دلبرکده
#داستان #فیروزهی_خاکستری24 #عشق_و_تنفر «بعد از چند روز شلوغی و آن شب جهنمی، سکوت خانه مثل مرهمی بج
#داستان
#فیروزهی_خاکستری25
#بشکاف
برای اینکه تنها باشیم به ایوان رفتیم. خنکای دلچسبی صورتم را نوازش کرد. هوا بوی امید میداد.
_ خواستم بریم تو باغ بشینیم اما انگار سرده!
مامان در حالی که خودش را در پتو میپیچید این را گفت. خواستم از همین اول کار دست پیش را بگیرم.
_هوا عالیه البته اگر بذارن!
از بغل چشم نگاه کوتاهی به من کرد.
_نه معلومه آب و هوای اینجا بهت افتاده...
بلافاصله جواب دادم:
_خیلی هم بی خود و حوصله سر بره کی میریم تهران؟!
کمی به طرف من متمایل شد. دستانم را گرفت.
_میدونم هیجانات تهران رو نداره و یهویی و به اجبار اومدی اما اتفاقی افتاده مامان؟!
به چشمانش نگاه کردم:
_شما باید بگین.
چشم از من گرفت. لبخند محوی زد.
_چی بگم؟! انقده این مدت اتفاقات پشت سر هم افتاده که خودم هم گیج شدم.
آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم ساکت بمانم.
_ببین مامان تو دیگه بچه نیستی...
این را که گفت نتوانستم ساکت باشم:
_ولی مثل بچهها باهام رفتار میکنین.
چشمانش گرد شد.
_چته فیروزه؟!
زل زد به من و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
_نکنه دلت با اون پسره امیده!
برق از سرم پرید.
_مامان!
صورتم را جمع کردم و چشمانم را بستم.
_فکرش هم حالمو بد میکنه.
_خب پس از چی ناراحتی؟!
دلم نمیخواست یا شاید به زبانم نمیآمد؛ نگفتم جریان خواستگاری امیر را میدانم.
مامان سعی کرد جواب سؤالش را پیدا کند.
_اصلا چرا بابات رضا داد به اومدن خواستگار قبل از فهیم؟!
طلبکارانه نگاهم کرد.
_ خب بابت این بود که تو رو بچه حساب نکرد.
سرم را زیر انداختم.
_تو خبر داری که بابات چقدر سر تک تک تون حساسه مخصوصا تو
شادی در صدایش موج زد.
_دلش میخواست پسر باشی اما وقتی دنیا اومدی مهرت به دلش نشست. همیشه میگه این فیروزه جربزه داره، آینده داره...
یکدفعه بحث را عوض کرد.
_فیروزه تو میدونی بابات چقدر امیر رو دوست داره.
توی دلم گفتم خب که چی؟! اما چیزی نگفتم.
_ اِ اینجایین! مادر دختری دارین از هوا لذت میبرین؟!
انتظار خاله سودابه را نداشتم. درست جای حساس بحث رسید. مامان لبخند زد. خیلی عادی گفت:
_آره جات خالی خواهر بیا بشین پیشم ببینم...
خاله خواست به بهانه صبحانه ما را تنها بگذارد اما من و مامان او را در آشپزخانه همراهی کردیم. سفرهی صبحانه را همان جا در ایوان انداختیم. امیر با نان داغ رسید. کم حرف و رسمی بود تا بابا آمد.
فهیمه و فرانک در خواب ناز بودند که ما صبحانه را با طلوع خورشید خوردیم.
خاله در جواب تشکر بابا گفت:
_من کاری نکردم ماشاالله فیروزه خانم این چند وقت نذاشته من دست به سیاه و سفید بزنم.
لبخند زدم و تعارفهایم در صدای خاله گم شد:
_یعنی چقدر دلم سوخت خدا بهم دختر نداده!
امیر سرش را تکان داد. بابا با خنده به امیر اشاره کرد.
_ناشکری نکن همینم از چنگت در میارن.
خاله از حرف بابا استفاده کرد.
_عیب نداره آقا کمال پسر میدیم دختر میگیریم.
صدای خندهی بابا هوا رفت. امیر سر به زیر خندید. نفسم حبس شد. تصمیم گرفتم جلسهی غیر رسمیشان را ترک کنم.
هنوز قدمی برنداشته بودم که بابا گفت:
_بشین بابا.
خاله رو به من گفت:
_چه کنیم خاله جان دلمون رو بردی میخوایم نگهت داریم.
تمام مدت فقط به این فکر کردم که نباید اجازه بدهم کسی برای زندگیام تصمیم بگیرد. هیچکس فکر نمیکرد جواب من منفی باشد. وقتی با مامان تنها شدم گفت:
_صبح خواستم بهت بگم دیگه خود خالهات گفت.
لب پایینم را می جویدم و حرفهای مامان را تعبیر به شر میکردم. مامان خونسرد پرسید:
_خب حالا نظرت چیه؟!
بدون معطلی گفتم:
_چه عجب انگار منم آدم حساب کردین!
_این چه حرفیه مامان اصل نظر توئه.
محکم گفتم:
_نظر من منفیه.
❤️ @delbarkade