+نه دخترم مراحمی همیشه بهمون سر بزن خوشحال میشیم.
بهش یه لبخند گرم زدم وگفتم
_خداحافظ
+خدانگهدار
بندای کفشموکه بستم برای ریحانه دست تکون دادم و از خونه خارج شدم.
سوار ماشین مامان شدم
با دیدن چهرم ذوق زده شد.
یه سلام واحوال پرسی گرم کردیم و بعدش روندتاخونه .
حالم بهتر شده بود.
خیلی بهتر از قبل.
'🩷' #رمان_اول
'🤍' #بهانه_عشق
'💜' #برای_خواندن
.🌿🩶.•|• بسمربالشهدا •|•.🌿🩶.
#𝐏𝐚𝐫𝐭69
مثل یه تولد دوباره بودبرام.
حالا وقتش رسیده بود به قول هام عمل کنم و واسه همیشه چادری شم و سر بقیه قرارام بمونم!
محمد:
تو رخت خوابم دراز کشیده بودم.
ریحانه هم کنارم نشسته بود و حرف میزدیم.
داشت راجع به پرنیان میگفت که بی اراده گفتم:
_عه راستی جریان این دوستت چیه ریحانه؟
+فاطمه رو میگی؟
_اها!
چجوری چادری شد؟
+نمیدونم. نمیتونم بپرسم ازش
شاید دلیل شخصی داشته باشه .
_ازدواج کرده؟
+نه بابا. ازدواج چیه ؟
اتفاقا از مخالفای سرسخت ازدواجه.
_عه؟پس چیشده یهو؟
+نمیدونم والا !
_آخه رفتارشم تغییر کرده.
این جای تعجب داره.
با تعجب گفت:
+چطور؟تو از کجا میدونی رفتارش تغییر کرده؟
_اخه چ میدونم.
مثلا دفعه های قبل زل میزد صاف تو صورتم.
واسه یه سلام کردن یک دقیقه مکث میکرد خیلی عجیبه !
حس میکنم خبراییه!
+چه خبرایی؟
_نمیدونم.
آرایش نمیکرد قبلا؟
+چرا اتفاقا آرایش میکرد ولی الان حتی دریغ از یه کرم پودر.
_من از همون اول هم بهت گفتم عجیبه. تو نشنیده گرفتی
+اره عجیبه. خودم هم نمیدونم چیشد که اینجوری شد ولی حالا واسه هر چی ک هست امیدوارم پایدار بمونه و همیشه چادر رو سرش کنه.
_کاش بهش میگفتی چادر حرمت داره یاکاش حداقل میگفتی تا مطمئن نشده از خودش چادر نزاره
با تشر گفت:
+وا داداش!حرفا میزنیا.
من ازش خجالت میکشم بعد تازه این چیزا رو هم بگم بهش؟عمرا!
راستی!!!
_جانم
+امروز که رفته بودم ساق و گیره بخرم واسه خودم فاطمه هم میخواست بخره
_خب؟
+من بش گفتم چون اولین ساق دست و گیره ایه ک میخواد بخره من بهش هدیه میدم
_آفرین کار خوبی کردی اجی.
ولی من بازم میگم دوستت خیلی عجیبه .
اصلا اون پسره کی بود اون روز تو بیمارستان انقدر نزدیک بهش؟
+وا من چ میدونم.
_دفعه ی قبلم با دوستت دیده بودمش!
+کجا؟
_دم هیئت.
+اها.
_حالا بیخیالش.
ریحانه جان من گرسنمه.
میخوای بری چیزی درست کنی بریزیم تو این شکم وامونده؟
+عه.باشه باشه. صبر کن الان برات یه چیزی درست میکنم.
از اتاق رفتم بیرون پیش بابا نشستم و گفتم:
_حاج آقا خوبن؟
بابا سخت برگشت سمت من
با یه صدای خیلی ضعیف گفت
+نه محمدجان!
قلبم درد میکنه بابا !
رو پیشونیشو بوسیدم و
_بازم درد دارین؟
+اره بابا جان.
_شما ک سه ماهه عمل کردین که!
+نمیدونم.
دو سه روزی هست که حالم بده.
با نگرانی گفتم:
_پس چرا ب من نگفتین آقاجون؟
+الکی بگم نگرانت کنم که چی؟
_خب میبردمت تهران دوباره
+نمیخاد پسر.
از جام پاشدم و رفتم آشپزخونه.
رو ب ریحانه ک مشغول آشپزی بود گفتم
_قرصای بابا رو دادی؟
+اره چطور؟
_میگه چند روزه حالم بده.
تو خبر داشتی ؟
+نه.چیزی به من نگفته.
_امروز تنهاش گذاشتی رفتی بیرون؟
+خب تو که پیشش بودی .
فکر کنم فقط یک ربع تنها موند.
قرصای قلب بابا رو گرفتم و از توش آرام بخشش رو در اوردم و بردم براش.
صداش زدم:
_اقاجون!بفرما قرصاتو بخور .
فردا نیستما. دارم میرم تهران
+بری تهران؟
_اره
قرصشو گذاشت دهنش.
کمک کردم از جاش پاشه .
بردمش حموم.
سعی کردم یه جوری آب و تنظیم کنم که بخار تو حموم نپیچه که حال بابا بدتر بشه.
در و پنجره ی حموم رو هم باز گذاشتم.
کارم که تموم شد کمک کردم موهاشو خشک کنه و لباساشو بپوشه.
مثل ی بچه مظلوم شده بود.
حس میکردم این بابا دیگه بابای قبلی نیس.
از حموم بردمش بیرون و موهاشو با سشوار خشک و بعدشم شونه کردم .
که ریحانه داد زد
+بیاین غذا حاضره .
دست بابا رو گرفتمو آروم نشوندمش تو رخت خوابش.
_اقاجون حالتون بهتره؟
با بی حالی گفت:
+نه پسر .
نمیدونم چرا ولی دلم شور میزد.
غذاشو بهش دادمو بدون اینکه خودم چیزی بخورم با ریحانه بردیمش بیمارستان.
بابا کل راه گردنش کج بود سمت پنجره.
هر چی میگفتم مث همیشه صاف بشین میگفت نمیتونم.
خودمم از استرس دیگه قلبم درد گرفته بود.
با کمک ریحانه بابا رو بردیم اورژانس.
زنگ زدم به علی و گفتم خودشو برسونه.
خودمم رفتم و کارای پذیرشش رو انجام بدم تا بستریش کنن.
'🩷' #رمان_اول
'🤍' #بهانه_عشق
'💜' #برای_خواندن
.🌿🩶.•|• بسمربالشهدا •|•.🌿🩶.
#𝐏𝐚𝐫𝐭70
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود.
هیچ کس دل تو دلش نبود .
سخت ترین شرایط بود برای هممون.
کسی از بیمارستان تکون نمیخورد .
زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن.
به ساعتم نگاه کردم.
دم دمای اذان صبح بود.
داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم.
ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت.
نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود.
بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداش و نیاورده بود.
ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود.
چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید.
خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد .
دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده.
صدای اذان گوشیم بلند شد .
با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه
پرستارا جمع شدن دورش.
یکیشون دویید بیرون . خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف.
بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم.
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن.
چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق.
همشون دور بابا جمع شده بودن.
با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره.
داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود ؟
بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن.
علی هم با ترس به شیشه خیره بود.
بغض سراپای وجودمو گرفته بود .
نشستم رو صندلی و آرنجمو گذاشتم رو پام و با دستام سرم رو میفشردم.
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم.
منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس.
نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه .
از جام پاشدم و دوباره خیره شدم به شیشه .
فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن.
میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا !
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه ی وجودم درد میکرد.
فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد .
بدنم شده بود کوره ی آتیش.
من چی کار میکردم بعد از بابا.
بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید .
بابای من رفته بود؟
کی باور میکرد؟
چی دردناک تر از این بود؟
چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا
نمیتونستم بدون بابا
__
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد .
همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن!!
نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود.
ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام.
میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه.
شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم
به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردم و با ترس گفتم
_مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
+خب به خونشون زنگبزن.
_ندارم تلفنشون رو .
مامان دلمشور میزنه..!
+چرا دخترم؟
_اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
+عه زبونتو گاز بگیر.
میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدم و رفتم تو اتاق.
دست دراز کردم و نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.
شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم.
یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم.
چقدر این دوتا رنگ بهم میومدن و صورتمو خوشگل تر میکردن.
چیزی به صورتم نمالیدم.
با عجله رفتم پایین و به مامان گفتم
_خودم برم یا منو میبری؟
+الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم.
یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت
خداحافظی کردمو رفتم پایین
کفشمو پوشیدم و رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم .
سوار یه ماشین شدم و آدرس رو دادم بهش.
اونم حرکت کرد سمت خونشون.
سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد
دقت که کردمعکس بابای محمد بود .
تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتم و خوندم:
_زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!!
'🩷' #رمان_اول
'🤍' #بهانه_عشق
'💜' #برای_خواندن
.🌿🩶.•|• بسمربالشهدا •|•.🌿🩶.
#𝐏𝐚𝐫𝐭71
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم.
چی؟
بابای محمد مرد؟؟؟
شوک بدی بهم وارد شده بود .
دمخونشونک رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم
چقدر شلوغ شده بود.
به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم.
وای مگه میشه؟
منکه چند روز پیش دیده بودم باباشو سالمبود
یه نیرویی نمیزاشت برم تو.
روح الله و علی دم دروایستاده بودن.
صدای قرآن بلند بود
نتونستم اشکام روکنترل کنم.
جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدمکروح الله گف
+بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم.
وای خدایا
مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره
اونم آدم سالم؟
با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم ورفتم داخل
چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد
عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟
رفتم سمتش
بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت
+دیدی فاطمه؟
دیدی چیشد؟
بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیمشدم؟
در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم
زنداداشش هم گریه میکرد اونمبغل کردم و تسلیت گفتم.
یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم
محمدروندیده بودم.
دلمشور میزد براش
اون چی به سرش اومده؟
چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه!
اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود
من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت.
چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید.
یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیمبریم مسجد.
رو کرد سمت من
حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت.
ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت.
___
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:
+وای کیفم!جا گذاشتمش خونه.
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم:
_کیفت رو میخای چیکار؟
+باید کارت بدم به روح الله!
_آهان. میخای من برم بیارم برات؟
+نه به سلما میگم زحمتت میشه
_نه زحمتی نیست. میارم برات.
اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت
+کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه.
تا اسمش اومد گوشم تیز شد
بیچاره!
بهش حق میدادم غم بزرگی بود.
به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد.
+بیا این کلید خونس.
کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس.
ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون.
تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون
بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون.
کلید انداختم ودر رو باز کردم.
به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم.
خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده.
تو این گرما پتو چی میگه؟
یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه.
ولی از جاش تکون هم نخورد.
با صدای بلند تر گفتم.
+ببخشید!
دیدم بازم کسی جواب نداد.
حدس زدم شاید خواب باشه
برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه.
دست دراز کردم که کیفشو بردارم.
به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدممانع شد.
اول ترسیدم.
بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟
ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم.
حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو .
ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو.
ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه.
کیف روانداختم ورفتم سمتش.
پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم.
خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدم و دستم بهش نخوره که چیزی بگه
آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه
انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه.
ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم.
دیدم تلفنم زنگ میخوره .
مامان بود.
تلفن و جواب دادم و
_الو سلام مامان.
+سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه.
_بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده
من خونشونم الان .
حال داداشش خیلی بده مامان.
بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم.
اگه چیزی هم داری با خودت بیار.
خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم. میشنید یا نه
ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه
نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد :
+فاطمه!فاطمهه!
با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم.
_هیس مامان بیا بالا!
+کسی خونه نیست؟
_نه بیا حالا برات تعریف میکنم.
+بگو چیشده؟
میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره
_اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم
خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده.
داداش ریحانس.
مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟
مثلا پرستاری ها!
ملتمسانه گفتم:
+خواهش میکنم!
'🩷' #رمان_اول
'🤍' #بهانه_عشق
'💜' #برای_خواندن
.🌿🩶.•|• بسمربالشهدا •|•.🌿🩶.
#𝐏𝐚𝐫𝐭72
اینو ک گفتم رفت از حیاط بیرون و گفت:
+یک دقیقه صبر کن. الان میام.
منتظر شدم تا برگرده.
ایستاده بودم که دیدم با کیفش داره میاد تو.
اتاق ریحانه رو بهش نشون دادم و خودم گوشیمو گرفتم و زنگ زدم به ریحانه که بیاد اینجا.
از استرس تمام تنم میلرزید.
چیزی هم نمیتونستم بگم.
اگه گریه هم میکردم مامان میفهمید.
سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم و جلوی اشکام رو بگیرم.
به تن بی جون محمد خیره شدم.
مامان دست گذاشت رو پیشونیش و
+وای خیلی داغه !
تب داره !
اینو گفتو کیفشو باز کرد که دستشو کشیدم عقب.
دستمو گذاشتم رو کیفشو با نگرانی گفتم:
_مامان صبر کن ریحانه بیاد بعد
مامان با این حرفم دستمو پرت کرد و گفت :
+تا اون بیاد این تشنج میکنه میمیره.
از اون موقع که تو رو بستری کردیم داروهات تو کیفم مونده
چندتا تب بر و تقویتی.
سوییچ ماشینشو پرت کرد سمتم و ادامه داد.
یه سرم تو صندوق عقب هست. برو بیارش.
چادرمو در اوردم و رفتم سمت ماشین.
یه کیف خیلی بزرگ بود که همیشه توش دارو بود.
از استرس سرم به اون گنده ای به چشمام نخورد.
ناچار کیفو برداشتم و صندوق رو بستم.
خواستم برم داخل که ریحانه اومد.
رو بهش گفتم:
_حال داداشت بده ،به مامانم گفتم.
میخواد بهش سرم بزنه.
اینو گفتم و باهم رفتیم بالا.
ریحانه باعجله رفت سمت محمد و اول به مامان سلام کرد. بعد دوباره شروع کرد به گریه و زاری کردن.
با گریه هاش محمد پلکشو باز کرد.
حس کردم انقدر حالش بده ک نمیتونه چشم هاشو باز نگه داره.
با دیدن قیافش دلم میخواست بزنم زیر گریه.
نمیتونستم اینجوری ببینمش.
مامان سرم رو از تو کیف در اوردو به من اشاره زدو گفت سرم و اویزون کنم به در کمد.
منم همین کار رو کردم.
بعدش هم از اتاق رفتم بیرون
پشت من ریحانه اومد بیرون و رفت تو آشپزخونه .
نگاهم دنبالش بود.
یه پارچه خیس کردو دوباره رفت تو اتاق.
کلافه سرمو لای دوتا دستم گرفتم و منتظر موندم.
'🩷' #رمان_اول
'🤍' #بهانه_عشق (اسم رمان نیست)
'💜' #برای_خواندن
.🌿🩶.•|• بسمربالشهدا •|•.🌿🩶.
#𝐏𝐚𝐫𝐭73
محمد:
از سر خاک برگشته بودم خونه.
حالم خیلی بد بود.
رفته بودم زیر دوش آب سرد.
انقدر حالم بد بود حس میکردم دارم آتیش میگیرم.
چپیدم تو اتاق ریحانه و زیر پتو دراز کشیدم
از درون داغ بودم ولی نمیدونستم چرامیلرزم.
میخواستم یه خورده استراحت کنم و دوباره برم مراسم.
احساس ضعفم مانع میشد رو پاهام بایستم.
حتی جون باز و بسته کردن پلکای داغم روهم نداشتم.
_
با صدای ریحانه پلک زدم.
حس میکردم یه غریبه تو خونمونه.
ولی نمیتونستم دقیق شم.
فقط به صداها گوش میکردم .
گریه ی ریحانه دوباره منو یاد نبود بابا انداخت.
دلم نمیخواست چشامو باز کنم و جای خالیش رو ببینم واسم عذاب بود نبودش!
به صداها گوش میکردم ک دیدم یه خانومی گف :
+ان شالله داداشت خوب میشه ریحانه جان.
خودتو اذیت نکن دخترم.زیاد گریه نکن الهی قربون چشات برم
چه مهربون بود!
آخرین بار مامان باهامون اینجوری حرف میزد!
ادامه داد:
+سرم داداشت هم دیگه اخراشه. یه پنبه الکلی گذاشتم اینجا،تموم که شد اروم از دستش جدا کن.
مراقب باش که دستش کبود نشه.
چشامو باز کردم و به دستم نگاه کردم.
بهم سرم زده بودن.
حتما همین باعث شده بود که رو به راه تر شم.
خجالت میکشیدم به بقیه نگاه کنم.
چشم هامو دوباره بستم که همون خانوم دوباره گفت:
+بفرمایید. داداشتم که بیدار شد.
ولوم صداشو کمتر کرد و
مراقب باش زیادی بیتابی نکنه.
خیلی تنهاست!
البته ایشون خودشون یه مردِ بزرگن.
عه این چرا انقدرشبیه مامان حرف میزد.
میخواستم چشم باز کنم ببینمش ولی خجالت میکشیدم.
ریحانه گفت
+چشم خانوم.
چقدر دلم واسه مامان تنگ شده بود.
خیلی وقت بود کسی اینجوری باهامون حرف نزده بود!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم.
چشم هام رو باز کردم و سعی کردم از جام پاشم که یه دردی پیچید تو دستم
بی اراده گفتم:
_آییی!
صورتم جمع شده بود.
اون خانوم که دیگه پاشده بود دوباره نشست بالا سرم.
+من که گفتم مراقب باش.
وای ببین چیکار کرد؟
به دستم نگاه کردم که ازش خون میومد.
ای وای این خانومه برام سرم زده بود؟
به چهرش نگاه کردم و دستمو کشیدم عقب
از اون گوشه یه دستمال گرفتم و گذاشتم روش.
آستینمو کی باز کرد .
ای بابا .
بیشتر که دقت کردم دوست ریحانه رو هم بالا سرم دیدم.
سرم گیج میرفت، هنوز احساس ضعف میکردم.
تازه متوجه حضورشون شده بودم.
بیشتر خجالت میکشیدم.
تکیه دادم به کمد که خانومه گفت.
+تسلیت میگم ان شالله غم آخرت باشه پسرم.
با تعجب به ریحانه نگاه میکردم که گفت:
+ایشون مامان فاطمه جونن .
خواستم از جام پاشم که سرم گیج رفت.
ولی بالاخره پاشدم و ایستادم.
_خواهش میکنم
+خب ما دیگه رفع زحمت کنیم .
ریحانه خجول یه لبخند تلخ زد
بغلش کرد و با تمام وجود فشرد.
رو سرش و بوسید و گفت :
+دیگه نگم ها. مراقب خودت و داداشت باش خیلی!
ریحانه دوباره گریش گرفت:
دست کشیدرو چشماش و
+الهی من قربونت برم خدا بهتون صبر بده. ان شالله که غم آخرتون باشه.
رو کرد به منو :
+خدانگهدار.
نتونستم جوابی بدم.
سخت سرمو تکون دادم.
از اتاق بیرون رفت.
دوباره نشستم سر جام.
فاطمه هم ریحانه رو بوسید.
سنگینی نگاهش رو روی خودم حس میکردم .تو همون حالت بودم که گفت:
_ان شالله غم آخرتون باشه. خدانگهدار.
منتظر جواب نموند و از اتاق رفت بیرون.
از صورت قرمزش مشخص بود که گریه کرده.
بی خیالش شدم
نشستم و پیراهنم رو در اوردم .
ریحانه بعد از چند دقیقه برگشت داخل.
به هر زحمتی که شده بود گفتم:
_اجی ! اون یکی پیرهن مشکی منو میدی؟
بدون اینکه چیزی بگه در کمد و باز کرد و پیرهن و داد دستم .یه بسم الله گفتمو از جام پاشدم .
پیرهنمو که خیس خالی بود عوض کردم و بعدش با ریحانه راهی مسجد شدیم .
چقدر دلم تنگ بود برای بابا.
خودش راحت شده بود ازین دنیا.
ما رو ول کرده بود و رفت...
هعی ....
چقدر تباه بود زندگی بعد از مامان و بابا!
کاش منم میرفتمپیششون.
دیگه بریدم ،خسته شدم از این همه درد و سختی.
کاش منم میبردن پیش خودشون!
کل راه با بابا تو دلم حرف میزدم و بهونه میگرفتم
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن.
نمیخواستم ریحانه متوجه شه
صورتم رو خشک کردم و ادامه ی راه رو پیاده رفتیم.
____
فاطمه:
نگاه کردن به چشم هاش ازارم میداد.
نمیتونستم ببینم داره نابود میشه.
برخلاف انتظارم مامان خیلی باهاشون خوب رفتار کرد .احساس خوبی داشتم.
کاش محمد زودتر خوب میشد.
کاش دوباره میخندید!
نمیدونم چی تو وجودش داشت که منو دیوونه کرده بود !
من واقعا دیوونه شده بودم.
علاقه به کسی که کاملا متفاوته با من.
از لحاظ عقیده فکر پوشش خانواده...
'🩷' #رمان_اول
'🤍' #بهانه_عشق(اسم رمان نیست)
'💜' #برای_خواندن
یه لبخند زدم وسعی کردم فعلافراموش کنم پیش کی نشستم و قراره چی بهش بگم
با توقف ماشین چشم هام رو باز کردم وبرگشتم سمتش
با لبخندی که قبلنا تو اوج ناراحتی باعث خندم میشد نگام میکرد
الانا این لبخندش باعث میشد اشک تو چشام پر
شه و بدبختیام یادم بیافته
مصطفی عالی بود
واقعا هیچی کم نداشت
'🩷' #رمان_اول
'🤍' #بهانه_عشق(اسم رمان نیست)
'💜' #برای_خواندن
نتونم بگم چقدر حالم بده
نتونم بگم چطور شکستیم!
گریه میکنی ؟گریه چرا ؟
دلت سوخته برام؟
چرا الان ؟چرا این همه مدت دل از جنس سنگت به حال من نسوخت؟
خوشت میومد شاید،
خوشت میومد وقتی میدیدی دارم برات میمیرم!
خوشت میومد هی خوردم کنی و هی نازت و بکشم
نه ؟؟
چرا خفه شدی عشقم ؟بگو دیگه بازم بگو
بازم بگو دوسم داری،خوشبختیم آرزوته بگوو بازم ،بگو مثه داداشتم،بگو میخوام صداتو بشنوم.
'🩷' #رمان_اول
'🤍' #بهانه_عشق(اسم رمان نیست)
'💜' #برای_خواندن
.🌿🩶.•|• بسمربالشهدا •|•.🌿🩶.
#𝐏𝐚𝐫𝐭76
حس کردم رو خودش کنترلی نداره
داشت از عصبانیت آتیش میگرفت
لیوان آب و از دستم گرفت و رو سرش خالی کرد
صدامون توجه ادمای اطرافمونو جلب کرده بود
مصطفی ای که یه روز یه حامی قوی بود
الان مثه یه بچه دوساله ضعیف و بی دفاع شده بود
سرش و با دستاش گرفت
چیزی از غرورش نمونده بود
اولین بار بود صدای هق هق یه مرد و میشنیدم
قلبم هزار تیکه شده بود
دلم میخواست میتونستم برم کنار داداشم بشینم روموهای خیسش دست بکشم و بگم که همچی درست میشه!
برای هزارمین بار تو دلم گفتم کاش منی وجود نداشت!
اونقدر گریه کردیم که اشکامون خشک شد.
دیگه جون داد و فریاد براش نمونده بود
سکوت کرده بود
یه سکوتی که تلخ تر از زهرمار بود
کاش میزد تو گوشم و ساکت نمیشد!
سکوتش از هرچیزی برام دردناک تر بود
حق با مصطفی بود باید جلوی دلم و میگرفتم نباید اینجوری میشد
هرچی بود من باعثش بودم
وبایدبخاطرش تاوان میدادم
مصطفی برای زجر کش کردنم راه خوبی و انتخاب کرده بود
شاید میخواست بیشتر آتیشم بزنه و دلش و آروم کنه!
لبخند تلخی زد و جعبه ای و از جیبش در آورد
آه پر دردی کشید و گفت :
خیال میکردم بهم میگی شرایط روحی خوبی نداشتی!
فشار درسا روت بود،یا هزار چیز دیگه و بهونه میکردی ومیگفتی از این به بعد همون فاطمه سابق میشی !
پدرم در اومد تا چیزی و برات پیدا کنم که قبلنا گفته بودی ازش خوشت میاد
در جعبه و باز کرد
دلم میخواست همون لحظه بمیرم !
یه حلقه ظریف و نگین کاری تو جعبه میدرخشید!
حس کردم واسه نفس کشیدن هوا کم آوردم
هرچی سعی کردم هوای اطرافم و جمع کنم و به ریه هام بکشم نمیشد
فقط یه صدای بدی و تولید میکرد
احساس شرمندگی میکردم سرم و پایین گرفتم.
نگام افتاد به غذای دست نخوردمون.
مصطفی بلند شد و رفت تا پول غذارو حساب کنه
چند دقیقه بعد با چندتا ظرف یه بار مصرف
برگشت غذاها رو ریخت تو ظرف و گذاشتش تو نایلون و منتظر به من نگاه کرد
اومدم پایین و دنبالش رفتم
نشستیم تو ماشین
نایلون و گذاشت رو پام و گفت:رفتی خونه تا تهش و بخور
حالت خوب نیست
دوباره اشکای داغم چشمامو سوزوندن
با اینکه حال خودش داغون بودد
بازم حواسش به من بود
دیگه چیزی نگفت و نگفتم
دلم اتاقم و میخواست
میخواستم پناه ببرم به تخت خوابم
وقتی رسیدیم دم خونه بدون نگاه کردن بهم گفت خداحافظ
یخورده نشستم در ماشین و باز کردم و آروم گفتم : ببخش منو
میدونم توقع بیجاییه ولی...
چیزی برای ادامه جمله ام پیدا نکردم و با یه خداحافظ
از ماشین دور شدم
از صدای ساییده شدن لاستیک ماشین با آسفالت کوچه فهمیدم مصطفی رفت
سرم و انداختم پایین و در و باز کردم آرزو میکردم کسی و نبینم
خداروشکر کسی و ندیدم
مستقیم رفتم تو اتاق و در و بستم
سریع لباسامو عوض کردم نشستم کنج اتاقم
عذاب وجدان مثه موریانه افتاده بود به جون تک تک سلولام.
بخاطر خودم یه دلی و شکسته بودم .
اونجوری که باید نمی تونستم درکش کنم ولی میدونستم باهاش چیکار کردم
یاد پست محمد افتادم
انقدر متنش و خونده بودمکه حفظ شدم
گفته بود
شکستن دل
به شکستن استخوان دنده می ماند
از بیرون همه چیز روبه راه است
اما هر نفسی که میکشی
دردی ست که میکشی
همش با خودم میگفتم کاش از من بدش بیاد
مامانم چند بار در زد وقتی چیزی نگفتم خیال کرد خوابم و رفت
هرکاری کردم خوابم نبرد
'🩷' #رمان_اول
'🤍' #بهانه_عشق(اسم رمان نیست)
'💜' #برای_خواندن
دلم میخاست جیغ بزنم از غربتم.
چرا هیچ کسی درکم نمیکرد؟
چرا همه بی درک شدن یهو؟
چرا به دنیا اومدم برای درک نشدن؟
بلند بلند گریه میکردم که صدای موبایلم بلند شد
صدامو صاف کردم که دیدم
ریحانس.
جواب دادم
_الو
+کجایی تو دختر یک ربعه منتظرتم.بیا دیگه
'🩷' #رمان_اول
'🤍' #بهانه_عشق(اسم رمان نیست)
'💜' #برای_خواندن
.🌿🩶.•|• بسمربالشهدا •|•.🌿🩶.
#𝐏𝐚𝐫𝐭۷۸
شرمندم به خدا.
خواستم ادامه بدم که دوباره گریم گرفت.
با هق هق گفتم
_نمیتونم بیام ریحانه
بابام نمیزاره.
میگه حق نداری بری بیرون.
+ای وای چرا؟ چیشده؟
هق هقم اجازه نداد چیزی بگم که گفت :
+بابات خونه است الان ؟
_آره ولی فکر کنم چند دقیقه دیگه بره
+آها باشه.گریه نکن قربونت برم .شاید دلخوره ازت. ایرادی نداره یه وقت دیگه ازش اجازه میگیریم با ما بیای .بهت زنگ میزنم دوباره .
_باشه .مرسی ریحانه جون .خداحافظ
خداحافظی کرد وتلفن قطع شد.
دلم گرفت.
بعد مدتها میتونستم ببینمش ولی نشد!!
دلم نمیومد لباسم رو عوض کنم
از جام تکون نخوردم
دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت
نمیدونم چقدر گذشت
که در اتاقم باز شد و مامان اومد تو بهم نزدیک شد ویه نگاه به صورتم انداخت و گفت:
+با این وضعت دوستت هم دعوت میکنی؟
با تعجب بهش خیره شدم
از اتاق بیرون رفت
داشتم فکر میکردم منظورش چی بود که چشمم افتاد به ریحانه که سیاه پوشیده بود و یه لبخند تلخم رو لباش نقش بسته بود.
با دیدنش از جام بلند شدم و پریدم بغلش.
شرمنده بودم که این همه مدت نتونستم برم پیشش.
وقتی دیدمش دوباره همه ی غم هام یادم افتاد و توبغلش یه دل سیر گریه کردم.
لاغر شده بود رنگ به صورتش نمونده بود.
دستش و گرفتم و نشستیم
_ریحانه جون ببخش منو .دلم میخواست دوباره بیارم پیشت ولی نشد.
+این چ حرفیه .شما خیلی لطف کردین به ما.بگو ببینم چیشده چرا انقدر داغونی؟؟
وقتی بیشتر بهش نگاه کردم متوجه شدم چقدر تو این مدت شکسته شده
دلم براش کباب شد
نگاه منتظرش رو که دیدم همچی رو گفتم .
از مصطفی و حمایتاش
از محبت پدر و مادرش
از توجه شون ب من
از بی وفایی خودم
از دلی که شکستم
از کتکی ک خوردم
همه چیز رو بهش گفتم
دستم و تو دستش گرفت و گفت:
+تو حق داشتی خودت راهت رو انتخاب کنی پدرتم الان ناراحته
بعدا میفهمه که خیلی خوب شد الان گفتی و خودت رو خلاص کردی .
یخورده مکث کرد و گفت :
+ولی فاطمه تو که همش از این پسره تعریف کردی چیشد که اینجوری مخالفت کردی ؟فقط واسه اینکه عاشقش نبودی؟
'🩷' #رمان_اول
'🤍' #بهانه_عشق(اسم رمان نیست)
'💜' #برای_خواندن
نگاهم رفت سمت لنگه ی شلوارم که مجبور نشم سلام کنم که فهمیدم شلوارم خاکیه
در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم
شلوارم رو با دست تکوندم ک دیدم ریحانه اومد نزدیک ماشین
بهم اشاره زد ک سلام کنم
منم سرمو تکون دادم و
آروم سلام کردم
'🩷' #رمان_اول
'🤍' #بهانه_عشق(اسم رمان نیست)
'💜' #برای_خواندن