•💜•
دعاے هفتم صحیفہ سجادیہ
آقا خواندن آن ࢪا توصیہ ڪردند 🙂
و دࢪ دفع بلا و مریضے
بسیار موثࢪه❗️
مخصوصا بیمارے کࢪونا 😷
توصیہ میشود ڪہ هر روز آن را بخوانید
یا حداقل آن ࢪا گوش ڪنید👀
#معجزه
#توصیه_رهبری
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی 👀📚 رها لب باز کرد، آخر آیه گفته بود "همیشه آدم باید به حرف همسرش گوش کنه تا جایی
#از_روزی_که_رفتی 👀📚
_تاسف تو برای من و خانواده ام فایده نداره؛ فراموش نکن که به عقد من دراومدی نه برای اینکه زن منی، فقط برای اینکه راهی برای فرار از این خونه نداشته باشی.
گاهی صداقت قلب های ساده و مهربان را ساده میشکند و رها حس شکستن کرد؛ غروری که تازه جوانه زده بود؛ با حرف های دکتر صدر شکست؛
خواهرانه های آیه شکست.
_بله آقا میدونم.
-خوبه، امیدوارم به مشکل برنخوریم!
رها: سعی میکنم کاری نکنم که مشکلی ایجاد بشه.
-اینجا رو تمیز کن، دیروز چهلم سینا بود. بعد هم برو بالا رو تمیز کن! به چیزی دست نزن فقط تمیز کن و غذا رو آماده کن! از اتاق کنار آشپزخونه استفاده کن، می تونی همونجا بخوابی.
_چشم آقا.
مرد رفت تا رها به کارهای همیشگی اش برسد، کاری که هر روز در خانه ی پدر هم انجام میداد. اتاقش انباری کوچکی بود. کمی وسایل را جابه جا
کرد تا بتواند جای خوابی برای خود درست کند. لباس هایش را عوض کرد
و لباس کار پوشید. همه لباس هایش لباس کار بودند؛ هرگز مهمانی نرفته بود... همیشه در مهمانی ها خدمتکاری بیش نبود، خدمتکاری با نام فامیل مرادی!
تا شب مشغول کار بود... نهار و شام پخت، خانه را تمیز کرد، ظرف ها را شست و جابه جا کرد. آخر شب که برای خواب آماده میشد در اتاقش باز
شد...
فورا روی رخت خوابش نشست و روسری اش را مرتب کرد. خدا رحم کرد که هنوز روسری اش را در نیاورده بود.
-خوب از پس کارا براومدی!
آهی کشید و ادامه داد:
『 @Dokhtarane_parva 』
#از_روزی_که_رفتی 👀📚
_میدونستی من نامزد دارم؟
َ رها لب بست... نمی دانست مرد کیست؛ این حرف ها چه ربطی به او دارد! در ذهنش نامزد پررنگ شد"مثل من"
-رویا رو خیلی دوست دارم.
در ذهنش نقش زد باز هم "مثل من"
-آرزوهای زیادی داشتیم، حتی اسم بچه هم انتخاب کرده بودیم.
اینبار ذهنش بازی کرد "وقت این کار رو بهم ندادن!"
-میترسم رویا رو از دست بدم" نمیدونم چرا صبح اون کارو کردم؛ رویا تازه فهمیده من عقدت کردم، قرار بود عموم عقدت کنه اما نتونستم...
نتونستم اجازه بدم اینکارو بکنه. هرچند برادرت برادرمو ازم گرفته، اما تو تقصیری نداری؛ عموم کینه ایه، تموم زندگیتو نابود میکرد... نمیدونم چرا دلم برات سوخت! حالا زندگی خودم رفته رو هوا...
_از دست نمیدیدش!
-از کجا میدونی؟
_میدونم!
_از کار کردن تو کلینیک صدر یاد گرفتی؟
_از زندگی یاد گرفتم.
-امیدوارم درست بگی! فردا شب خانواده ی رویا و فامیالای من جمع میشن اینجا که صحبت کنن؛ ای کاش درست بشه!
_اگه خدا بخواد درست میشه، من دعا میکنم، شما هم دعا کنید آدما سرنوشت خودشونو رقم میزنن؛ دعا کنید خدا بهتون کمک کنه زندگی دل خواهتون رو رقم بزنید!
-تو خودت تصمیم گرفتی اینجا باشی و جور داداشتو بکشی؟
_گاهی بعضی آدما به دنیا میان که دیگران براشون تصمیم بگیرن.
مرد، چیز زیادی از حرفهای رها نفهمیده بود؛ تمام ذهنش درگیر رویا و حرف هایش بود... رویایش اشک ریخته بود، بغض کرده بود، هق هق کرده
『 @Dokhtarane_parva 』
#سلام_به_امام_زمانم🙂❤️
اَلسَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا مِيثَاقَ اللَّهِ الَّذِي أَخَذَهُ وَ وَكَّدَهُ
سلام بر تو اي پيمان خدا كه آن را برگرفت و محكمش كرد
⇦ روزمون ࢪو با سلام بہ امام زمان
شࢪوع ڪنیم ↯ 👀
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
5.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
*سهمشان ازسفره انقلاب نفری یکعدد نان خالی بود که آنهم بعضیهاشان برنمیداشتند تا به بقیه برسد .درودبراین دلیرمردان*.
『 @Dokhtarane_parva 』
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دیشب مراسم عروسی بودم.
مجری، مسابقهای برای بچهها برگزار میکند.
مسابقه این بود: هرکس بعد از اشارهی مجری باید میرفت، دست بابایش را میبوسید و برمیگشت.
یک دو سه را که گفت همه دویدند الا یک نفر!
مجری گفت: شما چرا ایستادی؟!
پسر گفت: من #فرزند_شهیدم!
✍ تخریبچی
『 @Dokhtarane_parva 』
-
-
حسرتنداٰشتنخیلےازچیزهاٰ
بودندرحصاٰرگناهاٰنخُوداست
مثلِ:← شھادٺ... !💔」
『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طلبگی👳🏻♂
✨نامه مهم امام زمان عج خطاب به شیعیان❗️
#استاد_رفیعی🌱
#امام_زمان عج
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
#از_روزی_که_رفتی 👀📚 _میدونستی من نامزد دارم؟ َ رها لب بست... نمی دانست مرد کیست؛ این حرف ها چه ربط
#از_روزی_که_رفتی👀📚
هق هق کرده بود، برای مردی که قرار بود همسرش باشد اما نام زن دیگری را در شناسنامه اش حک کرده بود؛ هرچند که نامش را "خون بس" بگذارند، مهم نامی بود که در شناسنامه بود... مهم اجازه ی ازدواج آنها بود که در دست
آن دختر بود.
صبح که رها چشم باز کرد، خسته تر از روزهای دیگر بود؛ سخت به خواب رفته و تمام شب کابوس دیده بود. پف چشمانش را خودش هم
میتوانست بفهمد؛ نیازی به آینه نداشت.
همان لباس دیروزی اش را بر تن کرد. موهایش را زیر روسری اش پنهان کرد. تازه اذان صبح را گفته بودند... نمازش را خواند، بساط صبحانه را
مهیا کرد. در افکار خود غرق بود که صدای زنی را شنید، به سمت صدا برگشت و سر به زیر سلام آرامی داد.
_دختر!
_سلام.
-سلام، امشب شام مهمون داریم. غذا رو از بیرون میاریم اما یه مقدار غذا برای معصومه درست کن، غذای بیرون رو نخوره بهتره! دسر و سالاد رو
هم خودت درست کن. غذا رو سلف سرویس سرو میکنیم. از میز گوشه پذیرایی استفاده کن، میوه ها رو هم برات میارن.
_پیش غذا هم درست کنم؟
_درست کن، حدود سی نفرن!
_چشم خانم
-برام یه چایی بریز بیار اتاقم!
رفت و رها چای و سینی صبحانه را آماده کرد و به اتاقش برد. سنگینی نگاه زن را به خوبی حس میکرد... زنی که در اندیشه ی دختر بود: "یعنی
نقش بازی میکند؟ نقش بازی میکند که دلشان بسوزد و رهایش کنند؟"
زن به دو پسرش اندیشید؛ یکی زیر خروارها خاک خفته و دیگری در پیچ و تاب زندگی زیر خروارها فشار فرو رفته. خانواده ی رویا را خوب میشناخت.
『 @Dokhtarane_parva 』