از زلزله و عشق خبر کس ندهد !
آن لحظه خبر شوی که ویران شده ای
#شفیعی_کدکنی
صد وعده امید به دل دادهام دروغ
چون من مباد هیچکس شمسار خویش
#صائب_تبریزی
کم به دست آوردمت، افزون ولی انگاشتم
بیش از اینها از دعای خود توقع داشتم
بید مجنون کاشتم، فکر تو بودم، خشک شد
زرد میشد مطمئناً کاج اگر میکاشتم
آن که زد با تیغ مکرش گردنم را، خود شمرد
چند گامی سوی تو بیسر قدم برداشتم
ای شکاف سقف ِبر روی سرم ویران شده
کاش از آن اول تو را کوچک نمیپنداشتم
آه ِمن دیشب به تنگ آمد، دوید از سینهام
داشت میآمد بسوزاند تو را، نگذاشتم
|#کاظم_بهمنی|
گفتم که با فراق مدارا کنم، نشد
یک روز را بدون تو فردا کنم، نشد
گفتند عاشقِ که شدی؟! گریهام گرفت
میخواستم بخندم و حاشا کنم، نشد... :)
|#سجاد_سامانی|
کاش آدمها، چون آینه بودند!
آن وقت انعکاسِ دوست داشتن،
همان دوست داشتن بود؛
نه سکوت
نه تنهایی
نه دلتنگی!
|#لیلامقربی|
رفتنت آنقدرها هم که
فکر میکنی
فاجعه نیست!
من؛ مثل بیدهای مجنون
ایستاده می میرم...
| #نزار_قبانی |
نامم را که می خوانی
پاهام می ایستد
زبانم می ایستد
و قلبم
به جای تمام آن ها
می دود...
| #حمید_جدیدی |
سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من
چون قحط دیدهای که به نعمت رسیده است...
| #صائب_تبریزی |