شاید نباید شعر میگفتم ز چشمانت!
از اینکه رویایم شده، آغوش و دستانت!
اصلا غلط بود این همه گفتن ز عشق تو
اینکه منم آن عاشق مجنون و پنهانت!
من دوستت دارم ولی این هم خطای بود
هرگز نباید میشدم مدهوش و حیرانت!
تو دوستم داری؟ یقیناً نه، چه باید کرد؟
حالا منِ دیوانهام، درگیر و ویرانت!
از جنس باران و بهارانی و من چون خاک
مستم ز عطر و بوی آن حالِ بهارانت!
هر چند که من سادهام، گیجم، بداخلاقم!
تو گفته بودی با منی، در عهد و پیمانت!
گرچه که کافر بودم اما اعتقادم تو!
بر عکس تو بیهوده بود آن دین و ایمانت!
"#مولانا هم که باشی بالاخره ؛
از یه جایی به بعد خسته میشی و میگی:
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
این همون هرجور راحتی خودمونه :)
.
هدایت شده از روح!
غیرتم بر تو چنان است،که گر دست دهد
نگذارم که درآیی به خیال دگران!
به نابودیِ من چشمان زیبایت قسم خورده!
تو آن درد عمیق در میان استخوان هستی
|#ترانه_تقوی|
بی خودی شلوغش کردهاند
یلدا که این همه قیل و قال ندارد
یک دقیقه که چیزی نیست...
باید میبودند و شبهای بی تو را میدیدند...
|#المیرا_دهنوی|
دقیقه ی آخر
پاییز تقویم را معطل می کند
شاید برگردی...
#یلدا مگر همین نیست؟
|#معصومه_صابر|
نیاز داریم به یک نفر که بپرسد "بهتری؟"
و بیتعارف بگوییم "نه! راستش اصلا خوب نیستم..."
نیاز داریم به کسی که از بد بودن حال ما، به نبودن پناه نبرد، که بشود بگویی خوب نیستم و او بماند و بسازد و با حرفهایش، امید و انگیزه و لبخند بیاورد. که برایش خودت باشی و برای نگه داشتن و ماندنش نقابِ "من خوبم و همه چیز رو به راه است" نزنی.
نیاز داریم به یک نفر که رفیق باشد، نه دوست! که "دوست" یار شادی و آسانیست و "رفیق" شریک غمها و بانیِ لبخندها...
که فرق است میان رفیق و دوست و ما اینروزها دلمان رفیق میخواهد، نه دوست!
|نرگس صرافیان طوفان|