eitaa logo
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
1.3هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
96 فایل
🕊بنام‌اللہ🕊 🌸شہید محمدرضا دهقان امیرے🌸 🌤طلوع:1374/1/26 🕊شہادت:1394/8/21 💌پیامے‌ازجانب🌼 #نعم_الرفیق 🌼: ✾اگردلتان‌گرفت‌یادعاشوراڪنید ✾ومطمئن‌باشیدڪہ‌تنہابایادخداست‌ڪہ‌دلہاآرام‌مے‌گیرد. خادم ڪانال: @shahid_dehghan_amiri ادمین تبادل: @ashegh_1377
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸حضور امن... 💠دیامز(میلانی جورجیادس ) خواننده رپ فرانسوی زبان،از نظر مالی واجتماعی در وضعیت خوبی قرار داشت اما آرامش نداشت تا اینکه پس از تحقیقات زیاد اسلام را انتخاب کرد وپس از مدتی با پوشش کامل اسلامی در رسانه ها ظاهر شد واز دنیای موسیقی خداحافظی کرد.او به خاطر حفظ حجاب از یکی از دانشگاههای فرانسه اخراج شد! دیامز سرگذشت خود را درکتابی شرح داده است. 💦هفته عفاف وحجاب گرامی باد🌸🍃 ✨☘🦋 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🚫طنز ظریف با دکتر ظریف😁 روزی رئیس تیمارستان از پنجره اتاق کار خود به حیات می نگریست ، بیماران روانی در حال هوا بازی ، ورزش و هوا خوری بودند ، در گوشه ای از حیات عده در صف ایستاده و به نوبت به یک سوراخ نگاه می کردند ، بعد از مدتی به ته صف رفته و دوباره منتظر نوبت می شدند تا باز به آن سوراخ خیره شوند! رئیس کنجکاو شد تا بداند چه چیزی در آن سوراخ وجود دارد که تا این حد آنها را جذب خود کرده است ، داخل حیات رفت ، جمعیت را کنار زد ، مدتی خیره خیره به آن سوراخ نگاه کرد ولی در کمال ناباوری چیزی در آنجا ندید! با تعجب گفت: ولی من که چیزی اینجا نمی بینم! جمعیت نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردند ، یکی از بیماران با خنده گفت: آقا را باش! ما از صبح تا حالا نگاه کردیم و چیزی ندیدیم این آقا تازه از راه رسیده و می خواد با چند دقیقه نگاه ، چیزی ببینه! داستان آفتاب برجام و محصولات سیب و گلابی هایی که قرار بود بدهد ، مشابه داستان سوراخ تیمارستان است ، ۷ سال از عمر دولت گذشته و از سوراخ برجام چیزی دیده نشده ، باوجود این ، هنوز عده ای در صف ایستاده اند تا بالاخره کلید حل مشکلات را در سوراخ ببینند و احتمالا در یکی از ۱۰۰ روزه های باقی مانده عمر دولت ، مشکلات اقتصادی کشور را حل کنند!😅 ✍️حجت الاسلام علی ارجمند عین الدین 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهل_و_ششم (پایان بخش اول) بالاخره بعد از تحمل هفت سال رنج زندگی در غربت به
💠✨ اشک هایم روی دفتر ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش را روی سینه ام گذاشتم و به قاب عکس دسته جمعی مان خیره شدم. همه جا ساکت بود و بجز صدای تیک تاک ساعت چیزی شنیده نمی شد. نگاهی به ساعت انداختم، از نیمه شب گذشته بود. فردا صبح آزمون حفظ جزء 29 را داشتم. مادرم از پنج سالگی من و یاسین را برای حفظ قرآن آماده کرده بود و بعد از بازگشتمان به ایران ما را به کلاس می فرستاد. تا حافظ کل شدنم فقط یک جزء باقی مانده بود. با آنکه سال بعد کنکور داشتم اما حاضر نبودم بخاطر درس ، قرآنم را رها کنم. این کار بخشی از وجودم شده بود و نمیتوانستم از آن جدا شوم. بلند شدم تا وضو بگیرم و کمی قرآن بخوانم. آباژور سالن روشن بود. فهمیدم مادرم مثل همیشه مشغول نماز خواندن است. بعد از اینکه وضو گرفتم و کمی تمرین کردم خوابم برد... « بابا نرو... تو قول داده بودی روزی که سرود دارم بیای و شعر خوندمو ببینی... پدرم خم شد و زینب را بوسید و گفت : _ دختر گلم ببخش که مجبور شدم زیر قولم بزنم. عوضش ایندفعه که برگردم برات یه هدیه ی خوب میارم. " از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هم اکنون با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند." پدرم اشک های زینب را پاک کرد و او را محکم در آغوش گرفت و کمی قلقلکش داد. با خنده یاسین را بغل کرد و روی شانه اش زد و گفت : _ مِسی جون، حواست باشه از درسات عقب نیفتی. نشنوم بازم بخاطر فوتبال مدرسه رو پیجوندی. اگه این ترم معدلت بالای نوزده بشه جایزت یه هفته اجاره ی سالن اختصاصی فوتساله. یاسین خنده ی شیطنت آمیزی کرد و گفت : _ نمیتونم قول بدم ولی سعی خودمو می کنم. پدرم دستش را در موهای یاسین فرو برد و موهایش را بهم ریخت. به سمت من آمد و گفت : _ یوسفم، حواست به خواهر و برادرت باشه. هوای مادرتم داشته باش. مرا در آغوش گرفت و در گوشم گفت : _ بعد از من، تو مرد خونه ای. محکم باش و هیچوقت کم نیار. از شنیدن حرف هایش ترسیدم. جوری حرف می زد که انگار قرار نیست برگردد. گفتم : _ من بدون شما کم میارم بابا. زود برگرد و تکیه گاهم باش. انگشتر عقیقش را بیرون آورد و به من داد و گفت : _ این مال تو. فقط بدون وضو دستت نکن. روش اسم پنج تن هک شده. مادرم کمی عقب تر ایستاده بود. پدرم از ما فاصله گرفت و سمت مادر رفت. چند دقیقه بدون اینکه چیزی بگویند فقط به هم خیره شدند. اشک های مادر را میدیدم که به آرامی با هر پلکی که می زد از گوشه ی چشمانش میریخت. اما پدرم به ما پشت کرده بود. دوباره صدا بلند شد : " از مسافران پرواز هواپیمایی ماهان ایر به شماره ی 3484 به مقصد دمشق تقاضا می شود هرچه سریعتر با خروج از گیت های بازرسی وارد سالن ترانزیت شوند. " وقتی پدرم برگشت از رد اشکهایش فهمیدم که او هم گریه کرده. مادرم گفت : _ مواظب خودت باش. چمدانش را روی زمین کشید و رفت. قبل از ورود به گیت برایمان دست تکان داد و... » با صدای زنگ ساعت بیدار شدم. این چندمین باری بود که در طول شش ماه اخیر، آخرین تصاویر پدر را خواب می دیدم. از روزی که خبر شهادتش را آورده بودند آخرین صحنه ی دست تکان دادنش از چشمم دور نمی شد. صدای اذان می آمد. بلند شدم و نماز صبحم را خواندم. مادر هنوز بیدار بود. بعد از نماز کمی باهم حفظ قرآن تمرین کردیم. ساعت هشت صبح بعد از صبحانه خانه را ترک کردم. از حفظ جزء 29 هم موفق و سربلند بیرون آمدم. به خانه برگشتم و گوی موزیکال مورد علاقه ی پدر را از کتابخانه اش بیرون آوردم. به اتاقم بردم و کوکش کردم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهل_و_هفتم اشک هایم روی دفتر ریخت و کمی از جوهر نوشته ها پخش شد. دستخطش را ر
💠✨ یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره. + باشه الان میام. گوی را روی میزم گذاشتم و رفتم. بعد از خواندن دعای سفره مادرم برایمان غذا کشید و مشغول خوردن شدیم. اما زینب با بشقاب غذایش بازی می کرد و چیزی نمی خورد. مادرم گفت : _ عزیزدلم چرا نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟ چشم های زینب پر از اشک شد و گفت : + میل ندارم. مادرم از جایش بلند شد. زینب را بغل کرد و گفت : _ یادت رفته ما چه قولی به هم دادیم؟ من و تو و یاسین و یوسف؟ + نه، یادم نرفته. ولی نمیتونم غذا بخورم. نمیتونم سر قولم وایسم. چشمش به عکس پدر افتاد و بغضش ترکید و با گریه گفت : + من دلم برای بابا رضا تنگ شده. من میخوام بابا برگرده پیشم. از گریه های زینب همه ما چشمهایمان پر از اشک شد. یاسین از سر میز غذا بلند شد و به اتاقش رفت تا راحت اشک بریزد. اما من هربار که میخواستم اشک بریزم جمله ی پدر را یادآوری می کردم : " محکم باش و هیچوقت کم نیار." بغضم را فرو دادم و گفتم : _ زینب، بیا هروقت دلمون گرفت به یادمون بیاریم که بابا همیشه پیش ماست. تنها فرقش با قبل اینه که ما اونو نمیبینیم. اون همین الان داره به بشقاب غذایی که نخوردی نگاه میکنه و از اشک ریختنت ناراحت میشه. اگه دوست داری بخنده اشکاتو پاک کن و غذاتو بخور. با دستهای کوچکش صورتش را پاک کرد و به زور چند لقمه خورد. برای دختر نه ساله ای که عاشق پدرش بود باور آنکه دیگر نمی تواند او را ببیند سخت بود. از شش ماه پیش که خبر شهادت پدر را داده بودند تا چند ماه لب به غذا نمی زد. ضعیف و لاغر شده بود. بعد از نهار دفتر پدرم را برداشتم و به سمت بهشت زهرا رفتم. شش ماه بود که شهید شده بود اما هنوز پیکرش برنگشته بود. می گفتند شاید هرگز پیدایش نکنند و برنگردد. اما همه ی ما چشم به راه و منتظر بودیم. در قطعه ی شهدای گمنام نشستم. همانجا که پدرم مادرم را دیده بود و عاشقش شده بود. دفترش را باز کردم و دوباره جملاتش را مرور کردم : « نمی فهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه ای می تواند همه چیز را رها کند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد... شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده... هیچ منطقی نمی پذیرد یک جوان که شرایط ایده آلی دارد زندگی را رها کند و برود شهید بشود... به خانواده هایشان فکر میکردم، به تحصیلاتشان، به انگیزه ها و اهدافشان... سعی کردم چند دقیقه خودم را جای آنها قرار بدهم. اما نه... محال بود حاضر به انجام چنین ریسکی باشم... پدرت حتما خانواده شو دوست داشت، حتما با شما زندگی خوبی داشت، پس چی باعث شد شمارو ول کنه و بره؟ ...» در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. دفتر را بستم و جواب دادم. یاسین بود، گفت : _ یوسف، هرجا هستی زود برگرد خونه. + چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟ _ نه. فقط زود بیا. نگران شدم. به سرعت به خانه برگشتم... ✍به قلم خانم فائزه ریاضی .... 💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_چهل_و_هشتم یاسین در اتاقم را باز کرد و گفت : _ مامان میگه بیا نهار حاضره.
💠✨ (قسمت آخر) وقتی در را باز کردم دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. مادر هم در گوشه ای از سالن قرآن می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند. فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای مادربزرگ بود. گفتم : _ دایی کجاست؟ از بابا خبری آوردن؟ + تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از سوریه اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده. مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست یاسین گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت : _ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه. از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند به او بدهد. در همین لحظه در خانه را زدند. به سرعت در را باز کردم. دایی محمد با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره پدرم برگشته. بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم. بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم ، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران مادرم بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و محکم بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت و هق هق کنان گریه سر داد. دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت : «همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... » باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی زینب از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود... آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده. پتو آوردم و روی دوشش انداختم. چشمم به کاغذ کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم : « به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام، سلام. شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی که تمام دلگرمی زندگی ام بود. همان روی ماهی که تمام پشت و پناه روزهای غربتم بود... محمد می گفت قابل شناسایی نیستی، اما اشتباه می کرد! مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب فاطمه ات به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد؟ تو از اولش هم زمینی نبودی... همان شبی که از پدرم برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی! تو پر گشودی، حق داشتی، زمین برایت قفس بود. اما خودت بیا و بگو چگونه باور کنم پیمان وفاداری ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی را؟ چگونه بی تو زینبت را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ رضا جانم، پاره ی وجودم، حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال بابایم خوب است؟ بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده؟ اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با وصال و سرنوشت مرا با فراق نوشته اند... تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم... تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم... اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت از هم پاشیده شد، اما خدا را شکر که لباس تنت را به غنیمت نبردند... خدا را شکر که دختر تبدارت اسیر نیست... خدا را شکر پسرانت در غل و زنجیر نیستند... لا جرم اگر مرور "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم. یادت هست همیشه می گفتی تو "مثل هیچکس منی" !؟ اما نمیدانستی من فقط زیر سایه ی چشمان تو آنگونه دیده می شدم. همراه روزهای سخت من، هم قدم سربالایی های نفس گیر زندگی من، حالا که مرا در برهوط زمین رها کرده ای و رفته ای لااقل خودت به جان ناتوانم نفس بده تا از تنگنای این تنهایی تاریک، سربلند عبور کنم. دوستدار تو؛ کسی که هرگز نتوانست از نگاهت عبور کند... » (پایان) ✍به قلم خانم فائزه ریاضی 💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊ای که روشن شود از هر صبح جهان روشنایِ دل من حضرت 🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🕊ای که روشن شود از #نورِ_تو هر صبح جهان روشنایِ دل من حضرت #خورشیدسلام🌹
🍀🌺گل نرگس چه شود بوسه به پایت بزنم تا به کی خسته دل از دور صدایت بزنم گل نرگس نکند مهر ، زمن برداری داغ دیدار رخت را به دلم بگذاری 🌺🍀 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهشتم ✨صفحه: ۵۴۶ ✨سوره:حشر 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 💚🍂امام صادق(علیه السلام)فرمودند: خداوند هیچ دری را بر مومن نمی بندد مگر اینکه بهتر از آن را به روےاوباز کند. 📚✨بحارالانوار،۷۴،۵۲ 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
💠✨آن روزها که زمین 🌎 سفره حیاتش را گسترانده بود☘ چه خوب🕊 رزق  برگرفتند🌸 ادامه دادن راهتان سخت شد اگر به دادمان نرسیدید😔 💔 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🍂من به ثواب احتیاجی ندارم یکسال بعد ازشهادت محمودرضا بهم پیام داد و نوشته بود، ازهمرزمای محمود بود: میگفت: البارحه ائتالی محمود فی النام دیشب محمود اومد به خوابم «و رئیته یقره القرآن» و دیدمش که داشت قرآن میخوند بغلش کردم، بغلم کرد بوسیدمش من رو بوسید، به من گفت: چون من رو نمیبینی از من دریغ نکن، من کنارتم یادت میاد هنگام نبرد یادم کردی؟ به چشم بهم زدنی اومدم پیشت و نجاتت دادم «وقال لی اتذكر عندما مرضت فی البیت؟؟ انا كنت حاضر عندك، واقره الدعاءلك...» و گفت: یادت میاد تو خونه مریض بودی؟ من پیشت بودم و برا شفات دعا میکردم «قلت لهواین انته الان؟» بهش گفتم: الان کجایی؟ «قال لی: انامع اصحاب الحسین...» همراه‌اصحاب‌امام‌حسین‌(علیه السلام) گفتم: من به نیتت گوسفند قربونی کردم و دادم به فقرا، خندید و گفت: آره بهم رسید گفتم چرا میخندی؟ «قال لانی: لاحتاج الثواب قسمت الثواب لكم...» به من گفت: من به ثواب احتیاج ندارم، ثواب را برای شما قسمت کردم. 🌱 🕊🌷 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿💕 💦مردمداری و به فکر ضعیفان بودن یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. چند کیلومتر تا مقصد مانده بود. یکدفعه عباس گفت: دایی نگه دار. نگاه کردم دیدم پیرمردی با پای پیاده می‌رود. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. پیرمرد که سوار شد به من گفت: دایی جان! شما ایشان را برسون، من خودم پیاده بقیه راه رو میام. پیرمرد را گذاشتم جایی که می‌خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم، همة مسیر را دویده. نوجوانے ✨🥀🕊 ✨ 🍃 ✨ 🌸 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍃🌸حضور امن... 💠ادیت ماریا بائر ادیت ماریا بائر که پس از اسلام در سن ۲۲سالگی نام فاطمه را برگزید،حفظ حجاب را خیلی مهم می دانست.شوهرش می گوید بعد از مسلمان شدنش،هیچ کس اورا بی حجاب ندید. زمانی که در یکی از بیمارستانهای اتریش قصد استخدام داشت،از ایشان می خواهند هنگام کار باید روسری خود را بردارد ولی با اینکه حقوق بالایی به ایشان می دادند از استخدام در بیمارستان منصرف شد ودر جواب مدیریت بیمارستان گفت:من مسلمانم وبه خاطر اعتقادم زنده هستم؛اگر تمام اتریش را به من بدهید،حاضر نیستم یک تار مویم را به شما نشان بدهم. 💦هفته عفاف وحجاب گرامی باد🌸🍃 ✨🌺🌿 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🍂🍃پنج شنبه ها در ایوان آرزوهایم به تمنای یک نگاه با چتری از واژه ها ، سمت بـاران چشمانت می ایستم؛ تا تصویرِ بکری از عشــق را از رنگین کمانِ حضورت غزل غزل به آغوش بکشم💦☂ 💠پنج شنبـه های دلتنگی 🕊🌷هدیه به روح پاک و معطر شهـــدا صلوات 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌿فردا اگر بدون تو باید به سر شود فرقی نمی کند شب من کی سحر شود شمعی که در فراق بسوزد سزای اوست بگذار عمر بی تو سراپا هدر شود 🌸✨ 🙏🙏 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊ای که روشن شود از هر صبح جهان روشنایِ دل من حضرت 🌹
🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🕊ای که روشن شود از #نورِ_تو هر صبح جهان روشنایِ دل من حضرت #خورشیدسلام🌹
🍀🌺 از پشت نقابمان عيان كن ما را آئينه‌ی عبرت جهان كن ما را اينجا همه ادعای ياری داريم يک جمعه بيا و امتحان كن ما را 🌺🍀 💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲 ✨جزء بیست‌وهشتم ✨صفحه: ۵۴۷ ✨سوره:حشر 📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️ 💚🍂پیامبر مهربانی ها حضرت محمد مصطفی(صلی الله علیه وآله وسلم)فرمودند: انسان به دین دوستش است پس هریک از شما باید بنگرد با چه کسی دوستی می کند. ✨📚امالی،ج۱،ص۵۱۸ 💟|• @Dehghan_amiri20