#تلنگرانه🌱
بدون هیچ دلیلی،
مانند یک کودک خوشحال باشید.
اگر به خاطر دلیلی خوشحال باشید،
شما در دردسر و مشکل هستید،
چرا که این دلیل
میتواند از شما گرفته شود...!
___________________
@Dehkade_mosbat
سلام مولاجان❤️
آقاجان شنیدهام آزاده باش قیمتی خواهی شد!!
آنقدر قیمتی که خداوند خریدارت شود
آن هم به بالاترین قیمت؛ یعنی «ولایت» ...
سلمانش را با «مِنّا اهلَ البِیت» خرید
حُرَّش را با «حَلَّت بفِنائِک»
و یقین بدان تو را با «انتظار» خواهد خرید
و چه مقامیست این انتظار ...
🌤اللهم عجل لولیک الفرج🌤
#امام_زمان عجلاللهتعالیفرجه
#محرم
#اربعین
___________________
@Dehkade_mosbat
#یه_لقمه🌱
همان ابتداے کار متوقع و کمالگرا نباشیم
براے عالی بودن حتما باید بزنی تو دل اقدام،
نیاز نیست قبل اقدام عالی باشی ...
___________________
@Dehkade_mosbat
✨✨✨✨✨✨✨
🪁🎈🪁🎈🪁
#جلسه_یازدهم(بخشپایانی)
#حالِ_خوب
#تفکر_مثبت
دوره معجزهآساے تکنیکهای موفقیت دکتر شاهین فرهنگ.
راهکارها و روشهایی براے زندگی متفاوت و سالم و خلق تفکرے مثبت و نو.
✨✨✨✨✨✨✨
___________________
@Dehkade_mosbat
🏜🏝🏜🏝🏜🏝🏜
🌱رویدادها براے ما حاوے برکاتی هستند. ولی این برکات شاید بلافاصله خودشون رو نشون ندن. شاید لازم باشد زمانی بگذرد تا آن برکت دیده بشود. و اگر غُر زدے و هر چه بیشتر حالت منفی پیدا کردے شاید اون برکت دیرتر خودش رو به تو نشون بده!
___________________
@Dehkade_mosbat
🏜🏝🏜🏝🏜🏝🏜
🔸خانمی تعریف میکرد:
"من با شوهرم داشتیم میرفتیم عروسی. ماشین بغل دستی ما کنار ما نبود و کمی از ما عقبتر بود. یه موتورے با سرعت خورد به بغل ماشین کنارے ما و آینهے راننده کنده شد و پرت شد جلو. دقیقا از پنجره اومد تو و تق خورد پس گردن من!
من اصرار میکردم که «حالا چیزے نیست، بریم عروسی» شوهرم میگفت «نه! باید بریم بیمارستان» انگار از خداش بود یه بهونه گیر بیاره که نریم عروسی! تو راه بیمارستان من از ته دل گریه میکردم و با خودم میگفتم «خدایا داشتیم میرفتیم کجا چه جورے عکس بگیریم! حالا داریم میریم کجا چه جورے عکس بگیریم!»
___________________
@Dehkade_mosbat
🏜🏝🏜🏝🏜🏝🏜
😧چون ضربه توے گردن خورده بود و گردن محیطی است که بصلالنخاع از اون رد میشه و ضربه به گردن بسیار خطرناکه و میتونه باعث فلج دائم فرد بشه، بلافاصله ایشون رو میبرن براے تصویر بردارے و اون دوستی که مسئول رادیولوژے بوده، کمی عجله میکنه.
(اونهایی که تا حالا رفتن رادیولوژے و ازشون تصویر گرفتن، میدونن که خیلی دقت میکنن که دقیقا اون محلی رو که پزشک خواسته تصویر بگیرن) و چون ضربه در گردن بوده و مسئول رادیو لوژی کمی عجله میکند، تصویرے که گرفته میشه از گردن و بخشی از سر گرفته میشه.
👨⚕پزشکها میگن خانم در گردن شما چیزی نیست ولی این قسمتی از سر شما که در عکس افتاده یه لکه مشکوکی را میبینیم. بلافاصله شما باید اسکن بشید. بعد از اسکن دکترها میگن خانم یک لکه خونی در سر شما وجود دارد که اگه همین الان عمل نشه، حداکثر تا یک هفتهے دیگه شما را میکُشد. این لکه هم هیچ ارتباطی به ضربه گردن شما ندارد.
⚡️رویدادها برای ما حاوی برکتاند، انقدر جزع و فزع میکنیم، نمیزاریم برکت خودش رو به شما نشون بده.
____________________
@Dehkade_mosbat
🏜🏝🏜🏝🏜🏝🏜
🔸یه خانمی میگفت:
"اون اوایل که من ازدواج کردم. انقدر شوهرم بابا و مامانم اینا رو تحویل میگرفت. بعد از اینکه ازدواج کردیم گفت اگه خونهے بابات برے قلم پات رو خرد میکنم!!! چشم دیدن بابات رو ندارم! من هر کلک زنانهاے بلد بودم میزدم تا بتونم مامانم اینا رو ببینم.
😎با خودم گفتم بذار یه کلکی سوار کنم! یه روز وقتی شوهرم از در اومد، شکمم رو گرفتم و داد زدم "آی دلم آی دلم ...." میگفت: چته؟
میگفتم: نمیدونم! فقط درد دارم.
- بریم دکتر؟
- نه!
- اے بابا اگه درد دارے بریم دکتر دیگه!
- نه حالا ببین یکم خوب شدم. میگم زنگ بزنم مامانم بیاد بهم سر بزنه؟
- پاشو پاشو بریم این جور نمیشه.
ما رفتیم دکتر و دکتر گفت: خانم دردت کجاست؟
الکی گفتم شکمم.
😅دکتر دستور عکسبردارے داد.
عکس رو که گرفتیم، دکتر گفت: خانم یه غدهاے در شکم شما هست که اگر عمل نشود، به محض اینکه غده باز بشه و در بدنتون ترشح بکند شما را خواهد کشت.
به شوهرم گفتم میشه برے یه لحظه بیرون!
وقتی رفت بیرون گفتم آقاے دکتر به خدا فیلم بود!
گفت: خانم من به فیلم شما کار ندارم، این عکس و این هم غده.
و من بعد از عمل به شوهرم گفتم که دروغ گفته بودم و شوهرم به شکرانهے اینکه من به واسطهے اون دروغ و محبت به خانوادهام از یک بلا نجات پیدا کردم، انقدر رابطهاش با مامانم اینا خوب شد که ما الان طبقه دوم مامانم اینا زندگی میکنیم!
🌹دوستان عزیز! همهے رویدادها برای ما حاوے برکاتی هستند، صبور باش و انتظار بکش تا اون برکت رو ببینی.
___________________
@Dehkade_mosbat
تپه رهایی
خود را به بالای تپه رساند. اشک در چشمان درشتش حلقه زد.
صداے برخورد آب به تخته سنگها هنوز هم به گوشش میرسید. نسیم خنک برخاسته از روی آبها هواے صبحگاهی تپه را خنک و دلپذیرترکرده بود.
خود را به قبر مطهر شهداے گمنام رساند.
_ اومدم دوباره التماستون کنم! خودتون شاهدین چند هفته هست سعی صفا و مروه من، بین خونه و سپاه شده تا حضرتزینب سلاماللهعلیها منو لایق دفاع از حریمش بکنه!
سرش را روے یکی از قبرها گذاشت. شانههایش تکان میخورد و صداے هقهق گریهاش سکوت تپه را میشکست.
برگه زیارت عاشورا را روبروے صورتش گرفت و با آهنگ حزینی شروع به خواندن کرد.
نزدیک طلوع آفتاب به پایین تپه سرازیر شد.
لبخند نمکین چهرهاش را پوشانده بود.
حالا دیگر به انتخاب درستش یقین داشت.
انتخاب بین شهادت و زندگی؛
انتخاب ادامه تحصیل در آلمان یا دفاع از حریم آلالله که در زیرچکمههاے دشمن نزدیک بود سقوط کند.
و او میخواست عباس بیبی زینب سلاماللهعلیها شود.
همان هم شد. اذن ورود به آن سرزمین را به او دادند.
مدتی نگذشته بود که خبر شهادت جوانی خوشتیپ و خوش چهره، مردم را انگشت به دهان کرد.
جوانی ۲۵ ساله که در حین آزادسازے بوکمال مورد اصابت شلیک مستقیم خمپاره قرار گرفت و روحمطهرش به شهداے گمنام بالای تپه پیوست.
🌹شهید بابک نوری هریس.
#داستان_شهدا
#مدافع_حرم
#به_قلم_افراگل
___________________
@Dehkade_mosbat