eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.2هزار دنبال‌کننده
13هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹السلام وعلیک یا حضرت ❤️🍃 ... مـولایــم نازم آن رعنا قدت را، خال رویت را لبت را با غم غیبت چه سازی روزهایت را شبت را ای گل نرگس کجایی؟ دردمندان را دوایی گوشه چشمی نمایی این مریضان غمت را 🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_‌لِوَلیِّڪَ_الفَرَج 💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهشتم ✨صفحه: ۵۴۴ ✨سوره:مجادله 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 🌸🍃امام علی (علیه السلام) فرمودند: انسان عفیف نزدیک است فرشته ای از فرشتگان الهی گردد. 📚✨نهج البلاغه،حکمت۴۷ 💟|• @Dehghan_amiri20
💠گفتنش آسان است رفیق، ،💦 🕊...🥀 وگرنه حالا به نام خیلی هامان😔 واژه ی شهید اضافه شده بود💔 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨فقط برای خدا می خواستند عکس یادگاری بگیرند از ماشین پیاده شد،یک گروه دیگر برای دومین بار از ماشین پیاده اش کردند برای عکس گرفتن،دفعه سوم،یه خانم خواست عکس بگیرد؛با حجاب نا مناسب، پیاده شد وبا او هم عکس گرفت. گفت: باور نمی کردم با من عکس بگیرید از امروز سعی می کنم حجابم را درست کنم 💦هفته عفاف وحجاب گرامی باد🌸 🌱 🕊🥀 ✨ ☘🦋 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
انصاف یعنی اگه روزهای سخت رسید روزهای خوب زندگیت یادت بمونه😊 انصاف یعنی بدونی خدای روزهای سخت همون خدای روزهای خوبه 💚 🌷 ‌‌💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🍂اصلا به روی خودش نمی آورد... آنقدر کم توقع و مظلوم بود که حتی روی صندلی هم نمینشست، صبح ها با سرویس لشکر می رفتیم پادگان ؛ محمد تقی هم با روحیه و شاد هم سفر هر روزمون بود، همیشه حواسش جمـع بود وقتی که همه صندلی‌ها پر میشد میرفت قسمت آخر ماشین که شبیه پله بود روی زمین مینشست تا یه صندلی هم که شده برای بقیه پاسدارهایی که میان باز بشه، رفقایی که تازه میرسیدن و میدیدن محمد روی زمین نشسته، میگفتن محمد تو بیا سر جات بشین ما هم یکاریش میکنیم، محمد هم با همون لبخند همیشگیش و با زبون شیرین محلی جواب میداد، همین جا نشستم ...ببین!! من نشستم داداش تا رسیدن به پادگان با شوخ طبعی و خوش اخلاقی صحبت میکرد؛ با اینکه روی زمین نشسته بود و خاکی شده بود اصلا به روی خودش نمی آورد. 🌱🕊🌹 ✨ 💦 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️ همون رئیسی که قراربود با اومدنش ، دلار تا ۵ هزار تومن برسه! حالا کاری کرده که تو یک سال ، ۵۰ هزار میلیارد تومان به بیت المال برگشته! 🚫و اما دولت روحانی که مردم ساده ما ، به سفارش سلبریتی ها و اپوزسیون بهش رای دادن تو این ۷ سال ، بجز وطنفروشی‌هایی که کردن ، چندین میلیارد دلار هم ، گم کردن! 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠کلام نیکان 🦋 ☘ این کار را یادگاری از من داشته باشید؛ اقامه که می‌گویید قبل از گفتن الله اکبر یک سلام به امام حسین علیه‌السلام بدهید. این نمازتان خیلی عالی می‌شود😊 🍃🌺 ✨ 📿 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌺🍂کلام شهید من دفاع مقدس را هشت سال نمی‌دانم، که زمان پایان دفاع مقدس، آزادی قدس و رهایی بقیع است. 🌱 🕊🥀 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهل_و_چهارم چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم فاطمه جشن کوچکی گرفته بود
💠✨ مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند. با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران فاطمه بودم. هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد. فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید. من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت. نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است. چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید بود که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت : _ اینارو برای جشن میخواین؟ مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت : + آره. برای جشن نوه ی گلمه. فاطمه لبخند زد و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار را زمین گذاشت و گفت : + ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ حدود هشتاد نفر میشیم. مبل ها و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میزنهارخوری؟ فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت : _ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه. + وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم. فاطمه کمی فکر کرد و گفت : _ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو پارکینگ؟ مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟ مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت : + نمیدونم. بذار شب با پدر رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن... از فرصت استفاده کردم و گفتم : * برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این بچه و بقیه بچه هارو اذیت نکنه. مادرم گفت : + آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم. شب مادرم با پدرم حرف زد. بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با سیاست و برنامه ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم. خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به انگلیس برگشتیم. فاطمه با دقت و تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و یوسف را با جان و دل بزرگ می کرد. می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی وضو می گرفت. گاهی بجای لالایی برایش آیه هایی از قرآن را می خواند. وقتی یوسف مریض می شد با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما با صبوری بهانه گیری هایش را تحمل می کرد. زمان می گذشت و هر روز از فاطمه چیزهای بیشتری یاد می گرفتم. هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که هیچ سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود، اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا قوی تر و محکم تر بار آورد. سالی یک بار به ایران برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند. فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش عشق می ورزید و همان عشق را هم دریافت می کرد. پس از تولد پسر دوممان "یاسین" پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند. امیلی در طول این سال ها آنقدر به فاطمه عادت کرده بود که چند روز قبل از اینکه انگلیس را ترک کنیم از شدت ناراحتی مریض شد. روز آخری که برای خداحافظی به خانه اش رفتیم زیر سرم بود و اشک میریخت. موقع خداحافظی گفت : _ با رفتنت دوباره تنها میشم. تو جای خانواده ی نداشته مو برام پر کرده بودی... فاطمه او را در آغوش گرفت و دلداری داد. امیلی یک روسری از کشوی کنار تختش بیرون آورد و گفت : _ از این دوتا خریدم. یکی برای خودم، یکی برای تو. میخوام هروقت سرت کردی یادم بیفتی. فاطمه او را بوسید و گفت : + احتیاجی نیست اینوسرم کنم تا یادت بیفتم. تو همیشه توی فکر و قلب من هستی. به سختی از امیلی خداحافظی کردیم و راهی فرودگاه شدیم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20