eitaa logo
دفاع مقدس ۲
160 دنبال‌کننده
565 عکس
307 ویدیو
7 فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس۲ 🇮🇷 🌴 شرح احوال شهیدان و رویدادهای ۸ سال #دفاع_مقدس را در این کانال مشاهده نمایید. 📌 استفاده از مطالب کانال، آزاد است 📌 با فوروارد پست‌ها، از کانال شهدایی حمایت کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج منصور ارضی در این رزمنده‌ها دوران جنگ تحمیلی
من در میان جمع و دلم جای دیگری است
بوسیدنی ترین پیشانی‌ها فقط پیشانی شما بود...
🌴 ... ... . 💢 رئیس ستاد لشکر ویژه ۲۵ کربلا بود. عملیات والفجر هشت فاو ، بچه های مازندران برای ساخت سنگر نیاز به الوار چوب داشتند.با قایق چوب ها را به حاشیه اروند می آوردند و به فاو انتقال می‌دادند.اما حاشیه ی اروند وقتی آب جزر و مد میشد باتلاقی درست میشد که کار انتقال چوب ها را با مشکل روبرو می‌کرد. . ▫️یک روز حسینعلی با وجود اینکه که خود در جبهه مسئول هم بود به همراه نیروهایش شروع به انتقال این چوب ها کردند.تا زانو و کمر در گل و لای فرو می‌رفتند.دقایقی گذشت ، معاونش دید بچه ها یکی یکی بخاطر آن شرایط سخت از زیر کار شانه خالی کردند اما حسینعلی انگار نه انگار همچنان مشغول انتقال چوب هاست.میگفت : وقتی این شرایط و دیدم زبان به گلایه باز کردم و گفتم حاجی چه وضعشه همه رفتن که ، فقط من و شما موندیم ...با همون سر و وضع گلی و خستگی و عرقی که می‌ریخت: لبخندی زد و گفت : خدا میبینه برادر ...ما مسئولیم.نباید شونه خالی کنیم.تو هم نگران نباش.تمام این لحظات تو دوربین خدا در حال ضبطِ....
17.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 / منطقه عملیات والفجر ۴ ⌛️ پاییز ۱۳۶۲ 🌱 محور مریوان -- پنجوین -- شیلر دوران جنگ تحمیلی 1⃣ قسمت اول ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 / منطقه عملیات والفجر ۴ ⌛️ پاییز ۱۳۶۲ 🌱 محور مریوان -- پنجوین -- شیلر دوران جنگ تحمیلی 2⃣ قسمت دوم ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
31.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥👆 / حال و هوای رزمنده ها در عملیات والفجر ۴ دوران جنگ تحمیلی ▫️عملیات موفقیت آمیز والفجر چهار در منطقه عمومی مریوان بسمت پنجوین و دشت شیلر ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🌴 روایتگر رویدادهای جنگ تحمیلی .... و حال و هوای رزمندگان جبهه ها ✅ ایتا http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
💥عبور از میدان مینحمید داودآبادی عصر روز شنبه اولین روز خرداد گرم و سوزان سال 61، سوار بر کامیونها، به طرف خط شلمچه حرکت کردیم. هوا که تاریک شد. جاده‌ی خاکی سیاه را طی کردیم. به خاکریز اصلی رسیدیم. از کامیون‌ها پیاده شدیم و در ظلمات شب، پشت سر یکدیگر رفتیم تا به خاکریز خط مقدم شلمچه رسیدیم؛ آن‌جا که جلوتر از آن کسی نبود. یکی یکی و دوتا دوتا از خاکریز بالا رفتیم و به دشت رو به‌رو سرازیر شدیم. دوشکاها دشت را نامنظم و پراکنده زیر آتش گرفته بودند. ضدهوایی چهارلول شیلیکا زمین را سرخ می‌کرد و بالای سرمان نفس آتشین می‌کشید. خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به جایی رسیدیم که امکان جلوتر رفتن نبود. ارتفاع خاکریز کم بود. سراسیمه به طرف سینه‌کش رفتیم که با فریاد بچه‌ها و مشاهده‌ی سیم‌خاردار، دریافتیم کنار خاکریز، مین‌گذاری شده است. میان ما و دشمن، فقط یک میدان مین فاصله بود. در آن میانه، با خنده به یکی دوتا از بچه‌ها که در اردوگاه عقبه، نماز شب‌خوان‌های حرفه‌ای بودند، گفتم: - چی شده؟ ... شما که در اردوگاه توی نماز شب گریه می‌کردید و «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» سرمی‌دادید ... حالا این‌جا دنبال جای امن می‌گردید؟! که یکی از آنها آرام گفت: هیس‌س‌س ... حفظ جون در اسلام واجبه ... اگه الکی تیر و ترکش بخوری، شهید نیستی ... یکی از فرماندهان تیپ، همراه بی‌سیم‌چی‌هایش کنارمان نشسته بود. حواسم را جمع حرف‌هایی کردم که او رد و بدل می‌کرد. از قرار معلوم و بنا بر اظهار بی‌سیم‌چی، بچه‌های تخریب نمی‌توانستند میدان مین را در زمان تعیین شده، بازکنند و حداقل معبر را برای نیروها بگشایند. با شنیدن این پیام، فرمانده سرش را آرام رو به آسمان بلند کرد، زیر لب ذکری گفت و یک دفعه خیلی تند گفت: چندتا از بچه‌ها پیشمرگ بشن و داوطلبانه معبر رو باز کنند. تنم به لرزه افتاد. آن‌چه را که از عملیات طریق‌القدس در بستان شنیده بودم، حالا باید می‌دیدم. جلوتر از ما، گردان یک که از بچه‌های آذربایجان بودند، نزدیک به بریدگی خاکریز و به طرف میدان مین نشسته بودند. پیام را که شنیدند، عده‌ای برخاستند؛ شاید بتوانم بگویم همه‌ی گردان شده بودند‌ و زودتر از همه، همان‌هایی که می‌گفتند حفظ جون در اسلام واجبه. پسربچه‌ای را دیدم که قبضه‌ی آرپی‌جی را به طرفی پرت کرد، رفت جلوی یکی از همرزمانش که از او جلوتر بود، به سینه‌ی او کوبید و خودش به داخل میدان مین دوید. در آن سیاهی شب که تنها روشنایی‌اش گلوله‌های رسام و منور‌های کم‌عمر بودند، در زیر شلیک آرپی‌جی و خمپاره، کنترل کردن‌شان ساده نبود. صادقانه عزم‌شان را جزم کردند و خودشان را جلو کشاندند؛ جلوتر از بقیه. فقط دیدم از بریدگی خاکریز گذشتند و ... انفجار پشت انفجار. صدای خمپاره نبود؛ صدای خفیف و ملایم ترکیدن مین بود. می‌خواستم گریه کنم. می‌دانستم آن‌چه را می‌شنوم، صدای انفجار پیکرهای مطهر بچه‌ها روی مین‌ها است. نوبت به گردان ما رسید که بگذرد. هنوز منگ بودم. دسته‌ی ما جلو رفت؛ نه برای غلت زدن، که برای گذر از رنج آنان که پرکشیدند. وارد معبر که شدم، بغض خفه‌ام کرد. اشکم جاری شد. آرپی‌جی به دست‌ها شلیک می‌کردند و از روی اجساد شهدا می‌گذشتند. بدن‌ها، تکه تکه و هر قطعه در سویی، در معبر خودنمایی می‌کردند. پنداری آسمان با همه‌ی ستاره‌هایش در زمین خفته بود. به محض ورود به میدان مین، در سمت راست، همان آرپی‌جی‌زن نوجوان را دیدم که با شکم روی مین دراز کشیده بود. بدنش سوراخ شده بود و موشک‌های درون کوله‌اش داشت می‌سوخت. صدای فش فش شعله‌ی گلوله‌ها و بوی گوشت سوخته گیجم کرد. در زیر نور سرخ منور چلچراغی (در هنگامه‌ی عملیات که نبرد شدت می‌گرفت، هواپیماهای عراقی منورهایی در هوا رها می‌کردند که حداقل 15 گلوله‌ را همچون چلچراغ با چترهایی بزرگ در هوا رها می‌کردند. هر کدام 15 دقیقه، با نوری سرخ می‌سوختند و آرام آرام فرود می‌آمدند و زمین و زمان را روشن می‌کردند.) گفتند همان‌جا داخل معبر بنشینیم. متوجه شدم لبان آرپی‌جی‌زن نوجوان همچون ماهی بیرون افتاده از آب، تکان می‌خورند. با خود گفتم شاید آب می‌خواهد. سراسیمه و چهاردست‌وپا، خودم را به طرفش کشیدم. هنوز مو پشت لبش سبز نشده بود. سعی کردم بشنوم چه می‌گوید؛ صدایش خیلی آرام بود و به گوشم نمی‌رسید. گوشم را دم دهانش بردم. آخرین لحظات را سپری می‌کرد. خوب که دقت کردم، دیدم بدون این‌که کوچک‌ترین آه و ناله‌ای بکند، آیات سوره‌ی حمد را نفس نفس می‌خواند: الحمدلله رب العالمین ... الرحمن الرحیم ... خواند و آرام آرام سوخت. اگر یک موشک آرپی‌جی همراه خرج پرتاب آن را زیر کلاه‌خود آهنی آتش بزنند، آن را ذوب خواهد کرد. پسرک در حالی که سه موشک به همراه خرج‌هایش بر پشتش می‌سوختند، این‌گونه با خدای خویش عشق می‌کرد. ادامه👇👇