🌷 سردار و فرمانده مظلوم، حاج کاظم نجفی رستگار، فرمانده لشگر ۱۰ سیدالشهدا (ع)
ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱
🔹خاطره ای از شهید کاظم نجفی رستگار:
● "وقت ناهار رفتم پشت یه تپه و با تعجب دیدم کاظم روی خاک نشسته و لبه های نان رو از روی زمین بر میداره، تمیز میکنه و می خوره.
●اونقدر ناراحت شدم که به جای سلام گفتم: داداش! تو فرمانده تیپ هستی. این کارها چیه؟ مگه غذا نیست؟ خودم دیدم دارن غذا پخش می کنند. کاظم گفت: اون غذا مال بسیجی هاست این نان ها رو مردم با زحمت از خرج زندگیشون زدند و فرستادند. درست نیست اسراف کنیم."
ا🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹
#شهید_حاج_کاظم_رستگار
#شهید_نجفی_رستگار
#فرمانده_لشگر۱۰_سیدالشهدا (ع)
🌷شهادت: عملیات بدر - ۲۵ اسفند ۶۳ - شرق دجله
دوران #دفاع_مقدس
#جنگ_تحمیلی
🍂گروه واتساپ دفاع مقدس ۳
https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A
دفاع مقدس
🌷 سردار و فرمانده مظلوم، حاج کاظم نجفی رستگار، فرمانده لشگر ۱۰ سیدالشهدا (ع) ا🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱🌷🌱 🔹خاطره ای
6.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏳ ۲۹ مرداد ۱۳۶۲ - مصاحبه با شهید کاظم نجفی رستگار
📢 فایل صوتی | گفتگوی فرمانده شهید لشگر سیدالشهدا(ع)
🎤 بعد از عملیات والفجر ۲ در منطقه عملیاتی حاج عمران
ا🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱
▫️سردار سرفراز لشگر در اسفندماه ۶۳ در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت رسید🕊🕊
🌷پیکر مطهر شهید در منطقه عملیاتی بر جای ماند و بعد از ۱۳ سال توسط گروه های تفحص کشف و بعد از تشییع گسترده در تهران در بهشت زهرا(س) در جوار مزار شهید چمران آرام گرفت.
🍂گروه واتساپ دفاع مقدس ۳
https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A
▫️تلگرام
https://t.me/Defa_Moqaddas
▪️ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
دفاع مقدس
⏳ ۲۹ مرداد ۱۳۶۲ - مصاحبه با شهید کاظم نجفی رستگار 📢 فایل صوتی | گفتگوی فرمانده شهید لشگر سیدالش
⁉️ راز فرماندهی
💥نجفی رستگار، فرمانده لشگر ۱۰ سید الشهدا(ع) بود. خانواده اش از این سمت و مسئولیت وی هیچ اطلاعی نداشتند. یک روز، اخویِ او به منطقه آمد تا از او خبری بگیرد. آنها در جمع نیروها نشسته بودند و دونفری در حال گفنگو با یکدیگر. از قضا در آن زمان قرار بود او برای نیروها سخنرانی کند. بناگاه از جایگاه اعلام شد: 👇
🎤 «از فرمانده لشگر دعوت می کنیم برای سخنرانی تشریف بیاورند»
رستگار بلند شد و به سمت جایگاه حرکت کرد. برادرش از همه جا بی خبر، با دست اشاره می کرد که «چرا در میان جمعیت بلند شدی⁉️» حتما با خودش گفته بود: 😇 «برادرمان بی ملاحظه است و رعایت نظم و انضباط را نمی کند.»
🔹حاجی با اشاره جواب داد که الان می نشینم.
. . . خلاصه صحبت ایشان آغاز شد و تا آخر جلسه، برادر او متحیر مانده بود. . .
بعد از سخنرانی، حاج کاظم به برادرش سفارش کرد این قضیه هیچ جا درز نکنه‼️ فقط بین خودمان باشد...
... اگر چه بعد از مدتی، جریان مسئولیت و فرماندهی او لو رفت و خانواده و فک و فامیل همه از این موضوع آگاه شدند!
#شهید_حاج_کاظم_رستگار
#فرمانده_لشگر۱۰_سیدالشهدا (ع)
https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A
دفاع مقدس
⁉️ راز فرماندهی 💥نجفی رستگار، فرمانده لشگر ۱۰ سید الشهدا(ع) بود. خانواده اش از این سمت و مسئولیت وی
جلسه سپاه تهران-پائیز63.mp3
42.44M
🎧صوت جلسه مخالفین فرماندهی سپاه با محسن رضایی در آذرماه سال ۶۳
🔹در مقطع سال ۶۳ برخی فرماندهان سپاه تهران از تیپ سیدالشهدا همچون شهید کاظم نجفی رستگار، شهید حسن بهمنی، شهید حسین اسکندرلو و شهید احمد غلامی بر سر چگونگی ادامه جنگ با فرمانده کل سپاه اختلاف نظر داشتند
🔹در کشاکش اختلاف نظر برخی فرماندهان سپاه تهران با فرماندهی ارشد سپاه بر سر مسائل نظامی، برخی افراد وابسته به بیت حسینعلی منتظری و جناح چپ سازمان مجاهدین انقلاب بر روی این اختلافات موجسواری کردند
🔹 اکبر گنجی از جمله این افراد بود که تلاش میکرد محسن رضایی و واحد اطلاعات سپاه را به سیاسیکاری متهم کند
🔹برخی افراد نزدیک به بیت آیتالله منتظری که با فرماندهی محسن رضایی نیز مخالف بودند در این اختلافافکنی ورود داشتند
🔹 عمادالدین باقی از جمله افرادی بود که در این اختلافات از قم نقش داشت
🔹اکبر گنجی در جلسه مذکور تلاش میکند تا برخی اعضای -سابق- جناح راست (جناح فقاهتی) سازمان مجاهدین انقلاب مانند محسن رضایی، محمدباقر ذوالقدر و حسین نجات را به تلاش برای حذف آیتالله منتظری متهم کند
گروه واتساپ دفاع مقدس ۳
https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A
⏳ #زمان_جنگ
📷 عکس بالا: #شهید_باکری و #شهید_الموسوی ، معاون مخابراتی او در زمان جنگ
▫️ تصویر پایین: آیتالله خامنهای در جمع نیروهای لشگر 31 عاشورا در ۲۹ مرداد ۱۳۶۷ - آخرین روز جتگ (روز آتش بس)
در این عکس، محمد آقاکیشی، (معاون مخابراتی لشگر بعد از مصطفی الموسوی) نیز در حال سینه زنی دیده می شود
🍂گروه واتساپ دفاع مقدس ۳
https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A
دفاع مقدس
⏳ #زمان_جنگ 📷 عکس بالا: #شهید_باکری و #شهید_الموسوی ، معاون مخابراتی او در زمان جنگ ▫️ تصویر پای
⚪️ #مردان_بی_ادعا
💠 خاطره ای از جانباز شهید مصطفی الموسوی؛ مسئول مخابرات لشگر عاشورا
🔹سال62بود.از کرمانشاه (باختران) بطرف اسلام آباد ميرفتیم. از گردنه حسن آباد عبور کرده بودیم که گردوخاکی درکنارجاده بلند شد.جلوتر که رفتیم دیدیم تویوتا وانتی از جاده خارج شده و چپ کرده، و دوسه نفر درون آن گیر کرده اند.یکی از آنها برادر سید مصطفی الموسوی (همرزم شهید مهدی باکری) بود،او و همراهش را از ماشین خارج کرده و با وسیله نقلیه خود به بیمارستان اسلام آباد بردیم. عکس رادیولوژی از آنها گرفتند. دکتر با دیدن عکس برادر الموسوی، متعجب و شگفت زده شد! ... در جای جای بدن او پر ترکشهای ریز بود! ... اینها یادگار دلاورمردی های او در اوایل جنگ بود... در جبهه های خوزستان..(سوسنگرد، دهلاویه، هویزه ...)
-راوی: ادمین کانال
ا🌱🌿🌱🌿🌱
🔹سید محجوب، دوست داشتنی و خاکی و بی ادعا،مصطفی الموسوی در دهه۸۰ بر اثر جراحتهای ناشی از جنگ در گمنامی بشهادت رسید،بدون آنکه یک برگ گواهی مجروحیت و جانبازی در پرونده او باشد‼️
⚪️در پوشه پرونده پرسنلی او حتی سابقه یک روز حضور در جبهه هم یافت نشد❗️❗️
https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A
شهید الموسوی همرزم شهید باکری:
به سمیناری در مشهد دعوت شده بودیم.رفت وبرگشتمان با هواپيما بود.آنجا هم ما را به يك هتل۴ستاره بردندكه امکانات خوبی هم داشت.برای من كه مدت زيادی درمنطقه بودم،سفرلذتبخشی بود.چندروزی آنجا بوديم و برگشتيم
آقا مهدی،اولين حقوق سپاهش را گرفته بود.بما گفت: امروز همه مهمان من،میخواهم همه را جگر مهمان كنم
خيلی سرحال بود.همينطور كه مشغول خوردن بوديم،گفت:خُب،آقای الموسوی،تعريف كن ببينم،از سمينارچه خبر؟
من با آب و تاب گفتم:آقا مهدی،سمينار نگو، بگو دومينار! عجب سميناري بود.با هواپيما بردنمون ورفتيم هتل۴ستاره و . . .
تا اينها راگفتم،قيافهاش درهم رفت.حرفهايم كه تمام شد،همينطوركه سيخهادستش بود،گفت:آقای الموسوی اين سيخها رو میبينی؟روزقيامت اينهاروتوی بدنت فرو میكنن.شمامیتوانستی با اتوبوس بری،با اتوبوس هم برگردی
گفتم:من كه هواپيما نگرفتم،برامون گرفته بودن
سعی كردم خودم را تبرئه كنم،اما او باناراحتی گفت:شما یک انسان بالغ هستی،وقتی یک جایی رامیتونیم با اتوبوس بریم چرا ازپول ملت خرج کنیم؟وقتی میشه توهتل معمولی خوابید چرابريم هتل۴ستاره؟
گروه واتساپ دفاع مقدس ۳
https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A
....#برنمیگردم!
🌷در عملیات رمضان در یک محور بچههای گردان مسیر را اشتباهی، حدود پانزده، بیست کیلومتر جلو رفته بودند. آقا مهدی یک نفر برداشت و رفت جلو. آقا عزیز جعفری آمد دم نفربر ما و گفت: «به مهدی بیسیم بزن برگرده. منطقه ناامنه اوضاع اصلاً مناسب نیست.»
🌷پیام را با بیسیم رساندم. چند بار دیگر آقا عزیز پیغام فرستاد که: «بگین مهدی برگرده» دفعه آخر آقا مهدی پشت بیسیم به من گفت: «آقای الموسوی! تا تک تک بچههای مردم رو از اینجا جمع نکنم، برنمیگردم عقب» و تا جایی که توانسته بود، زخمیها و شهدا را به عقب منتقل کرد.
❌❌ و برنگشت!
(راوی: رزمنده دلاور شهید مصطفی الموسوی)
🍂گروه واتساپ دفاع مقدس ۳
https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A
صبح یعنی
لب هر پنجرهی
رو به زمـان
تو بتابی و به من
خنده تعارف بکنی ...
#صبح_بخیر
#رزمنده
🍂گروه واتساپ دفاع مقدس ۳
https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A
مردان قبیله ام ڪجا رفتید ؟
دستان من از حضورتان خالی ست
ماندم به گِل و دلم به صد رویا
دامان وطن زِ یادتان جـاری ست . . .
دوران #دفاع_مقدس
ا▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️🔹▫️
📷 شرح عکس👆:
▫️ زمستان ۶۲ - جفیر - عملیات خیبر
برادر "فاضل ترک زبان" (سمت راست) در کنار جانباز شهید حاج ابراهیم حسامی راه می رود، در حالی که یک کیسه نایلونی در دست دارد که در آن چند تا لاستیکِ ته عصایی گذاشته! موقع عصا زدن در زمین گل آلود، لاستیک ته عصای حسامی در گل و لای چسبناک فرو می رود و فقط میله آن بیرون می آید؛ در اینجا کار آقا فاضل پنچری گرفتن است!!! او مرتب باید لاستیک عوض کند!!
🔺 ستون رزمندگان گردان مقداد در حال حرکتند. چند لحظه بعد هواپیمای دشمن ستون را هدف قرار داده و نیروها را به خاک و خون می کشد🕊🕊
🍂گروه واتساپ دفاع مقدس ۳
https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A
🪴 تلگرام
https://t.me/Defa_Moqaddas
🌱 ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
🌱 نشر مطالب، صدقه جاریه است
حتی حاضر نبود کولر روشن کند.
اهواز خیلی گرم بود و پای مصطفی توی گچ
پوستش به خاطر گرما خورده شده بود و خون میآمد
اما میگفت:چطور کولر روشن کنم
وقتی بچهها در جبهه زیر گرما میجنگند.
زندگی به سبک شهدا (شهید چمران)🌱
🍂گروه واتساپ دفاع مقدس ۳
https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A
داشت از دامنه ی کوه لری پیاده می رفت.
ماشین ها رد می شدند، اما او دست بلند نمی کرد که سوارش کنند.
رفتم جلوی پایش ماشین را نگه داشتم
و گفتم: آقا مهدی سوار شین
گفت: بچه ها ماشین ندارن، اگه اینا دیر می رسن، من هم باید دیر برسم.
همه با هم این سراشیبی رو می ریم.
گفتم: هر چی باشه شما فرمانده لشکرین سوار شین تا زودتر به مقر برسیم.
گفت: هستم که هستم.
خدا کمک می کنه و قوت می ده،
چون می خوام توی عملیات از نزدیک با بچه ها باشم.
به سبک زندگی شهدا (شهید مهدی باکری)
🍂گروه واتساپ دفاع مقدس ۳
https://chat.whatsapp.com/LZc5irwIxpb63wUcYPa64A