'🖤📎'
اَزعِشـقتـورَهبـرآ،نَمُـردَنظُلـماَسـت؛
دَرگوشِـہۍخـٰآنہ،جـٰآنسِپُـردَنظُلـماَسـت!
#مقام_معظم_دلبری🤭❤️
#سرباز_کوچک_رهبر😎
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
🌱
پُـرسیدَند:
آیـٰآآدَمگُنـٰآهڪآرهَـممیتَـوآنَداِمـٰآمزَمـٰآنَشرآبِبیـنَد؟!
گُفتَـند:
"شِمـر"هَـماِمـٰآمزَمـٰآنَشرآدیـداَمـٰآ نَشِنـٰآخت!
#امام_زمان
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای:
✨«حج، رزمایش قدرت در برابر مستکبرانی است که کانون فساد و ظلم و ضعیفکُشی و غارتگریاند و امروز جسم و جان امّت اسلامی از ستمگری و خباثت آنان آزرده و خونآلود است. حج، نمایش تواناییهای سخت و نرم امّت است. این همان است که امام خمینی، آن را حجّ ابراهیمی نامید.»
۹۹/۵/۷
#آقامونه
#عرفه
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_بیست_نهم
زیر لب میگویم:کاش به گل مینشست...
و سریع در دلم حرفم را پس میگیرم.
عزیزان خانواده هایی در آن هواپیما هستند،و عمو وحید من...
دسته گل را در دستم جابه جا میکنم.
مامان نگاهم میکند،با اخم. دلیلش را خوب میدانم. طرز پوششم ناراحتش کرده. هرچند به
خاطر بابا،مجبور است تحمل کند.
من شرط را پذیرفته ام،پس پوششم را خودم انتخاب میکنم.
مانتوی بلند و ساده ی صورتی روشن پوشیده ام.
تازه دیروز رفتم و بعد از گشت و گذار چند ساعته،انتخابش کردم. پوشیده است و برای من، حکم
حجاب دارد.
روسری سرمه ای ساده ام را،فرانسوی گره زده ام و شلوار کبریتی سرمه ای و ساده ام را با آن ست
کرده ام.حتی قبل تر ها هم،تیپ های ساده را ترجیح میدادم.
بابا،به اطراف نگاه میکند؛منتظراست،منتظر برادری که پنج سال پیش،در مراسم خاکسپاری
مادرشان او را دیده. آن موقع به خاطر امتحانات،من ایران ماندم و مامان و بابا رفتند انگلستان...
صدای رسایی درست از پشت سرم میآید:سلام
برمیگردم،مرد جوانی برابرم ایستاده.
قدِبلند و هیکل ورزشکاری اش در نگاه اول،جذابش کرده. سویشرت برند آمریکایی معروف ،کوله
پشتی مارکدارش و سیب گازخورده ی پشت موبایلش،صورت مردانه و ریش و سبیل. چشم
هایش،عجیب شبیه چشم های من است... منیر راست میگفت..
زیرلب می گویم:بیگانه پرست!
بابا با خنده به طرفش میرود: سلام وحیدجان
و مردانه،بغلش میکند.
مامان با لبخند و ژست همیشگی اش به طرفشان میرود و دستش را دراز میکند تا با او دست
بدهد. اما او،خیلی سریع،به جای دست دادن،شاخه گلی در دست مادرم میگذارد و با لبخند
میگوید:از اون وقتی که دیدمتون،اصلا عوض نشدید.
مامان،لبخندش را میخورد.
من هم از حرکت این عموی تازه وارد جاخوردم... انتظار داشتم مامان را بغل کند. به طرف من
میآید:پس نیکی تویی؟؟
دسته گل را به دستش میدهم:به کشور خودتون ، خوش اومدید.
در جواب متلکم،صمیمانه،لبخند میزند،چهره اش مهربان است.... اما در برابر دوست داشتنش
مقاومت میکنم.
بابا میگوید:ما میریم خونه،شمام با اشرفی برید دور بزنید و بیشتر با هم آشنا بشید،نیکی جان
ببر برج میلاد رو به وحید نشون بده
زیر لب چشم میگویم . مامان و بابا قصد رفتن میکنند،بابا با او دست میدهد:خب تو خونه
میبینمتون.
مامان و بابا راه میافتند و میشنوم که مامان میگوید:دیدی با من دست نداد؟
:+سخت نگیر،اونا فکر میکنن تو ایران،دست دادن جُرمه.
نگاه از رفتنشان می گیرم و برمیگردم.
با چشمان مهربان و با لبخندش غافلگیرم میکند:چقدر تو خانم شدی
تصنعی سرفه می کنم و کاملا جدی می گویم
:+بهتره بریم.
:_بله بله حتما..
راه می افتیم،فقط یک کوله ی کوچک همراهش آورده،به همراه کیف دوربینش.
اشرفی با دیدن ما جلو میآید و به او خوش آمد میگوید،در پشت را باز میکند و مینشینیم.
نمیدانم چرا دلمـ نمی خواهد عمو،خطابش کنم.
نگاهش را بین خیابان ها و آدم ها می گرداند و میگوید:ایران خیلی عوض شده.
باید موضعم را حفظ کنم،باید بداند صمیمت بیش از حد با من اصلا مورد پسند من نیست.
تند میگویم:ببینید،من میدونم که مامان و بابام از شما خواستن من رو ببرید اونجا،تا از این فکرا
بیرون بیام،ولی تلاششون بیخودیه،من کوتاه نمیآم.
لبخند میزند،بدون اینکه جوابم را بدهد به اشرفی میگوید:شما آقای اشرفی هستید درسته؟
:_بله آقا
:+آقای اشرفی میدونید اسم من چیه؟
:_بله آقا،شما آقاوحید هستید.
وحید به پنجره خیره میشود و زیرلب طوری که من بشنوم می گوید:ولی یه بار،یه نفـر که خیلی
دوسش دارم،بهم گفت فرشته.
متوجه حرفش نمیشوم.
نگاهش میکنم.
به طرفم برمیگردد و چشمانش را روی چشمانم متمرکز می کند:بهم ایمیل زد،گفت که من یه
فرشته امـ.
نمی توانم مسائل اطرافم را آنالیز کنم.
حرف هایش،نمی دانم چرا ذهنم را به طرف ایمیل های ناشناس هدایت می کند.
همان لبخند،روی لبهایش نشسته:راستی آفتاب در حجاب رو هم خوندی؟
باورم نمیشود... او....ایمیل ها....
:+اون....اون ایمیل ها....کار شما بود؟؟
آرام،در گوشم میگوید_:پدر و مادرت نخواستن،من خواستم که بیای پیش من..
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
#مسیحاےعشق
#پارت_سی_ام
با هیـــجــان میپرسم:از کجا فهمــیدین؟
عمــو وحید،مهربان نگاهم میکند:چی رو؟
:_از کجا فهمیدین من به کمک احتیاج دارم؟
:+اگه بڱم قول میدی ناراحت نشی؟
:_چــرا باید ناراحت بشم؟
:+حالا اول قول بده!
:_خیلی خب،قــــــول
:+منیــــرخانمـ آمارت رو بهم میداد.
:_منیر؟
سر ٺکان میدهد و آرام میخندد. گیج شده ام. دقیقا نمی فهمم چرا منیر به او میگفته... اصلا چه
گفته؟
متوجه حالتم میشود،باز هم دلنشین میخندد. دستش را جلوی صورتم تکان میدهد:حواست
کجاست فرمانده؟
:+چی؟
:_هیچی..شب عاشورا،منیرخانم بهم زنگ زد. گفت که تو مدام داری گریه میکنی و مامان و
بابات هم نیستن.. نگران شدم. منیرخانم گفت تو مداحی گوش دادی. همونجا فهمیدم تو داری
عوض میشی...
یا حداقل این پتانسیل رو داری که عوض بشی...می دونی؟
هر چشمی لیاقت گریه واسه سیدالشهدا رو نداره...
گذاشتم تنها باشی و فکر کنی و تحقیق. میدونستم تو آدمی نیستی که راحت چیزی رو قبول
کنی. به تنهایی و تفکر احتیاج داشتی... چند وقت بعد شنیدم پات شکسته. یه مدت بعد،منیر
خانم گفت بعد از باز کردن گچ پات،دیگه همراه مامان و بابات مهمونی نمیری،گفت که رفتی و
نهج البلاغه خریدی. فهمیدم دیگه وقتش شده که خودم وارد عمل بشم. بهت ایمیل زدم و
خواستم که قرآن بخونی. بعدا از منیر شنیدم که قرآنشو دزدیدی..
و بلند میخندد،خجالت میکشم:عه عمــــــــو؟
:_جانم .... اولین باره که صدام کردی. چه قشنگه برادرزاده ی ماهی مثل تو داشتن..
در دلم میگویم:و چه خوب است داشتن عمو و همراهی مثل تو...
:+خب...بعدش..
:_بعدشم که دیگه خودت میدونی،وقتی ایمیل زدی و گفتی که من فرشته ی نجاتتم،فهمیدم
دیگه تموم شد.. وقتش شد که از پیله دربیای. خواستم راجع چادر باهات حرف بزنم. ولی باور کن
حتی فکرشم نمیکردم که بدویی بری چادر بخری..
:+کشتی پهلوگرفته،تازه تموم شده بود،راستش از حضرت زهرا)علیها السالم( خجالت میکشم.
:_قشنگترین پروانه،اونیه که از پروانه بودنش لذت ببره، بهترین دخترمحجبه هم اونیه که به
حجابش افتخار کنه..میفهمی نیکی؟
سرم را آرام تکان میدهم.
:_حالا تو تعریف کن
از شب عاشورا برایش میگویم،تا مسجد رفتن های پنهانی و مطالعه های سردرگم و درهم از
سایت های مختلف... تا پیرزنی که نگذاشت در صف اول بایستم،تا شکستن پایم و باز هم دیدن
نام }حسین بن علی{ و اینکه عاشقش شدم،تا خواندن قر آن و اولین نماز و حس قشنگ صحبت
با خدا... برایش از مسجد و مشدی و سیدجواد هم میگویم . تا سر کردن چادر برای بار اول
واکنش مامان... باحوصله و بادقت تمام حرف هایم را گوش میدهد،گاهی نظر میدهد و گاهی
جزئیات بیشتر میخواهد.
گارسون سفارش هایمان را روی میز میچیند و حرف های من هم تمام میشود.
:_امر دیگه ای دارین آقا؟
:+نه ممنون
عمو به طرف من بر میگردد:نیکی بیا یه قولی بهم بدیم.
:_چه قولی؟
:+قول بدیم هیچ وقت و هیچ جا،راجع کسی قضاوت نکنیم... هم من به تو،هم تو به من قول بده.
فکر کن اگه سیدجواد هم مثل اون خانم تو رو قضاوت میکرد،ممکن نبود تو دوباره به دین علاقه
مند بشی،درسته؟
سر تکان میدهم.
ادامه میدهد:اینجاست که شاعر میگه:تا با کفش های کسی قدم برنداشتید راه رفتنش رو نقد
نکنید.
می خندم:شاعــــــر؟؟ این شــعـر بود؟؟
:+بهم قول میدی؟
و دستش را برابرم دراز میکند.
به گرمی دستش را میفشارم. اولین بار است که حس قشنگی در وجودم جریان می یابد.. اولین
بار نیست که با مردی به غیر از پدرم دست میدهم... بارها با دیگران دست داده ام،اما هیچگاه
این حس را تجربه نکرده بودم،جز در آغوش پدرم. لبخندی،ناخودآگاه روی لبانم مینشیند.
:+چرا میخندی؟
حسم ر ا برایش توصیف میکنم.
میدونی چرا این حس قشنگ رو درک کردی؟ واسه اینکه من َمحَرم تو ام. مثل پدرت... حس
حمایت بهت دست داد،مگه نه؟ چون از محدوده و چهارچوبی که خدا واسمون تعیین کرده،بیرون
نرفتیم..
چقدر حرف هایش بوی حق میدهد،بوی انصاف...
:_ممنون از اینکه اومدین.
:+غذات رو بخور
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
💖🕊
صلوات خاصه امام رضا علیه السلام:
اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَعَلیاَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』