نسیمی هست؛ ابری هست؛ اما نیستی در شهر
دلم بیهوده میگردد خیابانهای خالی را...!
- آینه آفتاب ؛
خدایا چرا هیچکس بهم ابراز علاقه نمیکنه؟
چادر ازسر وانکن میترسم ازچشمان ِشور
چادرت را واکنی باید که اسفندت شوم!
_
از تو نشان گرفتم و دیدم نشان تویی
من بیهوا پریدهام و آسمان تویی
ای نقشِ تاک حک شده بر باغِ دامنت
هر جرعهی شراب به هر استکان تویی
تقویمها به شوقِ تو تکرار میشوند
بوی خوشِ بهار پس از هر خزان تویی
از ابتدای عشق تویی تا تمامِ عشق
هم ساربان تو هستی و هم کاروان تویی
در کورهراهِ حادثه دل بر تو بستهام
طوفان گذشت، جلوهی رنگینکمان تویی!
ای یار! ای ترانهی شبهای انتظار!
خوشتر ز شعرِ خواجه کدام است
آن تویی
|#جویا_معروفی|
غمگین ترین
مرگ دنیا
مرگ هایی
هستن
که آرام
درون
سینه ها
اتفاق
می افتن
دل ها
می میرن،
بی آنکه
کسی
مرگ شان
را بفهمد !
تمامی چيزهايی که دوست میدارم
از آنِ من نيست؛
دریا از آن من نيست
پاييز از آن من نيست
عشقت از آن من نيست
تنها زخمم از آن من است...
|#غادة_السمان|
- آینه آفتاب ؛
《آرزو در دلِ غمدیدهٔ ما آه شود...》
《فراموشی را بِسِتاییم...!
یاد انسان را بیمار می کند》
_
به خود گفتم که او در سینه قلبی مهربان دارد
ندانستم که در این بیشه ببری آشیان دارد
مرا با یک نگاه افکند و در صحرا رهایم کرد
نمیداند هنوز این صید درخونخفته جان دارد
چه بایدکرد با چشمی که خونریز است مژگانش
هزاران تیر زهرآلود در قوس کمان دارد
غمی دارد به قلبم مینشیند برتر از شادی
درِ دل را ببند ای عشق! امشب میهمان دارد
مپرس از من چرا از خویش در آیینه میترسم
که تنها پاسخم آه است و این هم داستان دارد!
|#هادی_محمدحسنی|