eitaa logo
دفاع مقدس
4هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
11.5هزار ویدیو
957 فایل
🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷 ✅ مرجع‌نشرآثارشـ‌هدا و دفاع‌مقدس ⚪️روایت‌گر رویدادهای جنگ تحمیلی #کپی_آزاد 🌴اینجا سخن از من و ما نیست، سخن از مردانی‌ست که عاشورا را بازیافته، سراسر از ذکر ﴿یالیتناکنامعک﴾ لبریز بوده و بال در بال ملائک بسوی کربلا رهسپار شدند
مشاهده در ایتا
دانلود
دفاع مقدس
#بخوانید 👇👇 ۱۷ شهریور ۷۴ --سالروز شهادت حاج قاسم دهقان 💢 قسمت اول: 💠 دست نوشته شهید قاسم دهقان از
💢 قسمت دوم : اول فکر کردم که این‌هم بادمجان دورقاب‌چین است و بچه‌های دیگر یک حرف‌هایی به او زده‌اند و او هم خبردار شده می‌خواهد از زیر زبانم حرف بکشد. چیزی نگفتم. کمی نگران شدم. گفتم: خوب منظورت چیه؟ گفت: هیچی. نکند یکدفعه تیراندازی کنی! مقداری فکر کردم. یک لحظه برخورد داخل پادگان به‌نظرم آمد که دم غروب بود، کنار شیرآب که همه سربازان لباس می‌شستند و آب می‌خوردند. همین غفوری با من برخورد کرده بود. دهنش بو می‌داد و من متوجه شدم که او هم در ماه رمضان روزه می‌گیرد و دلم می‌خواست با او هم‌صحبت شوم. یک‌دفعه هم از او یک جمله انگلیسی سوال کرده بودم. به هر حال به او گفتم: خیالت راحت باشد من حواسم جمع است. گفت: راستی دهقان، این کوچه ها را بلدی؟ تا حالا اینجا آمدی؟ گفتم: منظورت چیه؟ برای چی می‌خواهی؟ گفت: ـ من و خلّص اینجا را می‌خواهیم بدانیم کجاست. گفتم: اینجا نظام‌آباد. نکنه فکر فرار به‌سر شما زده؟ گفت: آره ما می‌خواهیم فرار کنیم. یک لحظه چهره محمد خلّص به‌نظرم آمد. دو سه دفعه با او برخورد کرده بودم. یک‌روز درمورد مرخصی از من سوال کرد و گفت: الان یک‌ماه است که از آموزش آمده‌ام ولی مرخصی به من ندادند. او سرباز جدید بود. او را راهنمایی کردم. او موقع صحبت کردن گوش‌هایش سرخ می‌شد و مثل لبو. آن‌روز هم همین‌طور بود. اسم آن‌یکی علی غفوری بود. یک لحظه از تیراندازی منصرف شدم و گفتم که بگویم، نگویم که چه تصمیمی داشتم. مردد بودم. خلاصه به آن‌ها گفتم: بروید توی بهداری شاید یک راه‌فرار باشد. آن‌ها سریع رفتند و شکی که به آن‌ها داشتم برطرف شد. متوجه شدم که اینه‌ا هم می‌خواهند کاری انجام بدهند. بعد از لحظه‌ای به‌سر کوچه‌ای رسیدم، علی و محمد را صدا زدم و گفتم: از اینجا خوبه. فرار می‌کنیم. مقداری صبر کردیم. وقتی سربازها دور شدند، فرار کردیم به‌طرف مردم. همه فکر می‌کردند که می‌خواهیم آن‌ها را بکشیم و فرار می‌کردند. ولی ما با شعار درود بر خمینی نظر آن‌ها را به‌خود جلب کردیم. یک موتور درکنار خانه‌ای بود آن‌را روشن کردم و راه افتادم. ولی راه نمی‌رفت. سه‌ترکه نمی‌کشید. یک پیکان از راه رسید، سریع سوار شدیم و او سرگردان و از ترس نمی‌توانست چه کند. او را راهنمایی کردم به‌طرف شرکت‌واحد و از بیابان‌های پشت نظام‌آباد. به‌طوری که کسی ما را تعقیب نکند به‌ سرعت می‌رفتیم که به اتوبان سیدخندان (رسالت) نزدیک رودخانه رسیدیم که جوی‌آب جلوی ما بود. و نتوانستیم برویم. پیاده شدیم و پریدیم توی رودخانه و از آنجا از زیر پل خیابان رد شدیم. علی خسته شده بود. نشست یک لحظه پهلویش را گرفت. گفت: خیلی درد می‌کند. خوبه که وسایل و تجهیزات ماسک را از خود باز کنیم. من مخالفت کردم که: نه. نباید از خود چیزی باقی بگذاریم. امکان دارد دنبالمان بیایند و نشانه‌ای از ما پیدا کنند و مسیر ما را پیدا می‌کنند. باید زود از اینجا دور بشویم. محمد گفت: دهقان تو خیلی زود عمل کردی. خیلی خوشحالم. علی هم گفت: همه حرف می‌زدند ولی تو عمل کردی. به هر حال راه افتادیم که یک موتور جلو آمد ایستاد. گفت: می‌آیید برویم خانه ما لباس به‌شما بدهم. گفتم: نه؛ موتور تو بده. گفت: نه، بایستید اینجا تا برای شما لباس بیاورم. و دور شد. هر سه نفرمان عجیب به او شک کردیم و سریع از آنجا دور شدیم و سوار یک کامیون شدیم و بعد با یک وانت از آنجا طوری رفتیم که کسی دنبالمان نیاید. به منزل اسماعیل و خواهرم رسیدیم. اتفاقاً مادرم و خواهر کوچکم در آنجا بودند و دختردایی‌ام هم آنجا بود. چون پای خواهرم عالیه شکسته بود و گچ کرده بودند. او تصادف کرده بود و همه برای دیدن او می‌آمدند. یک‌دفعه همه هول کردند. دیدند که ما لباس‌نظامی آمدیم و اسلحه هم داریم. سریع به خواهر کوچکم گفتم لباس‌شخصی بیاورید او آورد و سریع لباس‌هایمان را عوض کردیم. سبیل را زدیم و تجهیزات‌نظامی را از قبیل ماسک و سرنیزه را به خواهرم دادم و گفتم مخفی کن و خشاب هم داخل جیب‌خشاب به کمر بستم و اسلحه‌ها را هم در داخل گونی گذاشتم. وصیت‌نامه نوشتم و پیام خود را از طرف محمد و علی و قاسم نوشتم که به مردم بدهند از آنجا برای کمک به مردم راه افتادیم. البته ماشین نبود و سیداسماعیل موتورش را در اختیار ما گذاشت و از آنجا دور شدیم. به‌طرف یک ساختمان نیم‌ساخته بزرگ رفتیم و از آنجا می‌خواستیم به پمپ‌بنزین برویم، ولی به حکومت‌نظامی خورد؛ برگشتیم به همان منزل خواهرم. کنار خانه آن‌ها یک ساختمان نیم‌ساخته بود، در بالای آن خوابیدیم که فردا به‌کمک مردم برویم یا از آن شهر برویم. در طول شب مقداری صحبت کردیم. صبح‌زود برای نماز بیدار شدیم. علی و محمد به پایین پشت‌بام رفتند. 
دفاع مقدس
💢 قسمت دوم : اول فکر کردم که این‌هم بادمجان دورقاب‌چین است و بچه‌های دیگر یک حرف‌هایی به او زده‌اند
💢 قسمت سوم : من در همین زمان داشتم وسایل رختخواب و چیزهای دیگر را به پایین بام می‌دادم که ناگهان پژویی دیدم که از دم در حیاط گذشت. به‌آرامی می‌رفت. شکم برد. گفتم نکند ساواک باشد؟ ولی دوباره گفتم، منزل ما را کجا می‌توانند پیدا کنند. بعد از ده دقیقه دوباره یکی دیگر دیدم. به علی و محمد گفتم نکند ساواک آمده، زود نماز بخوانید بیایید پشت‌بام. دیگر اذان داده بودند. علی نماز خواند و محمد هم درحال خواندن نماز بود، که ناگهان خودرو و نفربر پر از نیرویی در کوچه پیدایش شد. در این‌هنگام متوجه شدم که برای ما آمده‌اند و می‌خواهند ما را دستگیر کنند. سریع علی و محمد را صدا کردم. کامیون دم در منزل ایستاد و نیروهای مخصوصی پیاده شدند و هرکدام از یک‌طرف سنگر گرفتند. بعد، دو سه کامیون پر از نیرو ماشین‌های مخصوص ساواک که از جمله چند اکیپ نیروی سازمان امنیت یعنی ساواک بودند. سریع موضع گرفتند. در این‌هنگام با بلندگو اعلام کردند. اسم ما سه نفر را اعلام کردند که دستگیر شوید. من هنوز بالای پشت‌بام منزل سید به‌طرف کوچه و ماشینهای ارتشی موضع گرفته بودم که ناگهان از پشت، سه نفر به نزدیکی دومتر روی دیوار همسایه عقب منزل سید دیدم که برق شیشه‌های کلاه‌کاسک آنها من را متوجه کرد. با اینکه هنوز گلنگدن نزده بودم و درازکش پشت به آن‌ها خوابیده بودم، یک لحظه فکر کردم که دیگر دستگیر شدیم و آن‌ها از عقب منزل سید، ما را دایره‌وار محاصره کرده‌اند و هیچ حرکتی نمی‌توانیم انجام بدهیم. آن سه نفر دقیقاً به من خیره شده بودند که ناگهان قوت خدایی بود و دیگر چیزی متوجه نشدم که بدون اینکه بگذارم حرکتی انجام بدهند، درحین اینکه سریع غلت زدم، به اذن‌خدا گلنگدن را زدم و در روبه‌روی آن‌ها پشت به زمین رگبار بارانشان کردم. آن سه نفر به حیاط همسایه افتادند و با چند غلت سریع خود را به پشت‌بام علی‌آقا، همسایه سمت چپ سیداسماعیل رساندم. دیگر از همه طرف پشت‌بام‌های دورتادور به‌طرف ما تیراندازی می‌شد. به همه طرف تیراندازی می‌کردم. دیگر از علی و محمد خبر نداشتم. چون آن‌ها در پشت‌بامی که در سمت راست خانه سید بود قرار گرفته بودند و ارتفاع آن پشت‌بام از پشت‌بام من حدود یک‌متر ونیم بالاتر بود و چون دور بود و به هیچ‌وجه نمی‌توانستم آن‌ها را ببینم و اگر سربالا می‌آوردم، تیراندازی که از همه طرف از سرم تیر می‌گذشت به‌سرم می‌خورد. پشت لبه 30 سانتی بالای پشت‌بام به‌طرف کوچه و کامیون و پژو که رو به‌سوی منزل پارک کرده بودند، شلیک کردم. سعی کردم باک‌بنزین سواری پژوی ساواک را مورد هدف قرار بدهم تا آتش بگیرد و ولی هرچه زدم نشد. به هر حال عظمت خدا را دیدم که چقدر ما را یاری می‌دهد. وقتی که تیراندازی می‌شد و جرقه‌ها جلوی چشم می‌آمد، تیرها به دیوار و بغل می‌خورد و سر مگسک و خشاب و چندجای اسلحه‌ام تیر خورده بود ولی به اذن‌خدا اسلحه‌ام کار می‌کرد. تا اینکه از عقب پشت‌بام‌هایی که ارتفاع بیشتری داشتند به‌طرفم تیراندازی شد و از دو پا مجروح شدم.  پای سمت راست از قسمت ران و پای سمت چپ از پاشنه و کف. به هر حال با همان وضع به‌طرف آن‌ها تیراندازی کردم تا اینکه تیرم تمام شد. چند غلت زدم، خودم را داخل حیاط انداختم. سرم شکست و دست و بالم هم مجروح شد. خانواده‌ام را اول تیراندازی به زیرزمین هدایت کرده بودم و آن‌ها بجز حسن خواهرزاده‌ام، به زیرزمین رفته بودند. در همین هنگام چند نارنجک هم در روی زیرزمین انداختند که مادرم بیچاره بر اثر موج نارنجک پرده چشمش پاره شد یا به چشمش شن‌ریز خورد. حسن هم در داخل اتاق که در انتهای ساختمان بود، خود را مخفی کرده بود، مادرم و دیگران فکر کرده بودند که حسن با نارنجک کشته شده است. سینه‌خیز خود را به جلو کشیدم. چون دیگر نمی‌توانستم روی پاهایم راه بروم. خود را از بالکن به پایین کشیدم. از پنجره دیدم که خانواده‌ام در زیرزمین شیون می‌کنند. به زیرزمین رفتم و برای آن‌ها صحبت کردم و دلداری دادم. دوباره به حیاط آمدم و خودم را از دریچه آب‌انبار به‌داخل آن انداختم. آب‌انبار تا نیمه آب داشت. به انتهای آن رفتم و مخفی شدم. تا به صبح افراد ساواک گشت زده بودند و همه منزلهای همسایه‌ها را گشته و زیرورو کرده بودند و من‌را پیدا نکردند. تا صبح شد و آفتاب بیرون زد. چنددفعه هم در آب‌انبار را بازدید کردند و با چراغ‌قوه نگاه کردند ولی من به‌زیرآب می‌رفتم و آنها نمی‌توانستند من‌را ببینند. تا اینکه ساعت 8 روز، دیده شدم و خودشان داخل نشدند. سید را داخل کردند و من‌را بیرون آورد. در آن شرایط خون زیادی از من رفته بود و حالت اغما به من دست داده بود. بدنم مثل جسد شده بود. به‌روی برانکارد گذاشتند. مأموری دست در دهانم کرد، دنبال چیزی(احتمالاً سیانور)می‌گشت ولی پیدا نکرد و شروع به‌زدن و شکنجه کردن کرد و بعدش هم چند سوال که عضو چه گروهی هستی؟ ولی من بیحال افتاده بودم. 👇👇
دفاع مقدس
💢 قسمت سوم : من در همین زمان داشتم وسایل رختخواب و چیزهای دیگر را به پایین بام می‌دادم که ناگهان پژ
💢 قسمت چهارم : من‌را بلند کردند و از حیاط بیرون بردند. نزدیک آمبولانس بردند و روی دو جسد گذاشتند. جسد علی و محمد و یک‌نفر کماندو هم که لباس ضدگلوله به‌تن داشت بالای سر ما گذاشته بودند. نمی‌دانم بعد از چندروز به‌هوش آمدم که یک سرگرد بالای سرم بود و چند سوال کرد. فرمانده گردان هم بالای سرم آمد و با فریاد گفت: حتماً می‌خواهی رئیس‌جمهور شوی یا وزیر مملکت که دست به این‌کار زدی. و دوباره بی‌هوش شدم...» ▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️ پ.ن: شهید"قاسم دهقان سنگستانیان" سال 1336 در همدان به‌دنیا آمد. اواخر سال 1355 به سربازی رفت و در روزهای پر تب‌وتاب انقلاب‌اسلامی که سرباز ارتش شاهنشاهی بود، هر چه بیشتر در درون‌خود نسبت به رژیم کینه یافت. در روز 17 شهریور سال 1357 (جمعه‌ سیاه) هنگامی که برای سد کردن حرکت مردم به خیابان‌ها برده می‌شوند، به همراه دوسرباز دیگر گریخته و به‌ مردم ملحق می‌شود. سرانجام در حمله‌ ساواک به محل اختفای آنان، "محمد محمدی خلَّص" در دم به‌ شهادت می‌رسد، "علی غفوری‌سبزواری" از ناحیه‌ مغز و سر مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد - که اکنون به‌عنوان جانبازی بزرگوار زنده است - و "قاسم دهقان" نیز از ناحیه‌ هر دو پا تیر خورده و دستگیر می‌‌شود. حمل شکنجه‌های فراوان او را از پای درنیاورد ولی شاه دستور اعدام او را صادر کرد. در روز اجرای حکم، به ماموران اعلام داشت که من از سوی کشوری بیگانه مامور به انجام این کارها بودم!!! ... این ترفند او موثرواقع گردید و اعدام وی نیز به تعویق افتاد تا بررسی های دقیق تر صورت گیرد. در این دوران در زندان بود تا اینکه با پیروزی انقلاب آزاد گردید. پس از انقلاب به کمیته پیوست و در ایام جنگ تحمیلی، مسئولیت چند گردان رزمی را برعهده داشت و حماسه‌هایی در خور ستایش آفرید. در آن دوران چندین نوبت به‌سختی مجروح شد ولی از پای ننشست. وی پس از پایان جنگ همراه با سید شهیدان اهل قلم "سیدمرتضی آوینی" برای تفحص و کشف شهدا، راهی منطقه‌ فکه شد. حضور قاسم دهقان در فکه، به‌واسطه‌ آشنایی‌اش به منطقه‌ عملیاتی، همراه بود با کشف محل صدها شهید مفقودالاثر توسط او. قاسم دهقان که دستی در هنر داشت و علاقه‌ خاصی در ارائه‌‌ اهداف و اثرات انقلاب و جنگ از طریق سینما، سرانجام در روز 15 شهریور سال 1374 به هنگام بازسازی صحنه‌ای از حماسه‌ رزمندگان اسلام در فیلم "قطعه‌ای از بهشت" به عنوان طراح صحنه، مشاور نظامى و بازیگر این فیلم، بر اثر انفجار مین، به‌شهادت رسید. ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ 🚩🌷🚩🌷🚩🌷🚩🌷🚩 🎥 فیلم «خونبارش» ، شرح فداکاری های این سرباز وطن است که در اوایل انقلاب به کارگردانی رسول صدر عاملی ساخته شد. جالب آنکه بازیگران این فیلم، واقعی بوده و دقیقا حس و حال آن دوران خفقان رژیم پهلوی را القا می کنند. 👇👇
16.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 فضل‌الله مهمانچی از حماسه‌سازان دفاع مقدس در عرصه رسانه و فیلمبردار سریال‌های «به رنگ صدف» و «شمارش معکوس» درگذشت فضل‌الله مهمانچی برادر شهید حبیب‌الله مهمانچی (از شهدای حادثه هفتم تیر) سال۴۲ در خانواده‌ای مذهبی و انقلابی در تهران متولد شد. او در اوان نوجوانی برای دفاع از میهن خویش به بسیج مسجد کمیل پیوست و به دلیل علاقه بسیار برای حضور در جبهه‌های جنگ در سال ۱۳۶۴ به عنوان دستیار فیلمبردار وارد گروه جنگ شبکه اول سیما شد وی در عملیات والفجر ۸ در عرصه ثبت و ضبط تصاویر مستند از رزمندگان اسلام فعالیتی چشمگیر از خود نشان داد بطوری که در سال بعد(سال۶۵) بعنوان فیلمبردار جنگی در عملیات کربلای ۵ حضور پیدا کرد و در همین عملیات به علت اصابت ترکش خمپاره به دستش مجروح شد، اما تا پایان جنگ ماند و به ثبت و ضبط حماسه‌های دفاع مقدس و رزمندگان پرداخت مرحوم مهمانچی تصویربردار رسمی صدا و سیما بود و طی سال‌ها خدمت در این سازمان تا شروع بیماریش توانست به عنوان مدیر تصویربرداری و تصویربردار چندین و چند یادگار در زمینه فیلم‌های کوتاه، تله فیلم، سریال و مجموعه‌های مستند ماندگار از خود به یادگار بگذارد سریال‌های «به رنگ صدف»، «عاطفه»، «شمارش معکوس» و «دستی بر آتش» و «آهوی وحشی» از جمله آثار این فیلمبردار فقید است مهمانچی از بهمن۹۸ درگیر بیماری مرموز و لاعلاجی شد که به تدریج او را از فعالیت حرفه‌ای محروم کرد، اما او با روحیه‌ای عالی و غیرقابل وصف، همراه با کمک و همیاری ایثارگرانه خانواده تا سی‌ام ماه صفر توانست زندگی را ادامه دهد وی سرانجام، همزمان با سالگرد شهادت امام رضا(ع) دعوت حق را لبیک گفت...
🌱 رفت، آنکه همه ی تکیه گاه پسرش بود ... 📷 به ابراهیم خناری از ویژه ۲۵ 🕌
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 صحنه هایی حزن انگیز از مستند «روایت فتح» 🌷شهید آوینی: «از میان این برادران، کبوترهای خونین بالی هستند که امشب یا فردا به سوی کربلا پر خواهند گشود و بعد از طواف حرم مولا در پهنای لایتناهی آسمان به سوی روضه رضوان پروردگار پر خواهند کشید.»🕊🕊 🌴 روزگاری که دلها آرزوی شهادت داشت ... و نردبان آسمان، چه آسان، مشتاقان را به ملکوت اعلی و عالم معنی می رساند ... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
⚪️ یک بار بچه ها حاجی را شام دعوت کرده بودند شام سبزی و خربزه و تخم مرغ داشتند حاجی گفت من از همه نمی خورم فقط یکی اش را قبول می خورم اگر قبوله بمانم اگر نه که بروم بچه ها به خاطر حاجی تدارک دیده بودند اما قبول کردند حاجی گفت امشب سبزی و نان می خورم تخم مرغ را هم می برم برای صبحانه!! شهید حاج علی محمدی پور
گاهی باید لحظاتِ بیشتری برای تماشای یک عکس صرف نمود؛ این عکس از همان عکس‌هاست..! «حیا» و «حجاب» دو مفهومی که در این قاب به کمال رسیده‌اند ... پاسداری از حریم اسلامِ ناب محمدی پاسداری از ارزش‌های علوی و فاطمی 👈 به حجاب خانم‌ها نگاه کنید قربانِ آن حجاب و حریمِ حضرت زهرا(س) و دخترش زینب کبری سلام الله علیها 👈 به حیای شهدا نگاه کنید ! قربانِ آن چشم‌های پاک ؛ آن شرم و حیا چه اشک‌ها که از این دیده‌ها جاری نگشت در استغاثه از خدا ، در طلب رضای خدا ؛ و چه خونها که از ابدانِ مطهرشان جاری نشد 🔻 سرداران شهید : محمد بروجردی (مسیح کردستان) ، محمدرضا عسگری (جانشین لشکر۲۵ کربلا) و.. خانواده‌هایشان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 جلوه نکن! ✏️ زنی اگر بگوید من زیبا بودم نمی‌توانستم، سالم بمانم مریم شاهدش است که می‌شود سالم بود نمی‌گوييم تو پاکی یاناپاک دیگران را آلوده نکن! جلوه نکنید جوری که دل‌ها را بلرزانید... 🌐 استاد علی صفایی حائری