دفاع مقدس
💠 مادر شهید سردار حاج جعفر جنگروی و شهید علی جنگروی به رحمت حق پیوست 🌹 شهید جعفر جنگروی قائم مقام ل
40.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥توسل شهید جعفر جنگروی بحضرت زهرا(س)
🌴جلسه مسئولین لشکر۱۰سیدالشهدا- قبل ازعملیات والفجر ۸ (فاو)-در این فیلم علی فضلی، فرمانده لشکر۱۰نیز در کنار جنگروی (جانشین لشکر)دیده میشود-روستای ام النوشه -اردوگاه کوثر-زمستان۶۴
ا▫️▪️▫️
💠شهید جعفر جنگروی اوایل سال ۵۸ بعضویت سپاه درآمد.دوره آموزشی را درپادگان ولی عصرتهران گذراند.بخاطر ابراز رشادت ولیاقت وکاردانی درسرکوبی فتنه خلق عرب در خرمشهر،بعنوان نخستین فرمانده سپاه خرمشهر برگزیده شد وهمراه شهید جهانآرا بساماندهی سپاه و تأمین امنیت خرمشهر پرداخت.مدتی درگروه الفتح لبنان فعالیت داشت.با شروع جنگ تحمیلی به ایران بازگشت و بلافاصله عازم غرب کشور شد.از اوایل سال۶۰ مدتی بعنوان مسئول طرح و برنامه عملیات سپاه تهران منصوب شد ومنشأ خدمات ارزندهای در این واحد گردید.در عملیات های فتحالمبین و بیت المقدس نیز حضور فعال داشت
وی در تیر۶۱در عملیات رمضان شرکت جست و درهمین زمان بودکه بشدت ازناحیه سر و صورت مجروح شد.او را میان شهدا با هواپیما به پشت جبهه منتقل کردندولی درحین پرواز به هوش آمد.او یک چشم ویک گوشش را از دست داد وسمت راست صورتش نیز فلج شد.۱۵بار مورد عمل جراحی قرار گرفت.سپس درعملیات والفجر مقدماتی شرکت کرد.درتشکیل قرارگاه رمضان سهم بسزایی داشت و در راهاندازی و طراحی جنگهای نامنظم و چریکی در داخل عراق نیزلیاقت وتوانمندی بالایی ازخودنشان داد.او بعنوان قائم مقام ق رمضان درشمال غرب کردستان منشاً خدمات شایستهای شد.در تشکیل تیپ بدر نقش اساسی ایفا نمود.سرانجام درعملیات والفجر۸بشهادت رسید.۱دختر و ۱پسر از شهیدجعفرجنگروی بیادگار مانده
@revayate_fath
هدایت شده از دفاع مقدس
👈 به کانال "روایت فتح" بپیوندید
-- موضوع: دفاع مقدس
─ تلگرام:
🆔 https://telegram.me/revayate_fath
─ ایتا:
🆔 https://eitaa.com/revayate_fath
─ سروش:
🆔 https://sapp.ir/revayate_fath_media
دفاع مقدس
📹 کلیپ دیده نشده از ورزش صبحگاهی رزمنده ها در پادگان دوکوهه #صبحگاه 🆔 @revayate_fath ✔️JOIN ✅ به
3.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم | اعزام رزمندگان از پادگان دوکوهه
🌴 مقر لشکر 27 محمد رسول الله (ص) - مقابل گردان حمزه سیدالشهدا(ع)
⏳ دوران #دفاع_مقدس
🆔 @revayate_fath
✅ کانال "روایت فتح"
هدایت شده از دفاع مقدس
3.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⏳ دوران #دفاع_مقدس
🎥 فیلم | صبحگاه دوکوهه - #سال_1363
🌷 شهید محسن گلستانی در حال خواندن دعا: "اللهُمّ اجعَل صَباحَنا صَباحَ الاَبرار..."
🌈گویا زمین و آسمان با او همنوا شدهاند
🆔 @revayate_fath ✔️JOIN
✅ به کانال "روایت فتح" بپیوندید
دفاع مقدس
⏳ دوران #دفاع_مقدس 🎥 فیلم | صبحگاه دوکوهه - #سال_1363 🌷 شهید محسن گلستانی در حال خواندن دعا: "ال
بالاخره راه افتادم و بعد از مدتی راهپیمائی در مسیرم به یک ستون از بچههایی که از گردان مقداد بودند برخوردکردم و این نیز یکی از عنایات خداوندی بود که در تقدیر من گذاشته بود تا زنده بمانم و دوباره برگردم پیش بچه ها، انشاءالله بتوانم شکر نعمت های خدا را بجا بیاورم و همان طور که در مهلکه قول دادم، بتوانم بندهی خوبی برایش باشم.
****
اکنون سخنی دارم برای خانواده ها،پدر و مادرها و خواهران شهدا و امت شهیدپرور که برای شهدا گریه می کنند و یا برای از دست دادن عزیزشان گریه میکنند، و آن این است که ما هر چه داریم از ارباب است حتی سرمنشاء پیروزی انقلاب اسلامی ما، انقلاب اربابمان بود پس ما باید برای نحوه شهادت و از دست دادن اربابمان بود پس ما باید برای نحوهی شهادت و از دست دادن اربابمان آقا، اباعبدالله گریه بکنیم برای غریبی زینب کبری و یتیمی بچههای اصحاب امام حسین گریه کنیم برای پهلوی بشکسته فاطمه زهرا(س)گریه بکنیم چون رزمنده ها هم برای آنها گریه می کنند، امام هم تا نام حسین(ع) برلب مداح آمد گریه اش گرفت پس باید به الگو نگریست و اگر کسی برای مظلومیت انبیاء و اولیاء و امامان معصوم گریه اش نمی گیرد، به حال خودش گریه کند و بداند که خیلی از غافله عقب است و هنوز درک این مطلب را نکرده که ائمه چه کسانی هستند؟! خدا کیست؟! و اصلا معنویت یعنی چی؟!
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
🆔 @revayate_fath
✅ کانال "روایت فتح"
دفاع مقدس
⏳ دوران #دفاع_مقدس 🎥 فیلم | صبحگاه دوکوهه - #سال_1363 🌷 شهید محسن گلستانی در حال خواندن دعا: "ال
🎤 مصاحبهی هفته نامه سروش با شهید محسن گلستانی، مداح لشکر محمدرسول الله(ص):
▫️ طی مراحلی از عملیات ها طبیعتاً خاطرات و سرگذشت هایی فراموش نشدنی از لحظات گوناگون حمله و پدافند، پیشروی، شهادتها بجای میماند.
من نیزشمهای از خاطراتم را از عملیات والفجر4 مرحله 4 برایتان تعریف می کنم و مقصود، رساندن مطلب است که خداوند چطور امدادهای غیبی خودش را نازل می کند و...
نزدیکیهای صبح بود که دستور حمله داده شد و با دشمن درگیری شدیدی پیدا کردیم.
طی مشورتهایی تصمیم گرفته شد که از ارتفاعی صعود کنیم و با دشمن درگیرشویم؛ این بود که به یک ستون حرکت کردیم و به طرف ارتفاع رفتیم وقتی به نزدیکی سنگرها رسیدیم فکر میکردیم نیرویی که روی این تپه است خودیست و به همین خاطر از بچهها کسی عکس العمل نشان نمیداد ولی خوب که نزدیک شدیم و صدای عربی مزدوران عراقی را شنیدیم و سلاح هایی را که در سنگر داشتند را دیدیم ، فهمیدیم که اوضاع از چه قرار است ابتدا یکی از بچه ها بنام شهید عباس رضایی متوجهی جریان شد و گفت این ها عراقی هستند و دارند ما را دور میزنند.
وقتی این حرف را زد برادر اسیرمان جواد ملائک که انشاءالله خداوند هرچه زودتر اسرا را آزاد بکند شروع کرد به تیراندازی کردن بطرف مزدوران که آنها هم متقابلاً با کالیبری که داشتند یک رگبار زمینی جلوی پای بچهها زدند که در این حین شهید کمال بازوزاده در اولین مرحله پای چپش تیرخورد و چون ما هنوز فرصتی پیدا نکرده بودیم تا کسی موضعی و پناهگاهی برای خودش بگیرد به همین علت یک حالت پخش و پراکندگی و بیبرنامهگی داشتیم...
من برگشتم پشت سرم را نگاه کردم دیدم که سید کمال بازوزاده روی زمین افتاده ولی حرف نمی زند...
از او سؤال کردم تیر خوردی؟
گفت بله.
اشاره کرد به پایش که پایم تیرخورده.
من وقتی رفتم بالای سرش دستش را خواست دورگردنم بیندازد تا بلکه من از آنجا بتوانم دورش بکنم که دشمن یک رگبار دیگر بست و دستش هم تیرخورد و این تیر در زمان دومش به کتف من اصابت کرد و من خودم را به پشت سید کمال انداختم...
رگبارقطع نمی شد و مدام تیرخالی میکرد و خط آتش مهیبی ساخته بود و البته نمیدانستند که آتش جهنم سوزاننده تر از آتشی است که اینها برپا کرده اند...
هیچ فرصتی نبود که پشت یک سنگ یا درختی پناه بگیریم و مجبور بودم پشت سید کمال دراز بکشم، اما از لای دستان و آرنج کمال، سنگر و حتی نفرات عراقی ها را که تند تند جایشان را عوض میکردند میدیدم.
چندینبار خواستم که به طرفشان شلیک کنم اما سید کمال غلت میخورد و نمیگذاشت کارم را انجام بدهم، یکبار به طرف من چرخید و صورتش را دیدم، زیرلب زمزمه می کرد منتهی متوجه نشدم چه میگوید فقط می دانم که ذکر میگفت...
گفتم هرچه که میخواهی بگو هر وصیتی، چیزی داری به من بگو، ولی او فقط به چشمهای من نگاه می کرد.
یکدفعه دیدم چشمهایش حالت سفیدی پیدا کرد و رنگش سفید شد د رهمین حال که با او صحبت می کردم یکدفعه شنیدم چیزی داخل شکمش ترکید و صدای عجیبی داد و برای همیشه چشمانش را بست و همچنان خون از پایش جاری بود و روی سرمن میریخت.
وقتی این صحنه را دیدم و مطمئن شدم که سیدکمال دیگر شهید شده، منتظر فرصتی شدم که از مهلکه بگریزم و یا لااقل پناهی برای خودم دست و پا کنم.
همینطوری از لای دستانش به سنگر عراقیها نگاه می کردم متوجه شدم که دارند رگبار عوض میکنند ضمن عوض کردن رگبار که این فرصت را غنیمت شمرده و پریدم پشت یک تحته سنگی که جای خوبی باشد برای جنگیدن.
وقتی پشت تخت سنگ قرار گرفتم متاسفانه دیگر به سنگر عراقیها دید نداشتم چون از ارتفاع کمی بطرف پائین کشیده بودم و فقط صدای بچه ها را میشنیدم که گاهی اوقات تکبیر میگفتند و گاهی اوقات دعای توسل میخواندند.
من هم همان جا نشسته بودم و یک عده هم از عراقیها پائینتر جمع شده بودند، روی یک تپه و از بچههای بالا هیچ خبری نداشتم.
نزدیک غروب شد خورشید رفته رفته خودش را پنهان می کرد و قلبم را غم و غصه فرا میگرفت.
پیش خودم گفتم خورشید که کاملا غروب کرد و هوا که تاریک شد میروم پیش بچهها و یک تصمیمی می گیریم که چه کار کنیم؟ از چه راهی برویم؟ چون واقعا ما محاصره شده بودیم از سه چهار طرف آر پی جی و تیربار می زدند هیچ راهی نبود حتی بچه ها با فرمانده لشکر(شهید حاج همت) هم تماس گرفته بودند تا کسب تکلیف کنند که ایشان هم تاکید کرده بودند که مقاومت کنند و بچه ها هم با ایمانی که داشتند مقاومت کردند و تسلیم نشدند.
اما از غروب بگویم تا بحال اینقدر غروب را به این غمناکی ندیده بودم؛ پشت درخت بودم و البته دراز کشیده ،چون نمیتوانستم سرم را بلند کنم به هر حال آفتاب وقتی غروب کرد تازه یک مقداری توانستم تکانی بخورم و تیمم کنم با همان حال نشسته نماز مغرب و عشا را خواندم.
دفاع مقدس
⏳ دوران #دفاع_مقدس 🎥 فیلم | صبحگاه دوکوهه - #سال_1363 🌷 شهید محسن گلستانی در حال خواندن دعا: "ال
از نظر دید، دشمن دیگر دیدی به من نداشت ولی از لحاظ نزدیکی صدا خیلی به هم نزدیک بودیم و تمام حرکات پا و حرف زدن آنها بگوشم میرسید؛ بعد تصمیم گرفتم که بروم پیش بچهها تا برای گریز از محاصره دشمن چارهای بیندیشیم و همان مسیری را که پائین آمده بودم بالا آمدم زیر همان درختی که شهید بازوزاده افتاده بود دیدم چند نفر دیگر شهید شده اند از جمله عباس رضایی و ساریخانی ولی بچه های دیگر نیستند همان بچه هایی که پشت یک تخته سنگی قرار گرفته بودند.
گویا تغییر موضع داده و رفته بودند؛ شاید به این گمان که من شهید شدهام و یا اینکه برگشهام جایی دیگر و موضعی دیگر، به دنبال من نیامده و صدایم نزدهاند در این فکرها بودم که یکدفعه حس تنهایی بر من غلبه کرد و خودم را در آن مکان تنها حس کردم و فکر کردم در این دشت و کوهها فقط من هستم و این همه دشمن خونخوار، یعنی یک لحظه از خدا غافل شده بودم، غافل از اینکه نمی دانستم نزدیک ترین یار و قدرتمند ترین پشتیبان من آنجا خداست، اینجا بود که یک مرتبه خدا را صدا زدم، یکبار، دوبار، سه بار... گفتم که شاید قسمت ما هم این بوده که اینطوری آخرین لحظات زندگیمان را بگذرانیم و خدا خواسته که ما اینطوری و تنها شهید بشویم.
این بود که یکی دو تا از بچه ها را با صدای بلند خواندم، کسی جوابم را نداد فقط صدای خودم در کوه میپیچید و بر میگشت و برگشت صدای کمک طلبی من به من هشدار می داد که: ای گلستانی توجه تو باید به خدا باشد و از خدا مدد بخواه و به امدادهای دنیوی پایبند مباش، تو مرا صدا بزن و از اعماق جانت صدایم کن...ادعونی استجب لکم...
از این صدای من مزدوران عراقی متوجه شده بودند که یکنفر پائین شیار تنهاست، این بود که شروع به تعقیبم کردند یکدفعه متوجه صدای پای یک یا چند نفر شدم که از سمت راست شیار می آید و بطرف پائین در حال حرکت بودند،وقتی منور زدند من نشستم، تا نشستم متوجه شده و شروع به تیراندازی کردند تا اینکه نتوانم از جایم بلند شوم و بگریزم، هی میزدند جلوی پایم، اطرافم، متوجه بودند و میتوانستند بکشنم ولی نمیخواستند بزنند، فکر می کنم میخواستند اسیرم کنند، این بود که اسلحهام را آماده کردم و پیش خودم گفتم اولین نفری که جلو بیاید خواهم زد و آنها را خواهم کشت، ولی از آنجا که خدا نمیخواست آنها نیامدند جلو ، فقط اطرافم را می زدند.
منور که خاموش شد، یک تنه درخت بود، رفتم پشت آن تنه درخت و شروع کردم به فکر کردن که از کجا بروم؟
در همان حالی که فکر می کردم تا راه گریزی پیدا کنم گفتم اول باید ببینم که من در چه موقعیتی و در چه مکانی هستم که یک دفعه متوجه مینهایی شدم که در اطرافم پخش بود مینهایی که ضامن آنها بوسیله ی یک رشته سیم مویی بهم وصل شده بود که کافی بود جزئی از بدنم به آن اصابت میکرد، تا منفجر شود، من مقداری از این میدان مین را دویده بودم و از روی مینهای مختلف بدون آنکه خودم متوجه باشم که میدان مین است عبور کرده بودم این چه حکمتی است؟!!... آیا غیر از این است که معجزه الهی برمن نازل شده بود؟!!!
در آن لحظه دیگر غم وغصه حسابی دلم راگرفته بود، گفتم خدایا، تا اینجا ما را کمک کردی و از این همه موانع نجاتم دادی این یک تکه راه را هم کمکم کن انشاءالله بندهی خوبی برایت می شوم، بندهی مطیعی میشوم، از این امتحان رو سفیدم بیرون بیاور و نگذار که دشمن شاد بشوم و بدست مزدوران اسیر بشوم.
به هرحال تصمیم گرفتم که از طریق میدان مین به هر صورتی که شده راهم را پیدا کنم و به بچه ها ملحق شوم چون هیچ راه دیگری نبود.
گفتم اگر از داخل میدان مین بروم دشمن کمتر متوجه می شود و کمتر به آنجا توجه خواهد داشت، یا دراثر اصابت مین شهید می شوم، و یا اینکه نجات پیدا می کنم در هر دو صورت برد با من است، گفتم به هرحال اینجا من هستم و خدا و بغیر از خدا اینجا کسی نیست که بتواند کمکم کند، توکل کردم به امداد های غیبی خدا و باقی مانده میدان مین را شروع کردم به دویدن که رسیدم به سراشیبی کوه و با سرعت خودم را کشیدم توی جاده، جاده شنی بود و شروع کردم به راهپیمائی، کاملا خسته و تشنه بودم و گویا مزدوران عراقی هم بدون آنکه متوجه میدان مینی که برای ما گسترده بودند بشوند اقدام به تعقیب کرده بودند به دویدن که ناگهان صدای انفجار مهیبی بگوشم رسید یک لحظه فکر کردم پایم به مین اصابت کرده است ولی وقتی پشت سرم را نگاه کردم متوجهی نعرهی یک مزدور عراقی شدم که بدامی که برای ما پهن کرده اند دچار شده و کمک می طلبید.
من متوجه نشدم که چه می گفتند، بعد دیدم که چهار نفر از اطراف دویدند طرفش تا نجاتش بدهند، دیگر ندیدم چه شد و چه کار کردند چون در داخل رودخانه بودم و درختان زیادی جلوی دیدم را گرفتم یک راهی را انتخاب کردم، بالاخره یا به طرف دشمن می روم و یا اینکه برایم کمین می زنند و یا نه، اینکه خداوند راه درست را نصیبم می کند و نجاتم می دهد.
دفاع مقدس
⏳ دوران #دفاع_مقدس 🎥 فیلم | صبحگاه دوکوهه - #سال_1363 🌷 شهید محسن گلستانی در حال خواندن دعا: "ال
▫️چند روزي به آغاز عمليات والفجر هشت مانده بود. گردان ه ادر اردوگاه كرخه چادر زده بودند. چادرها حال و صفايي خاص داشت. نيروهايي كه به شوق شركت در عمليات به گردان حمزه سیدااشهدا (لشکر محمدرسول الله-ص) آمده بودند، سر از پا نميشناختند. شيارهاي اردوگاه كرخه شاهد راز و نياز بچهها با معبود و معشوقشان بود.
يكي از شب ها، در گردان دعاي توسل بر پا شد. «محسن گلستاني» كهمسئوليت يكي از دستهها را بر عهده داشت، پس از كمي صحبت در مورد عمليات و لزوم آمادگي كامل روحي و جسمي، گفت: «امشب قرار است دعايتوسل را چهارده نفر از بچه هايي كه سن و سالشان از بقيه پايينتر است بخوانند، البته با نيت توسل به چهارده معصوم و هر نفر يك معصوم را شفيع قراردهند
دعا شروع شد و به دنبال آن زمزمهها اوج گرفت و به ناله و اشتغاثه مبدلشد. شور و حال عجيبي بين بچهها افتاده بود
آن شب گذشت تا بعد از پايان عمليات هنگامي كه اساميشهداي گردان حمزه را آوردند، با تعجب ديديم در كنار اسم شهید محسن گلستاني (مداح گردان)، اسامي چهارده نفري كه آن شب دعاي توسل را خوانده بودند به چشم ميخورد. هر ۱۴ نفر به حق رسيده بودند
🆔 @revayate_fath
14.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم | دلتنگی های حاج #قاسم_سلیمانی در فراق یاران و همرزمان شهیدش
🌴 منطقه عملیاتی والفجر هشت
💦 گردان #غواص ۴۱۰ – لشکر۴۱ ثارالله (ع)
🆔 @revayate_fath ✔️JOIN
✅ به کانال"روایت فتح" بپیوندید
💠 دو سرداری که طرح های استکبار را در منطقه برهم زده و رژیم صهیونیستی را به مرحله سقوط نزدیک کردند!!
⚪️ قاسم سلیمانی و تهرانی مقدم، کابوس مرگ برای اسرائیل🔥🇮🇱🔥☠️🔥🇮🇱🔥💀
⭕️ با جنایت هولناک شهادت حاج قاسم، 🇮🇱اسرائیل🇮🇱گور خود را کند!
🆔 @revayate_fath ✔️JOIN