دفاع مقدس
🎥 فیلم | توضیحات شهید مسعود منفرد نیاکی فرمانده لشکر ۹۲ زرهی اهواز در جمع فرماندهان سپاه و ارتش 🎞
💠 فرماندهی که در تشییع جنازه دخترش نبود‼️
خاطره ای از شهید نیاکی👇
🔹 در جریان «عملیات بیتالمقدس به شهید #نیاکی خبر میدهند که دخترش ناخوش است و بهتراست به تهران برود. اما او نمی رود. بعد از چند روز دوباره به او می گویند که دخترت به سرطان خون مبتلا شده است، اما او بازهم درجبهه می ماند تا اینکه پزشکان درمان دخترش را ناممکن می دانند و حال او وخیم می شود و پس از چند روز از دنیا میرود
همسرش با اوتماس میگیردکه حداقل درمراسم ختم وتشییع جنازه دخترشان حاضرشود اما سرلشکر شهید نیاکی درنامه ای به همسرش می نویسد که من چطور این رزمندگانی را که درجبهه می جنگند و مانند فرزندان من هستند و هرروز تعدادی از آنها شهید می شوند، تنها بگذارم. درشهر کسی هست که تابوت فرزندمان را بلند کند اما در اینجا کسی نیست که پیکرهای این شهدا را از زمین بلند کند. بعد از پایان عملیات بیت المقدس،شهید نیاکی به منزلش رفت. ازآنجایی که نیمه های شب بخانه رسیده بود به اتاق دخترش میرود و تا اذان صبح اشک میریزد💦
دفاع مقدس
💠 خاطره ای از شهید سرلشگر مسعود منفرد نیاکی👇
در سال 62 شهید منفرد نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز بود.ما به همراه یک کاروان صد نفره از ارتش جمهوری اسلامی ایران به سفر حج تمتع مشرف شدیم. در این سفر روحانی اخلاق و رفتاری که از این شهید بزرگوار دیدیم حقیقتا مثالزدنی است، به قدری خاکی و بامحبت بود که ما باورمان نمیشد ایشان فرمانده لشکر ما هستند. قبل از همه سلام میکرد، هیچ کدام از بچهها در سلام کردن و نماز خواندن نمیتوانستند از ایشان سبقت بگیرند، همیشه هقهق گریه شهید بزرگوار را در مراسم دعای توسل یا دعای کمیل میشنیدیم، در سفر حج هم گوشهای مینشست و مشغول دعا کردن میشد با بچهها خیلی خوشبرخورد بود، بهطوری که شهید بزرگوار سپهبد صیاد شیرازی ایشان را به عنوان نماینده خود در سفر حج معرفی کردند.
(راوی: سرهنگ مظفری)
⚪️💠⚪️💠⚪️💠⚪️💠⚪️
💠 خاطره ای از شهید مسعود منفرد نیاکی:
یک روز به امام خمینی خبر میدهند که دیدیم سرهنگی وسط تانکها نشسته و هقهق گریهاش بگوش میرسد! به ایشان میگویند که این سرهنگ منفرد نیاکی است. امام(ره) میفرمایند که هنوز زود است که شما منفرد نیاکی و منفرد نیاکیها را بشناسید
سال۱۳۶۱ بازنشسته شد،ولی بسیار پیگیری کرد تا در ارتش بماند؛ به همین خاطر به آیتالله خامنهای که آن زمان رئیسجمهور بودند، نامهای نوشت که با ماندن ایشان موافقت نمایند
حضرت آقا هم در جواب نامه ایشان مرقوم داشتند: شایستگی خدمت ممتد وی در جبهههای نبرد مورد توجه قرار گیرد. بدین ترتیب در ارتش ماند و سه سال بعد به شهادت رسید🕊
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅ مرجع نشر آثار شـهدا و دفاعمقدس
دفاع مقدس
🌴خاطره خودنوشت از فرمانده شهید نصرالله ایمانی🕊🕊 قسمت اول 1️⃣ شهريور ماه پنجاه و نه در دست بچه هاي
خاطرات خود نوشته فرمانده شهید نصراله ایمانی 🌹
قسمت 2⃣ دوم
ما کاروانی بوديم که براي شنيدن بانگ رحيل لحظه شماري مي کرديم
آنچه که سبب شده بود قلبهائي پاک با رخساره هاي تابان به اينجاها کشيده شوند ، جز عشق به دفاع از حريم اسلام چيز ديگري نبود
عوامل ستون پنجم بيش از هر موقع به داخل شهر نفوذ کرده بودند ، در پست هاي ديده باني افرادي ديده مي شدند که در شب با چراغ دستي علامت مي دادند در يکي از روزها بعداز ظهر به استاديوم رفتيم. قرار بود که آموزش تخريب ياد بدهند. هنوز زماني از شروع جلسه نگذشته بود که صداهاي آژيري به گوش رسيد. بچه ها دست پاچه شدند هر يک به سوئي گريختند . کسي نمي دانست چه شده ، بعضي ها فکر مي کردند هواپيما حمله کرده همه زمين گير شده بودند اين آژير که انفجار به همراه داشت توپهاي دور بُرد عراق بود يکي دو روز بعد، پيرويان اقدام به زدن خاکريز کرد .
بچه ها از طرف شهر به جنوب هويزه اسکان داده شدند يک عده ديگر شب ها به طرف شمال غربي مي رفتند و از جاده اي که به مرز منتهي مي شد حفاظت مي کردند من هم با غلامرضا و چند نفر ديگر مسئول حافظت پايگاه بوديم. چند روزي بود که از مسجد به جهاد سازندگي نقل مکان کرده بوديم. در اين مدت من و غلامرضا زياد به هم علاقه پيدا کرده بوديم و سعي مي کرديم شبها نماز شب بخوانيم . تنها موقع نماز شب از هم جدا مي شديم .
در آن موقع شهر سوسنگرد وضع نسبتاً عادي داشت و فقط بعضي اوقات توپي به شهر مي خورد بچه ها به هويزه مي آمدند و آنچه که لازم داشتند مي خريدند . در هويزه هندوانه زياد بود و اين خود بزرگترين عاملي بود که از مريضي بچه ها جلوگيري مي کرد چون مرتب غذاي روزانه لوبيا بود يا کنسرو بادمجان يا ماهي فرداي آن روزي که توپ به شهر زدند اکثر مردم کوچ کردند آنها همچون آوارگان با تعدادي گاو و گوسفند خود از هويزه بيرون مي رفتند. يک شب تقريباً ساعت يک بود هوا ازظلمتي ناگوار پوشيده شده بود همه جا را سکوت فرا گرفته بود من و غلامرضا نگهبان بوديم ، هوا بي اندازه تاريک بود ، چشمها به خوبي کار نمي کرد صدا انفجار توپها مرتب گوشم را آزار مي داد لحظه هائي سگهاي ولگرد با هم پارس مي کردند با غلامرضا دائم از دردهاي گذشته صحبت مي کرديم او عقده هاي فراواني در دل داشت و هميشه سعي مي کرد تا مي تواند بروز ندهد .
صداي ضعيفي از دور شنيده مي شد که هر لحظه نزديک تر مي آمد در نزديکي هاي پست نگهباني که رسيد ايست دادم آشنا بود فکر کردم از بچه هاي بومي است بعد ديدم که اکبر پيروريان و صمد نحاسي هم پشت سر او نشسته اکبر خسته و وامانده آمده بود تا با صمد تعدادي پتو براي ديگر بچه ها ببرد هوا زياد سرد بود اکبر گفت: ايماني بيا با موتور سيکلت پتو ببر، صمد هم با خودت ببر ، سوار موتور شدم ولي حتي گلگير موتور هم نمي ديدم راه تقريباً دور بود.
گفتم: اکبر تو نگهباني بده من با صمد و غلامرضا مي رويم قبول نکرد تعدادي پتو برداشتيم به راه افتاديم و از کوچه ها گذشتيم در ميان راه سگهاي ولگرد زياد مزاحم مي شدند بي خود هر سه نفري به لرزه افتاده بوديم راه دقيقاً شناسائي نشده بود. خاکهاي نرمي سطح زمين را پوشانده بود سگها دائماً خرناس مي کشيدند مثل اينکه از ما کينه به دل داشتند. گر چه آنشب اتفاق جالبي نيفتاد ولي درد آورترين شبي بود که در اين مدت در هويزه برايم اتفاق افتاد در تمام اين مدتي که در هويزه بوديم دائم حسين علم الهدي مي آمد و براي بچه هاي سپاه صحبت مي کرد تمام بچه ها کم کم بي حوصله مي شدند و از اينکه چرا آنها به ما حمله نمي برند ناراحت بودند.
اکبر پيرويان و رضا پير زاده و چند نفري از بچه هاي بومي هويزه اغلب ساعات روز به شناسائي مي رفتند هميشه خبرهاي ناگوار قلب ها را آزار مي داد روزي مي گفتند: که بستان سقوط کرد روز ديگر خبر مي رسيد پاسگاه سوبله سقوط کرد و بعد خرمشهر سقوط کرد همه خبرها درد آور بود سياست هاي رئيس جمهور بني صدر را درک نمي کردم ابتداهاي کار و تا لحظه هائي هنوز معتقد بودم که بني صدر انسان سالمي است و خيانت نمي کند چرا که هنوز موضوع به خصوصي را از نزديک نديده بودم در اين مدت دوستان جديدي پيدا کردم بيشتر آنها از اهواز بودند از مسجد جزايري ( محمود ياسين - فرهاد شير آلي - عبدارضا آهنکوب - رضا پيرزاده - حسين احتياطي - اصغر گندمکار - حسن رکابي - محمد کريم کريمي )
چند روزي وضع عادي بود تا اين که يک روز نزديکي هاي غروب چند توپ به طرف جهاد سازندگي و استاديوم که مقر بچه ها بود زدند .فوراً مهماتها را از اطاق ها چهار به کانال روبرو انتقال داديم چند روز بعد نيمه شب دو مرتبه با توپ دور زدن جهاد را هدف قرار دادند در آن شب من و محمود ياسين نگهبان بوديم با شنيدن اولين صداي آژير پائين آمدم و بچه ها را با شليک تير بيدار کردم بچه ها با دستپاچگي زياد از اطاق بيرون ريختند و بلافاصله بعد از چند لحظه وضع عادي شد .
دفاع مقدس
خاطرات خود نوشته فرمانده شهید نصراله ایمانی 🌹 قسمت 2⃣ دوم ما کاروانی بوديم که براي شنيدن بانگ ر
👇👇
ما هر روز صبح با هم در جاده هويزه به سوسنگرد دو مي زديم و ورزش مي کرديم هويزه مثل وطن ديگر ما شده بود. بچه ها ديگر احساس خستگي نمي کردند و جنگ را از ياد برده بودند ولي من هميشه اوقات انتظار روزهاي سختي را مي کشيدم اين را مي دانستم که بعد از هر شادي ناخوشي پيش مي آيد اين مدت که ما در هويزه بوديم شايد دوران طلائي به شمار مي رفت چرا که بعد از آن برنامه هاي سختي را در نظر خود مجسم مي کردم و آنروز سخت هر لحظه نزديکتر مي شد تا اين که شب جمعه پيش آمد ،
شبي که غير از شبهاي ديگر بود بچه ها تازه صاحب سلاحهاي سازماني شده بودند برنوها گرفته شده بود و ژسه جاي آنرا گرفته بود من هم آر پي جي داشتم نزديکي هاي غروب بود حميد خسروي را ديدم که با حالتي غمگين لوله آر پي جي اش را کنار درب ورودي ساختمان جهاد گذاشته ، احمد داودي را که زياد خوشحال به نظر مي رسيد ديدم با خنده مي گفت: اميدوارم که مثل حسين شهيد شوم و اصغر گندمکار را مي ديدم که چهره اش بي انداز مهربان شده بود رضا پير زاده را مي ديديم ، ساکت در گوشه اي به فکر فرو رفته بود و اسلحه کلاش که روي دوش او قرار داشت همانند شاخه نگون ساز بيد مجنوني جلوه مي کرد . زير چشمي با لبهايش تبسمي زودگذر ميزد.
فردا صبح در ساختمان جهاد چنان اياب و ذهابي ديده مي شد که انگار خبري هست اکبر پيرويان دستور آماده باش داد . معلوم بود که ما هجرتي را آغاز مي کنيم که در اولين روز مادراني را به داغ مي نشاند بالاخره بعد از چند ساعتي معلوم شد که حتمي است و مي بايد رفتني را آغاز کرد هر کس فردايش را در قلم انديشه اش در جلوه گاه چشمانش مجسم مي کرد ما کارواني بوديم که بي شک جز عشق نامي برايش نبود آنچه که سبب شده بود قلبهائي پاک با رخساره هاي تابان به اينجاها کشيده شوند ، جز عشق به دفاع از حريم اسلام چيز ديگري نبود ، ما کاروانی بوديم که براي شنيدن بانگ رحيل لحظه شماري مي کرديم.
اذان مغرب گفته شد شايد اذان آخرين بود مرتب آژير ها با صداهاي انفجار به گوش مي رسيد نماز خواندم اولين بار بود که با کوله پشتي آر پي جي پر از موشک نماز مي خواندم نيروهائي که در شمال و جنوب هويزه به داخل شهر کشيده شده بودند سرو صدا زياد بود هر کس سعي مي کرد خود را براي اين سفر هر چه زودتر و بهتر آماده کند از آوردن وسائل شخصي صرف نظر مي کردند. ابتدا گفتم: ما از جنگ چيزي نمي دانستيم ما کاروان عشق در بيابان ناداني گم گشته بوديم و فضاي باز بيابان جهل را همچون شنزاري مي ديدم که با ديه هاي آن جز سرابي بيش نبود . تعدادي جيره خشک بين برادران تقسيم کردند هوا نسبتاً سرد بود روبروي ساختمان جهاد در زمينهاي باز کانالي کنده بوديم و تماماً در آن به سر مي برديم گاهي پشت سر هم تعدادي چند توپ به طرف ما مي آمد لحظه ها به کندي سپري مي شد ...
ادامه دارد...
شنبـــه ؛
صبح دیگریست
اگر با شما آغاز شود ...
و گــــرنه
انـدوه ملال آورِ
تکرارِ تمام روزهاست ...
#مردان_بی_ادعا
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅ مرجع نشر آثار شـهدا و دفاعمقدس
💠 ۲۶ مهرماه ---روز تربیتبدنی و ورزش
🌿به یاد سردارِ ورزشکار، استاد بزرگ تکواندو
🌷 #شهید_استاد_محمد_قورچانی
🥋 استاد محمد قورچانی متولد خمینیشهر اصفهان در سال۱۳۴۸ تکواندو را نزد استاد کرهای به نام جونگ که دان شش داشت فراگرفت. در سال۱۳۵۰ بنیانگذار تکواندو در اصفهان شد و باشگاه ورزشی والعصر را در ملکشهر تأسیس کرد و در بین شاگردان به استاد قورچانی معروف شد.
پس از درگیری در فلسطین و لبنان، او با تعدادی از ورزشکارانِ باشگاه بهعنوان یک چریک به لبنان رفت و به کمک شهید چمران به آموزش نیروهای فلسطینی و مبارز با اسرائیل غاصب پرداخت و در آنجا به «ابوفاضل» معروف شد.
🥋 در سال ۵۹ به کشور کره اعزام شد و پساز اخذ مدرک بینالمللی «کوکی وان» به ایران بازگشت. او سبک جدیدی به نامِ «پومسه» وارد کرد که امروزه در ایران و جهان هم همین سبک آموزش داده میشود.
با آغاز جنگ تحمیلی به همراه جمعی از ورزشکاران باشگاه (کمربند مشکیها) در جبهه حاضر شد و به همراه دکتر شهید چمران نقش بسزایی در سازماندهی اوضاع داشت. ایشان فرمانده گردان تیپ۲۵ کربلا بود و سرانجام در سال ۶۱ در عملیات فتحالمبین در جبههی شوش به فیض شهادت نائل آمد.
دوران جنگ تحمیلی
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
✅ مرجع نشر آثار شـهدا و دفاعمقدس
👇👇👇👇
19.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 قهرمان شهید استاد محمد قورچانی،
بنیانگذار تکواندو در اصفهان
🌴⚪️🌴⚪️🌴
🌷شهید استاد محمد قورچانی--متولد خمینیشهر/۱۳۳۱
سال۴۸ هنگام خدمت درگروه کلاه سبزهای نیروی هوایی،تکواندو را زیر نظر مربیان کره ای آغازکرد.وی اولین کسی بود که تکواندو را در اصفهان پایه گذاری کرد و کمربند دان 1 و 2 را دریافت کرد.فعالیتهای سیاسی و مذهبی ایشان زیر پوشش ورزش بارها موجب احضار او توسط ساواک گردید.او با انتخاب افراد ورزیده و آموزش دیده،حلقه های نیرومندی تشکیل داد و بعدها آنها را همراه خود بجبهه دارخوین و کرخه نور برد.درسال۵۹ بکشور کره اعزام شد و پس از اخذ مدرک بین المللی «کوکی وان»به ایران باز گشت.قورچانی سبک جدیدی بنام «پومسه» وارد کرد
وی ۱سال پس از پیروزی انقلاب بمنظور یاری رساندن به برادران لبنانی همراه با ۱۰نفر تکواندو کارهایی که صاحب کمربند مشکی بودند به لبنان رفت و درهمین سفر بود که با شهید محمد منتظری آشنا شد.او اعتقاد داشت ما باید به آوارگان فلسطینی کمک کنیم تا در مقابل اسرائیل بایستند . معتقد بود باید ضربه را در نزدیک و خود خاک اسرائیل به او زد و از اسلام دفاع کرد.او و همراهانش به آموزش نیرو های فلسطینی پرداختند. آموزش چریک های فلسطینی برعهده ایشان بود
💠⚪️💠⚪️💠
فرازی از وصیت:
مساله خیلی مهم این است که ما بالاخره با چنگ و دندان عراقی ها را بیرون می ریزیم. ولی الان باید نهادها و نیروهای انقلابی در کلیه شهرستانهای ایران یکسری نیروهای مومن و وفادار به انقلاب را با یکسری آموزش های رزمی در سطح خیلی بالا آشنا کنند که بمحض اینکه دشمن رانده شدند، آنها مرزبانی را انجام دهند تا اینکه رژیم بعث ازبین برود
👇👇
با آغاز تجاوز رژیم عراق به خاک ایران، استاد قوچانی با اولین کاروان چهل نفری به جبهه شتافت و ازآنجایی که از دوران حضور در لبنان با دکتر مصطفی چمران آشنایی داشت. در ستاد جنگ های نامنظم همراه با دکترچمران به مبارزه با دشمنان بعثی پرداخت.محمد قورچانی با شرکت در عملیات های متعدد «پارتیزانی» در مناطق جنگی جنوب کشور، خصوصا" در شوش دانیال، به عنوان یک رزمنده شجاع شهرت یافت.
زمانی که در محله ای مستضعف نشین در تهران ساکن بود، اهل محل او را به نام «محمد جوشکار» می شناختند.دلیل این نامگذاری نیزاین بود که بیشتر خانواده هایی که در محل با هم اختلاف داشتند و زن و شوهر هایی که ناسازگاری می کردند و می خواستند از یکدیگر جدا شوند، را به خانه می آورد و یا به خانه خودشان می رفت و آن ها صلح و صفا می داد و به ادامه زندگی دلگرم می کرد. آری او جوش دهنده و پیوند دهنده خانواده ها بود.
استاد در همه حال، شاگردان و دوستانش را به رعایت اخلاق و نماز اول وقت سفارش می کرد و خود نیز پیشرو بود. تکواندو کاران اصفهان ، خواندن سوره والعصر را از او به یادگار دارند
سرانجام، ابوفاضل، در سومین روز از فروردین 1361 طی عملیات فتح المبین در جبهه رقابیه بر اثر اصابت ترکش گلوله مستقیم تانک به شهادت رسید. بنا به وصیت خودش، پیکر مطهر شهید محمد قوچانی در ردیف اول گلزار شهدای سید محمد خمینی شهر آرام گرفت.
محمد قورچانی در سال 1355 ازدواج کردثمره ازدواج آنها، دو پسر و یک دختر می باشد اوهنگام تولد تنها دخترش در کردستان حضور داشت
* برگرفته ازمجموعه کتاب های آسمانی های خاکی --+ کنگره سرداران و ۲۳۰۰ شهید شهرستان خمینی شهر می باشد.*