eitaa logo
دفاع مقدس ۲
160 دنبال‌کننده
565 عکس
307 ویدیو
7 فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس۲ 🇮🇷 🌴 شرح احوال شهیدان و رویدادهای ۸ سال #دفاع_مقدس را در این کانال مشاهده نمایید. 📌 استفاده از مطالب کانال، آزاد است 📌 با فوروارد پست‌ها، از کانال شهدایی حمایت کنید.
مشاهده در ایتا
دانلود
💥عبور از میدان مینحمید داودآبادی عصر روز شنبه اولین روز خرداد گرم و سوزان سال 61، سوار بر کامیونها، به طرف خط شلمچه حرکت کردیم. هوا که تاریک شد. جاده‌ی خاکی سیاه را طی کردیم. به خاکریز اصلی رسیدیم. از کامیون‌ها پیاده شدیم و در ظلمات شب، پشت سر یکدیگر رفتیم تا به خاکریز خط مقدم شلمچه رسیدیم؛ آن‌جا که جلوتر از آن کسی نبود. یکی یکی و دوتا دوتا از خاکریز بالا رفتیم و به دشت رو به‌رو سرازیر شدیم. دوشکاها دشت را نامنظم و پراکنده زیر آتش گرفته بودند. ضدهوایی چهارلول شیلیکا زمین را سرخ می‌کرد و بالای سرمان نفس آتشین می‌کشید. خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به جایی رسیدیم که امکان جلوتر رفتن نبود. ارتفاع خاکریز کم بود. سراسیمه به طرف سینه‌کش رفتیم که با فریاد بچه‌ها و مشاهده‌ی سیم‌خاردار، دریافتیم کنار خاکریز، مین‌گذاری شده است. میان ما و دشمن، فقط یک میدان مین فاصله بود. در آن میانه، با خنده به یکی دوتا از بچه‌ها که در اردوگاه عقبه، نماز شب‌خوان‌های حرفه‌ای بودند، گفتم: - چی شده؟ ... شما که در اردوگاه توی نماز شب گریه می‌کردید و «اللهم ارزقنا توفیق الشهادت فی سبیلک» سرمی‌دادید ... حالا این‌جا دنبال جای امن می‌گردید؟! که یکی از آنها آرام گفت: هیس‌س‌س ... حفظ جون در اسلام واجبه ... اگه الکی تیر و ترکش بخوری، شهید نیستی ... یکی از فرماندهان تیپ، همراه بی‌سیم‌چی‌هایش کنارمان نشسته بود. حواسم را جمع حرف‌هایی کردم که او رد و بدل می‌کرد. از قرار معلوم و بنا بر اظهار بی‌سیم‌چی، بچه‌های تخریب نمی‌توانستند میدان مین را در زمان تعیین شده، بازکنند و حداقل معبر را برای نیروها بگشایند. با شنیدن این پیام، فرمانده سرش را آرام رو به آسمان بلند کرد، زیر لب ذکری گفت و یک دفعه خیلی تند گفت: چندتا از بچه‌ها پیشمرگ بشن و داوطلبانه معبر رو باز کنند. تنم به لرزه افتاد. آن‌چه را که از عملیات طریق‌القدس در بستان شنیده بودم، حالا باید می‌دیدم. جلوتر از ما، گردان یک که از بچه‌های آذربایجان بودند، نزدیک به بریدگی خاکریز و به طرف میدان مین نشسته بودند. پیام را که شنیدند، عده‌ای برخاستند؛ شاید بتوانم بگویم همه‌ی گردان شده بودند‌ و زودتر از همه، همان‌هایی که می‌گفتند حفظ جون در اسلام واجبه. پسربچه‌ای را دیدم که قبضه‌ی آرپی‌جی را به طرفی پرت کرد، رفت جلوی یکی از همرزمانش که از او جلوتر بود، به سینه‌ی او کوبید و خودش به داخل میدان مین دوید. در آن سیاهی شب که تنها روشنایی‌اش گلوله‌های رسام و منور‌های کم‌عمر بودند، در زیر شلیک آرپی‌جی و خمپاره، کنترل کردن‌شان ساده نبود. صادقانه عزم‌شان را جزم کردند و خودشان را جلو کشاندند؛ جلوتر از بقیه. فقط دیدم از بریدگی خاکریز گذشتند و ... انفجار پشت انفجار. صدای خمپاره نبود؛ صدای خفیف و ملایم ترکیدن مین بود. می‌خواستم گریه کنم. می‌دانستم آن‌چه را می‌شنوم، صدای انفجار پیکرهای مطهر بچه‌ها روی مین‌ها است. نوبت به گردان ما رسید که بگذرد. هنوز منگ بودم. دسته‌ی ما جلو رفت؛ نه برای غلت زدن، که برای گذر از رنج آنان که پرکشیدند. وارد معبر که شدم، بغض خفه‌ام کرد. اشکم جاری شد. آرپی‌جی به دست‌ها شلیک می‌کردند و از روی اجساد شهدا می‌گذشتند. بدن‌ها، تکه تکه و هر قطعه در سویی، در معبر خودنمایی می‌کردند. پنداری آسمان با همه‌ی ستاره‌هایش در زمین خفته بود. به محض ورود به میدان مین، در سمت راست، همان آرپی‌جی‌زن نوجوان را دیدم که با شکم روی مین دراز کشیده بود. بدنش سوراخ شده بود و موشک‌های درون کوله‌اش داشت می‌سوخت. صدای فش فش شعله‌ی گلوله‌ها و بوی گوشت سوخته گیجم کرد. در زیر نور سرخ منور چلچراغی (در هنگامه‌ی عملیات که نبرد شدت می‌گرفت، هواپیماهای عراقی منورهایی در هوا رها می‌کردند که حداقل 15 گلوله‌ را همچون چلچراغ با چترهایی بزرگ در هوا رها می‌کردند. هر کدام 15 دقیقه، با نوری سرخ می‌سوختند و آرام آرام فرود می‌آمدند و زمین و زمان را روشن می‌کردند.) گفتند همان‌جا داخل معبر بنشینیم. متوجه شدم لبان آرپی‌جی‌زن نوجوان همچون ماهی بیرون افتاده از آب، تکان می‌خورند. با خود گفتم شاید آب می‌خواهد. سراسیمه و چهاردست‌وپا، خودم را به طرفش کشیدم. هنوز مو پشت لبش سبز نشده بود. سعی کردم بشنوم چه می‌گوید؛ صدایش خیلی آرام بود و به گوشم نمی‌رسید. گوشم را دم دهانش بردم. آخرین لحظات را سپری می‌کرد. خوب که دقت کردم، دیدم بدون این‌که کوچک‌ترین آه و ناله‌ای بکند، آیات سوره‌ی حمد را نفس نفس می‌خواند: الحمدلله رب العالمین ... الرحمن الرحیم ... خواند و آرام آرام سوخت. اگر یک موشک آرپی‌جی همراه خرج پرتاب آن را زیر کلاه‌خود آهنی آتش بزنند، آن را ذوب خواهد کرد. پسرک در حالی که سه موشک به همراه خرج‌هایش بر پشتش می‌سوختند، این‌گونه با خدای خویش عشق می‌کرد. ادامه👇👇
دفاع مقدس ۲
💥عبور از میدان مین ✍ حمید داودآبادی عصر روز شنبه اولین روز خرداد گرم و سوزان سال 61، سوار بر کامیو
👈 ادامه از قبل جلوتر، در سمت چپ معبر، جوانی را دیدم که حدودا 20 سالش می‌شد. هر دو پایش بر اثر انفجار مین متلاشی بود و به کناری افتاده بود. رفتم تا او را از زیر آتش دوشکا و تیربار که بی‌امان می‌غریدند، به کنار خاکریز منتقل کنم و به محل امن‌تری ببرم. هرچه اصرار کردم، اجازه نداد جابه‌جایش کنم. از این‌که توانسته بود چند مین جلوی پای بچه‌ها را منهدم کند، ابراز خوشحالی می‌کرد. دوستش، گفت: تو می‌خوای این رو به جای امن ببری که تیر نخوره؟ پدرآمرزیده، این وقتی رفت روی مین و یه پاش قطع شد، اسلحه‌اش رو عصا کرد و با پای دیگه‌اش رفت روی مین تا راه بچه‌ها رو باز کنه. شاید اضطرابم را که دید، سعی کرد با مزاح و شوخی به من روحیه بدهد. با لهجه‌ی شیرین آذری در حالی که همچون کودکی شاد و شنگول، انگشتش را روی بینی می‌کشید، گفت: دل‌تون بسوزه، من می‌رم پیش آقا امام زمان! تحملش خیلی سخت بود. باید می‌رفتم جلو. وقتی برخاستم تا بدوم، مچ دستم را گرفت و با نگاه معصومانه‌ای ادامه داد: ولی یه خواهش ازتون دارم ... وقتی به خرمشهر رسیدید، از طرف من اون‌جا رو زیارت کنید. سپس به آرامی شهادتین را بر لب جاری کرد و در حالی که چشمانش برق می‌زدند، با لبخندی زیبا، رو به آسمان، نقش بر زمین شد. در حال حرکت، از جلو پیغام دادند: مواظب مین‌های جلوی پاتون باشید. در حالی که یک مین سبدی ضدخودرو جلوی پایم بود، رویم را به عقب برگرداندم تا پیام را به نفرات پشت سرم بدهم. هنوز کلمه‌ی «مواظب» را نگفته بودم که یکی از بچه‌ها که قبضه‌ی آرپی‌جی کره‌ای در دست داشت، در سمت راستم شروع کرد به دویدن. نگاهم به پاهایش بود که ناگهان آتش مهیبی از زیر آن بالا زد. آتش، صورتم را که به عقب برگردانده بودم، سوزاند. درد شدیدی وجودم را گرفت و سرم گیج رفت. ناخودآگاه خواستم به جلو قدم بردارم که با زانو روی مین جلوی پایم افتادم. تقی صدا کرد، ولی انفجاری پیش نیامد. راه که می‌رفتم، میان میدان مین‌ها تلوتلو می‌خوردم و می‌افتادم. خواستم بلند شوم که یکی از بچه‌ها به طرفم دوید. زیر بغلم را گرفت و به کنار خاکریزی ، منتقلم کرد که دقایقی پیش از آن، به دست بچه‌ها فتح شده بود. چشم چپم درد شدیدی داشت. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده. کمی بعد فهمیدم بر اثر انفجار مین در زیر پای او، موج انفجار و چند ترکش، باعث جراحتم شده است. درازکش، در کنار چندین مجروح دیگر در خاکریز افتاده بودم و طعم درد را مزه‌مزه می‌کردم. وسط میدان مین، متوجه‌ حرکتی شدیم. کمی که دقت کردیم، کسی را دیدیم که در میدان مین، در حال نشسته، خم و راست می‌شود. فکر کردم سرباز عراقی است. از این تصور که نکند نقشه‌ای در کله‌اش باشد، جاخوردم. قصد کردم بزنمش، ولی وقتی خوب فکر کردم، دیدم عراقی‌ها پشت خاکریز بودند و نه وسط میدان مین. اسلحه را به دست گرفتم و لنگ‌لنگان به هر سختی که بود، به همراه یکی دیگر از بچه‌ها به طرف او رفتیم. بالای سرش که رسیدیم، لوله‌ی اسلحه را روی کله‌اش گذاشتم و پرسیدم: کی هستی؟ نور لرزان منور چلچراغی منطقه را کامل روشن کرده بود. صورتش را که به طرفم برگرداند، وحشت، سراپای وجودم را گرفت. در زیر نور زرد مایل به سرخ منور، چشمی را دیدم که از حدقه در آمده بود و برق می‌زد. یک طرف صورتش کاملا متلاشی بود. نگاهش همچون تیری قلبم را سوراخ کرد. به‌زحمت لب گشود و با لهجه‌ی غلیط آذری گفت: ها ها هان ...؟ ظاهرا از بچه‌های گردان تخریب بود که مین جلویش منفجر شده بود و او را به آن روز انداخته بود. زیر بازوانش را گرفتیم تا به کنار خاکریز منتقلش کنیم. با هر قدمی که برمی‌داشت، تکه‌هایی از اعضای بدنش جدا می‌شدند؛ گاهی انگشت و گاهی قسمتی از گوشت صورتش. او را کنار خودم، در سینه‌کش خاکریز نشاندم. سرم را کنار قلبش گذاشتم و مثل کودکی، شروع کردم به گریه کردن. هق‌هق گریه‌ام با لرزشی عجیب همراه شد. وقتی او را به خاکریز بردیم، فهمیدم که او در آن حال، مشغول خواندن نماز بوده. همان‌جا هم برای خودش قبله تعیین کرد و به حالت نشسته، نمازش را ادامه داد. وقتی به سجده می‌رفت، تخم چشم چپش که آویزان بود، بر روی خاک‌ها کشیده می‌شد. اما او آن‌قدر با آرامش قلب نماز می‌خواند که من فقط غبطه می‌خوردم. دقایقی بعد، یکی از بچه‌ها کنارمان افتاد. بدجور گریه و ناله می‌کرد. فکر کردم مجروح شده. به دنبال جای زخم، بدنش را جست‌وجو کردم، ولی چیزی نبود. با همان ناله‌ی سوزناک گفت: موج انفجار سرم رو گرفته. کله‌ام داره می‌ترکه! مدام می‌نالید. سرش را بر زانویم گذاشتم و آرام آرام دست بر سرش کشیدم تا چشم بر هم گذاشت و خوابش برد. موهای پر از خاکش را -همچون مادرش که معلوم نبود در کجای این خاک پهناور انتظارش را می‌کشید- جوریدم و پاک کردم. ادامه👇👇
دفاع مقدس ۲
👈 ادامه از قبل جلوتر، در سمت چپ معبر، جوانی را دیدم که حدودا 20 سالش می‌شد. هر دو پایش بر اثر انفجا
👈 ادامه از قبل چرتی زدم؛ نفهمیدم چقدر. ساعت حدود 3 و 30 صبح بود. هنوز از آمبولانس خبری نبود. از دوردست، صدای مارش عملیات به گوش ‌رسید که از بلندگوی نفربرها پخش می‌شد. دو تا از بچه‌ها که حال‌شان بهتر بود و قادر به حرکت بودند، از وسط میدان مین به طرف عقب رفتند تا آمبولانس‌ها را پیدا کنند. چشمانم را که بر هم گذاشتم و گشودم، ساعت حدود چهارونیم صبح شد. با صدای نفربرها و آمبولانس‌ها از خواب پریدم. خواستم آن را که موج انفجار، سرش را گرفته و روی پایم دراز کشیده بود، از خواب بیدار کنم، متوجه شدم جان به جان آفرین تسلیم کرده. آرام سرش را گذاشتم زمین. سراغ آن که در حال نماز خواندن بود، رفتم. هر چه صدایش کردم، جوابی نیامد. همین که با دست به پهلویش زدم، نقش بر زمین شد. متوجه شدم در حال سجده دعوت حق را لبیک گفته. کمکم متوجه شدم در آن دو ساعتی که چرت می‌زدم، اکثر مجروح‌ها تمام کرده‌اند. صدای فریاد بچه‌ها را شنیدم که آن سوی میدان مین به دنبال ما می‌گشتند و به علت تاریکی هوا نمی‌توانستند ما را پیدا کنند. ناگهان به یاد فندک نفتی‌ای افتادم که از اهواز خریده بودم. احساس می‌کردم زمانی به دردم خواهد خورد. از جیبم درش آورد م و روشنش کردم و در هوا تکان دادم. آمبولانس‌ها راه را پیدا کردند و به طرف میدان مین آمدند. هر چه فریاد زدیم: «نیایید ... نیایید ... این‌جا میدون مینه!» متوجه نشدند. یکی دوتا از آمبولانس‌ها تا پهلوی ما آمدند. به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد. مجروح‌ها را سوار آمبولانس‌ها کردند. من هم که تقریبا سرپایی حساب می‌شدم، نمی‌دانستم سوار کدام آمبولانس بشوم، که یکی از راننده‌ها صدایم کرد و گفت: بیا با ما بریم عقب. همین که سوار آمبولانس شدم، خمپاره‌ای درست خورد همان جا که لحظه‌ای پیش ایستاده بودم و منفجر شد. راننده با خنده گفت: دیدی به‌ت گفتم بیا با ما بریم؟! چون در خط نباید ماشین‌ها با چراغ روشن حرکت می‌کردند، کمک‌راننده گاهی با چراغ‌قوه، نگاهی به جلو می‌انداخت. یک بار متوجهی تانکی شدیم که باسرعت از روبه‌‌رو می‌آمد. با روشن شدن چراغ‌قوه، راننده‌ی تانک با مهارت تمام از جاده خارج شد و نگذاشت تصادفی مرگبار پیش بیاید. در مسیر، کنار جاده و روی کپه‌ای خاک، متوجه‌ کسی شدیم که آن بالا نشسته بود. در نور چراغ‌قوه، جوانی گریان را دیدیم که اجساد شهدا را دور تپه‌ی خاکی جمع کرده بود و نشسته بود تا اگر ماشینی آمد، آنها را عقب ببرد. در حال خود بود. نوحه‌ای را زمزمه می‌کرد و می‌گریست. وقتی علت را پرسیدیم، با همان اشک و بغض گفت: - این بچه‌ها پدر و مادرهایی دارند که چشم‌انتظارشون هستند. پایان •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 📲 𝐣𝐨𝐢𝐧➘:‌‌‌‌ ↶↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس۲ 🇮🇷☫┅┄
4.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 📲 𝐣𝐨𝐢𝐧➘:‌‌‌‌ ↶↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس۲ 🇮🇷☫┅┄ https://eitaa.com/DefaeMoqaddas2
4.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 من در برابر این رزمنده‌ها، ذره‌ای هم نیستم!! 🌿دوران جنگ تحمیلی •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• 📲 𝐣𝐨𝐢𝐧➘:‌‌‌‌ ↶↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس۲ 🇮🇷☫┅┄ https://eitaa.com/DefaeMoqaddas2
آسودہ خوابیدن ما مرهون سر روی بالشِ خاک نهادن آنهاست..... نه؟ 📲 𝐣𝐨𝐢𝐧➘:‌‌‌‌ ↶↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس۲ 🇮🇷☫┅┄ https://eitaa.com/DefaeMoqaddas2
صبح من با یک سلام ؛ امروز زیبا میشود ... 📲 𝐣𝐨𝐢𝐧➘:‌‌‌‌ ↶↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس۲ 🇮🇷☫┅┄ https://eitaa.com/DefaeMoqaddas2
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 چه می‌شد آنچه که بر ما گذشت برمی‌گشت ... ماجرای دانش آموزی که همراه نامه به رزمندگان پول توجیبی اش را هم ارسال کرد ... 🌴 دوران 🌱 کمک های مردمی به جبهه 📲 𝐣𝐨𝐢𝐧➘:‌‌‌‌ ↶↷ ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس۲ 🇮🇷☫┅┄ https://eitaa.com/DefaeMoqaddas2