هدایت شده از "•طعݥ ݪذیذ~خــۅڹ"°-!
#۴
"طعم لذید خون"
داشتم رسمن دییونه میشدم
از ترس..
از صدای خنده هاشون..
بدون هیچ فکر کردنی جیییغ بلندی زدم و به نفس نفس افتادم..
صداها کم کم محو شدن..
دستمو از روی گوشم برداشتم و ایستادم..
به دور و برم نگاه کردم.
خورشید در حال طلوع کردن بود و هوا کمی روشن شده بود.
تونستم اطرافمو ببینم...
با چیزی ک دیدم به عمق بدبختیم پی بردم...
هیچ راه فراری نبود...
دایره ی بزرگی بود ک عمق زیادی داشت.
یه دایره ی کوچیک تر وسطش بود و من روی این دایره بودم.
نگاهی ب پایین انداختم....
پر از شاخه با تیغ های بلند و تیزی بود ک از دیوار بیرون زده بودن...
قطعا اگر میوفتادم پایین میمردم.
با نا امیدی سرمو اوردم بالا.....
@Bloodthirstyyy
[همنشینی با کسی دلتنگی ام را کم نکرد
کاش میشد لحظهای از دست تنهایی گریخت...]
اوجِ دلتنگی و غم اونجاست که
میگه:
وقتی که میرفتی احـيانا
جانم به پيراهنت گیر نکرده بود ...؟!:)