12.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥✨انتشار نخستینبار
❤️🦋سردار حاج قاسم سلیمانی:
نگین انگشتری من از شیشههای حرم امام رضاست که از انفجار (۳۰خرداد۷۳) بهجای مانده...
فردا حرف درنیاورید که زمرد دستش است...
تدوین: محمدجواد فکری
آهنگساز: استاد محمدرضا علیقلی
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
پک پنج عددی:
❶ ﴿قرآن﴾
❷ ﴿مفاتیح﴾
❸ ﴿نهج البلاغه﴾
❹ ﴿دیوان حافظ﴾
❺ ﴿صحیفه سجادیه﴾
#دهه_کرامت🦋
#میلادامامرضامبارک🎉
#شرکت_کننده_شماره_سیسه
برای شرکت تو چالش😍👇🏻
🌸🌸🌸🌸
https://eitaa.com/joinchat/2085224474C0bfd1a39e7
🌸🌸🌸🌸
#چالش_سین_زنی😍🙈
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_سی_و_ششم وقتی رسیدم نیما (پسر مهندس قرایی) به استقبالم آمد. چند روزی مهمانش ب
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_هفتم
تا صدای فاطمه را نمی شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد دوباره زنگ بزنم. میدانستم پنج شنبه ها محمد به بهشت زهرا می رود.
عصر پنجشنبه خودم را به تلفن رساندم و شماره را گرفتم. در این فکر بودم که اگر دوباره محمد جواب تلفن را بدهد چه بهانه ای بتراشم که فاطمه گوشی را برداشت :
_ بفرمایید؟
+ سلام. رضا هستم. حالتون خوبه؟
_ سلام.... ممنونم.
+ چند روز پیش که زنگ زدم دلم میخواست باهاتون حرف بزنم ولی محمد اجازه نداد. میدونم همه چیز رو براش تعریف می کنین، ولی خواهشا نگین که من زنگ زدم.
_ من نمیتونم چیزی رو از محمد پنهان کنم!
+ آخه من فقط زنگ زدم که بگم به یادتونم. یه وقت فکر نکنین رفتم و پشت سرمم نگاه نکردم...
_ اما من چنین فکری نکردم!
فاطمه باهوش بود. فهمیده بود دلم تنگ شده و همه ی این حرف ها بهانه است، اما چون محمد راضی به حرف زدنش با من نبود سعی می کرد کلمه ای اضافه تر نگوید. مکثی کردم و گفتم :
+ من نوشته هاتونو خوندم، بارها و بارها. قرآنتونم همه جا همراهمه.
سکوت کرد و چیزی نگفت. ادامه دادم:
+ مواظب خودتون باشین و برام دعا کنین. روزای سختی رو میگذرونم...
در همین لحظه تلفن قطع شد و دیگر تماس برقرار نشد. چترم را بستم و زیر باران قدم زنان به خانه برگشتم...
هوای انگلیس اغلب اوقات گرفته و بارانی بود. همیشه یک چتر کوچک همراهم داشتم تا بارش باران غافلگیرم نکند. یک روز بعد از کلاس باران شدیدی می بارید. فاصله ی دانشگاه تا خانه ام حدود بیست دقیقه بود. هرچقدر تلاش کردم چترم را باز کنم نشد. خراب شده بود. همینطور که در حال کلنجار رفتن با دکمه ی چترم بودم امیلی کنارم آمد و گفت :
_ چترت خراب شده؟
+ بله. ظاهرا خراب شده. باز نمیشه.
_ کجا میری؟
+ میرم خونه.
_ مسیرت کجاست؟
+ چند تا خیابون اونطرف تره. دور نیست.
_ من ماشین دارم. میرسونمت.
+ ممنون. خودم یه جوری میرم.
_ مگه نمیگی چندتا خیابون اونطرف تره؟
+ چرا
_ پس بریم میرسونمت.
مرا تا در خانه رساند و رفت...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_سی_و_هفتم تا صدای فاطمه را نمی شنیدم دست بردار نبودم. تصمیم گرفتم دو روز بعد
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_سی_و_هشتم
چند وقت بعد سرمای شدیدی خوردم وحدود یک هفته از شدت بیماری نتوانستم به دانشگاه بروم. یک شب روی تختم لم داده بودم و مشغول عوض کردن شبکه های تلویزیون بودم که زنگ خانه به صدا در آمد. در را باز کردم، امیلی پشت در بود! گفت :
_ سلام. اومدم حالتو بپرسم. چند روزیه پیدات نیست.
+ سلام. ممنون. سرما خوردم، نمیتونستم بیام دانشگاه.
_ الان بهتری؟
+ بله. خوبم.
به داخل خانه ام نگاه کرد و گفت :
_ اگه دوست داشته باشی میتونم بیام و یک فنجون قهوه بخورم.
اصلا هم دوست نداشتم! با چهره ای مردد گفتم :
+ اما خونه ی من یکم بهم ریخته ست. آمادگی مهمون رو ندارم.
_ اشکالی نداره. من که مهمون نیستم. من دوستتم.
نمیدانستم باید چه رفتاری نشان بدهم. بدون اینکه تعارف کنم خودش وارد خانه شد و روی کاناپه نشست. فورا مشغول درست کردن قهوه شدم تا زودتر بنوشد و برود. همانطور که در آشپزخانه بودم پرسید :
_ تو اینجا تنهایی؟
+ بله.
_ خانواده داری؟
+ بله.
_ ولی من خانواده ندارم. پدرمو هیچوقت ندیدم. مادرمم بعد از هجده سالگیم ازم خواست خونهشو ترک کنم. الان چند سالی میشه ازش خبری ندارم.
قهوه را روی کاناپه گذاشتم و کنار آشپزخانه ایستادم. تشکر کرد و ادامه داد :
_ راستش من برخلاف تو اصلا آدم مذهبی ای نیستم. نمیتونم مثل همسایهم فکر کنم که عیسی مسیح پسر خداست. یا مثل تو فکر کنم که کتاب مقدس وجود داره و باید بخونمش. فکر می کنم توی این دنیا هیچ چیزی ارزش پرستیدن نداره.
تلاشی برای متقاعد کردنش نکردم، گفتم :
+ اعتقادات و باورهای آدم ها متقاوته.
_ آره. این درسته.
فنجان قهوه اش را برداشت و کمی نوشید، گفت :
_ مزاحمت شدم؟
+ اشکالی نداره.
_ فکر کردم اینجا تنهایی، شاید حوصلت سر بره و دلت بخواد با یه دوست حرف بزنی.
یک پلاستیک کیک از کیفش بیرون آورد و گفت :
_ این کاپ کیک ها رو امروز خریدم. آوردم اینجا تا با هم بخوریم.
نمیدانستم در این حد صمیمیت جزو آداب و فرهنگ آنهاست یا امیلی از این حرف ها منظور خاصی دارد. همینقدر میدانستم که در فرهنگ آنها مرز مشخصی برای روابطشان تعریف نشده. گفتم :
+ ممنون ولی من امروز خرید کردم. کیک هم خریدم.
پلاستیک را روی کاناپه گذاشت و گفت :
_ باشه. پس خودم تنهایی میخورم. راستی اگه مزاحمم میتونم اینجارو ترک کنم... !؟
+ مزاحم نیستی، ولی میشه بدونم چرا اومدی؟
_ راستش اومدم تا حالتو بپرسم. البته فکر میکردم شاید بتونم برات دوست خوبی باشم. شخصیت جدی و محکمی داری، دنیات برام جذابه. هرچند خیلی با دنیای من متفاوته.
از طرز حرف زدنش کمی نگران شدم. برای اینکه خیال خودم را راحت کنم فوراً گفتم :
+ ممنون از لطفت. نامزدمم بخاطر همین جدیت و محکم بودنم دوستم داره.
_ نامزد داری؟
+ بله،اون ایرانه. تا چند ماه دیگه برمیگرم پیشش.
با لبخند گفت :
_ نمیدونستم! چطور رهاش کردی وتنهایی اومدی اینجا؟
+ مجبور شدم.
_ حتما دختر خوشبختیه!
کمی درباره ی دانشگاه حرف زد و بعد از نوشیدن قهوه خداحافظی کرد و رفت. وقتی در را بست نفس راحتی کشیدم.
بالاخره پس از هشت ماه دوری وقت برگشتن آمده بود. به ایران رسیدم و با استقبال پدر و مادرم راهی خانه شدیم. به محض اینکه رسیدم به محمد زنگ زدم و برگشتنم را اعلام کردم. حالا باید برای سومین بار درباره ازدواج با پدر و مادرم حرف می زدم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
💠خاطراتی سبز از حیات طیبه و نورانی امام خامنهای عزیز😊
🔸زمانی که ضریح مطهر حضرت امام رضا علیه السلام در حال تعویض بود ، در خدمت مقام معظّم رهبری به پابوسی امام هشتم مشرف شدیم. مقام معظم رهبری برای زیارت در کنار مرقد آن امام هُمام ، مشغول راز و نیاز بودند.
🔹چون ضریح را برداشته بودند ، حضور در کنار قبر ، رنگ و بوی دیگری داشت. بعد از پایان راز و نیاز حضرت آیت الله خامنهای ، مرحوم آقای واعظ طبسی به ایشان عرض کرد آقازادهها هم بیایند نزدیکتر تا از نزدیک قبر امام را زیارت کنند.
🔸مُعظملَه فرمودند : پس بقیه چی؟! این دقت را همواره حضرت آقا دارند. ایشان امتیاز ویژه و خاصی را برای فرزندانشان قائل نیستند. در آن روز هم فرمودند : اگر بقیهی افراد حاضر میتوانند از نزدیک قبر امام هشتم را زیارت کنند ، فرزندان من هم بیایند.
🔹پس از فرمایش حضرت آقا ، همهی افراد حاضر توفیق حضور یافتند عجب روزی به یاد ماندنی بود! بعضی از دل شکستگان ، سر از پا نمیشناختند.
حرم عجب حال و هوایی داشت💚
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊💦کاش تا دل می گرفت و می شکست!!
دوست می آمد ،
کنارش می نشست...
#شبتون_شهدایی🌸✨
#التماس_دعای_فرج 🙏🙏
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
#دارد_زمان_آمدنت_دیر_میشود...
مـولایــم
دست مرا بگیر ببین ور شکسته ام
آب از سرم گذشته و من دست بسته ام
کار مرا حواله نده دست دیگری
محتاجم و فقط به تو امید بسته ام
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهفتم
✨صفحه: ۵۴۱
✨سوره:حدید
📚🍃|• @dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🌸🌿
📜☀️#حدیث_روز
🌸🌿امام رضا رعلیه السلام)فرمودند:
حریصانه به دنبال قضای حاجت حاجتمندان باشید،هیچ عملی بعد از واجبات بالاتر از شاد کردن مسلمان نیست.
✨📚بحار الانوار،ج۷۸ص۳۴۷
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸آن سفر کرده که صد قافله دل
همرہ اوست
🌸هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
💠۱۴ تیرماه سالروز ربوده شدن چهار #دیپلمات_ایرانی توسط رژیم صهیونیستی
✨#حاج_احمد_متوسلیان🕊🌷
✨ تقی رستگارمقدم🌷
✨ کاظم اخوان🌷
✨سیدمحسن موسوی🌷
💟🍃|• @Dehghan_amiri20