اگر بدانی وقتی نیستی چقدر بیهوده ام
تلخم ، خرابم ، هیچم ...
اگر بدانی
هیچوقت نمیروی
حتی به خواب ...
|عباس معروفی|
چیزهای زیادی بوده و هست که دوست داشتم، لذت به دست آوردنشان را تجربه کنم.
مثلا همیشه دلم میخواست صاحب بالن بزرگی باشم؛ بعد در حالیکه آذوقه یک سفر طولانی را جمع کردهام، دور دنیا را آنقدر بگردم تا هیچ جایی برای دیدن باقی نماند.
دوست داشتم اولین زنی باشم که پایش را روی کره ماه میگذارد و از آن بالا زمین را مثل نقطهای کوچک میبیند.
دوست داشتم نویسنده بزرگی باشم که برای خرید کتابهایش صف میبندند...
دوست داشتم مزرعه آفتابگردان داشتم و صبحها خودم شیر گاوهایم را میدوشیدم...
میخواستم رئیس جمهور باشم... وزیر... پزشک... وکیل...
اما از میان تمام اینها....
زنی هستم که به دوست داشتن تو، اکتفاء کرده است!
| فاطمه بهروزفخر |
و حب الوحده شعور لايعرفه إلا من جرب الخذلان كثيراً
و «عشق به تنها بودن» احساسیست که هیچکس نمیشناسدش، مگر کسی که «رها شدن» را بسیار تجربه کرده باشد.
هدایت شده از •مَذْكُورُ•
ولی باور کن نیازی به داد و بیداد نیست، اون کسی که بخواد صدات رو بشنوه پچپچ تو هم براش کافیه
حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه ...
بهم گفت : یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم : چشم، اگه جوابشو بدونم، خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: دارم میمیرم
گفتم: یعنی چی؟
گفت: یعنی دارم میمیرم دیگه
گفتم: درمان خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشالله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: یعنی اگه من بمیرم، خدا کریم نیست؟!
...
متوجه شدم آدم فهمیده ایه !
گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت : من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم
از خونه بیرون نمیومدم، کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن،
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم،
خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم،
اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت،
خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد
با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن، آخه من رفتنی ام و اونا انگار نه
سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم
بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم
ماشین عروس که میدیدم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم
گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم
برا همه جوونا آرزوی خوشبختی میکردم
الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد
حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن و قبول میکنه ؟؟؟
گفتم: بله، اونجور که یادگرفتم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر
داشت میرفت
گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
گفت: معلوم نیست بین یک روز تا چند هزار روز !!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم !!!
خیلی تعجب کردم، گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم،
رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه!
خلاصه ما رفتنی هستیم و زمانش فرقی داره مگه ؟!!
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد ...