یه وقتایی انقدر ناراحت و غمگین میشم که احساس میکنم از درون تیکه تیکه شدم و دیگه هیچوقت نمیتونم تیکه های گم شدم رو پیدا کنم .
فقط با شوق می خوانی و از دردم چه می دانی؟
تو جان می گیری از شعری که من را بارها کشته :)!
از پنجره بوی سوختگی میآید
انگار همین حوالی
یک نفر تمام گذشتهاش را آتش زده
جنگلی را سوزانده که یک درخت را فراموش کند...
- آینه آفتاب ؛
گرمای بغل تو مثل خورشیدِ مرداده:)
جوری مرا در آغوش بگیر که انگار از مرگ بازگشته ام<=
خواهر كوچيک تر داشتن خيلی سخته
تو بعضی جاها نميدونی بايد مثل خانواده گير بدی يا بايد برعكس خانواده دركش كنی .