- ضعیف شده بود ؛
از نظر جسمی هیچ مشکلی نداشت . .
ولی با روح و روان مرده زندگی میکرد .
از قدیم یاد گرفته بود برای چیزی که میخواد بجنگه ؛
ولی هیچ کس بهش نگفته بود نباید تو هر جنگی شرکت کنه .
به خصوص اگه طرف مقابل ، خودش باشه .
- 𝘿𝙚𝙡𝙞 .
- ضعیف شده بود ؛ از نظر جسمی هیچ مشکلی نداشت . . ولی با روح و روان مرده زندگی میکرد . از قدیم یاد گر
چند وقتی بود ك داشت با خودش میجنگید . .
سر هیچ و پوچ به روح و روانش ضربه میزد .
احساسش رو خفه میکرد و آیندهش رو میکُشت .
آخرین بار ك دیدمش بهم گفت . .
‹میدونی چی خیلی اذیتم میکنه؟!
اینکه خودم خراب کردم . .
با یه انتخاب اشتباه ، همه چی نابود شد .
برای همین دارم از خودم انتقام میگیرم .
ولی نمیدونم چرا آروم نمیشم .
راست میگفت .
آروم نمیشد .
خاطراتش انبار باروت بود .
هر وقت به گذشته فکر میکرد . .
منفجر میشد : ))) .
- 𝘿𝙚𝙡𝙞 .
چند وقتی بود ك داشت با خودش میجنگید . . سر هیچ و پوچ به روح و روانش ضربه میزد . احساسش رو خفه میکر
دستش رو گرفتم و گفتم :
± جنگیدن با چیزی ك اتفاق افتاده و تموم شده ، بیارزشترین کار دنیاست .
میدونی چرا؟!
چون هر چقدر بجنگی ، تلاش کنی ، زخم بخوری . .
هیچکس متوجه نمیشه .
هیچ نتیجهای نداره .
فقط خسته و ضعیف میشی . .
آدم ضعیفم فقط زورش به خودش میرسه .
با خودت نجنگ . .
چون این تنها جنگیه ك هیچ وقت تموم نمیشه : ))❤️🩹 .