شب حرکت می کردیم،
محمد گفت: احتمالا ما را دور زده اند، حواستون حسابی جمع باشه. توی کوه و کمر همین طور بدون اینکه حتی جلوی پایمان راببینیم، جلو می رفتیم و گه گاه رگباری به رویشان شلیک می کردیم،
در همین حال یکبار دیگر محمد با خنده گفت: راستی بچه ها یعنی بهشت اینقدر می ارزه که ما داریم توی این سرما و کوه و کمر دنبالش می گردیم؟ هیچ وقت آن شب را از یاد نخواهم برد.
مدتی بعد متوجه شدیم، همان شب با تیراندازی های ما یکی از سرگردان ضد انقلاب به صورت اتفاقی کشته شده و بقیه هم بعد از مرگ او فرار کرده اند و ما از خطر محاصره و قتل عام نجات پیدا کرده ایم.
نماز شب خواندن های محمد را فراموش نمی کنم. توی جمع بچه های آن زمان، محمد تنها کسی بود که خیلی نماز شب می خواند و معنویتش از همه بچه ها بیشتر بود.
با این حال وقتی طی روز او را می دیدی با شوخی کردن و تو سر و کله بچه ها زدن، به همه روحیه می داد؛ توی حیاط سپاه دنبال هم می کردیم و مثل بچه ها از در و دیوار بالا می رفتیم.
👇👇ادامه
دفاع مقدس
💠 خاطرات شهید محمد توسلی قسمت اول محمد از بچه های با حال خانی آباد بود؛ قد بلند، هیکل ورزیده و چهر
💠 خاطرات شهید محمد توسلی
قسمت دوم
در آن لحظات از یاد نمی بردیم که این محمد، همان کسی است که در همه عملیات ها و درگیری ها با ضد انقلاب نفر اول ستون است و در اقتدار و روحیه تفاوت چندانی با حاج احمد ندارد. یک دفعه برمی گشت و می گفت: من دلم هوس جوجه سوخاری کرده، بریم دلی از عزا در بیاریم.
و در آن ناامنی و خطر حاکم بر کردستان، سه چهار نفری راه می افتادیم از مریوان می رفتیم کرمانشاه و به قول محمد جوجه سوخاری را می زدیم تو رگ و بر می گشتیم.
محمد بیشتر حقوقش را برای خانواده اش می فرستاد و باقی مانده آن را این گونه برای بچه ها خرج می کرد.
یکبار پایش مجروح شد و یک بار هم دستش، ولی حاضر به ترک منطقه نمی شد. مادرش هر بار که برمی گشت خیلی به او اصرار می کرد که در تهران ماندگار شود تا یک دختر خوب برایش پیدا کند و دامادی او را ببیند.
او هر بار وعده بازگشت قریب الوقوع خود را می داد. خاطر مادرش را خیلی می خواست و بالاخره برای این که دل مادرش نشکند، قبول کرد اما در آن هنگام حاج احمد از او خواست تا یک بار دیگر با هم به مریوان بروند و محمد هم آمد و این بار...
هر وقت فشار کار خسته اش می کرد و یا از موضوعی عصبانی می شد اخمهایش را در هم می کشید و می گفت: آه، شیطون می گه همشون رو ول کن برو زن بگیر و خنده ملایمی صورت پر هیبتش را تلطیف می کرد.
زمانی که برای اعضای خانواده اش مشکلی پیش می آمد غم وجودش را فرا می گرفت و می گفت: فلانی، اینها دست من به امانت سپرده شده اند، فکر نمی کنم تا به حال امانت دار خوبی برایشان بوده باشم.
روز های آخر حسابی عوض شده بود. آرامش عجیبی در تمام رفتار و اعمالش دیده می شد، یک بار به خود گفتم: محمد چی شده، نکنه قراره زن بگیری که اینقدر تو خودت هستی؟ و او در پاسخ تنها می خندید.
بعد از این محمد را تنها نیمه شب ها هنگامی که به آرامی برمی خاست و در گوشه ای نماز می خواند، می دیدم. دائما در حال تردد در محور و سرکشی به نیروها بود، تا اینکه روز هشتم مهر ماه قرار شد یک ستون نظامی از مریوان به کرمانشاه برود.
حاج احمد، محمد را به همراه تعدادی از ارتشی ها و چند نفر از پاسداران برای تامین جاده فرستاد، محمد آن روز حال عجیبی داشت، از صبح خنده از لبش محو نشده بود. حرف های عجیبی می زد.
حرف هایش دقیق در خاطرم نیست اما خوب به یاد دارم که آن روز هنگام خداحافظی با او، از حرف زدن و شوخی هایش نگرانی بی سابقه ای وجودم را فرا گرفت.
یک دفعه هوس کردم او را در آغوش بگیرم و ببوسم، اما خجالت کشیدم و به بوسه ای در پیشانی اش اکتفا کردم.
با این وجود، زمانی که خبر کمین زدن به نیروها در تنگه گاران و اینکه تعداد شهدا قابل توجه است در شهر پیچید، اصلا به فکر محمد و اینکه ممکن است برای او اتفاقی افتاده باشد، نیفتاد
👇👇ادامه