『بسماللھِ الذیخَلقَالحُسَیۡن؏🌿』
💕اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
💕وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن
یهسلاممبدیمبهآقامونصاحبالزمان!
💕السَّلامُ علیڪَ یا بقیَّةَ اللهِ
💕یا اباصالحَ المَهدي یا خلیفةَالرَّحمن
💕و یا شریڪَ القران
💕ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدے
💕و مَولاے الاَمان الاَمان🌱
282K
🌺"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🌿
بھ نیابٺ از ↯♥️
شهید ابوالفضل بیابانگرد
7.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیدناخامنهای:
✨قول آمریکاییها را [هم] معتبر نمیدانیم؛ اینکه بگویند ما برمیداریم و روی کاغذ بردارند، این فایدهای ندارد؛ عمل لازم است؛ باید در عمل تحریمها را بردارند، ما هم راستیآزمایی کنیم و مطمئن بشویم که تحریمها برداشته شده، آن وقت به تعهّداتمان عمل میکنیم.
۱۴۰۰/۱/۱
#استوری
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
#سیدناخامنهای :
✨امسال عید ما مقارن است با اعیاد مبارک شعبانیّه که امیدواریم این [تقارن]، برکات فراوانی را انشاءالله از لحاظ مادّی و معنوی برای سال نو ما داشته باشد. و [سال] ۱۴۰۰ متبرّک است به اینکه دو نیمهی شعبان در آن هست و مردم دو بار در این سال ولادت ولیاللهالاعظم (ارواحنا فداه) را جشن خواهند گرفت.
۹۹/۱۲/۳۰
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
6.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲
💭هیچکی پشت آدم نیست!!
#شهید_علی_خلیلی
🌱Join→↓
『 @Dokhtarane_parva 』
دخترانِ پرواツ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدوسیزدهم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 گمگشته هنوز مب
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوچهاردهم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
خداي كعبه
مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست ... با چهره اي جدي، نگاهش با نگاهم گره خورد ...
كم كم داشت حدس مي زد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا كردن اون نيست ... دنيايي از
سوال هاي مختلف از ميان افكارش مي جوشيد و تا پرده چشمانش موج برمي داشت ...
شايد مفهوم عميق جمله ام رو درك مي كرد ... اما باور اينكه بي خدايي مثل من، ظرف يك شب ... به
خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود ... ايمان و تغييري كه هنوز سرعت باورش، براي خودم
هم سخت بود ...
بهش اشاره كردم بريم بالا ... كليد رو از پذيرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ... شك نداشتم مي
خواد باهام حرف بزنه ... اونجا هم جاي مناسبي براي صحبت نبود ...
وارد اتاق كه شديم يه لحظه رو هم مكث نكرد ...
ـ متوجه منظورت نشدم كه گفتي ... نه ... اون من رو پيدا كرد ...
از توي ميني يخچال، يه بطري آب معدني در آوردم و نشستم روي صندلي ... اون، مقابلم روي مبل ...
تشنه بودم اما نه به اون اندازه ... بيشتر، زمان مي خريدم تا ذهنم مناسبت ترين حرف ها رو پيدا كنه ...
ـ يعني ... غير از اينكه عملا اول اون من رو بين جمعيت پيدا كرد ... به تمام سوال هام جواب داد طوري
كه ديگه نه تنها هيچ سوالي توي ذهنم باقي نمونده ... كه حالا مي تونيم حقيقت رو به وضوح ببينم ...
چهره اش جدي تر از قبل شد ...
ـ اون همه سوال، توي همين مدت كوتاه؟ ...
در جواب تاييدش سرم رو تكان دادم و يه جرعه ديگه آب خوردم ...
ـ توي همين مدت كوتاه ...
چند لحظه سكوت كرد ... و نگاه متحير و محكمش توي اتاق به حركت در اومد ...
ـ ميشه بيشتر توضيح بدي منظورت چيه از اينكه مي توني حقيقت رو به وضوح ببيني؟ ...
حالا اين بار چهره من بود كه لبخندي آرام رو در معرض نمايش قرار مي داد ...
ـ يعني ... زماني كه من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره ... و دين ابزاريه براي ايجاد سلطه
روي مردم و افراد ضعيف براي فرار از ضعف شون سراغش ميرن ... الان نظرم عوض شده ...
الان نه تنها به نظرم باور غ ري شرطي به دين متعلق به افكار روشنه ... كه اعتقاد دارم تنها راه نجات از
انحطاط و نابودي ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالي ذهن و ماده است ...
هر جمله اي رو كه مي گفتم ... به مرتضي شوك جديدي وارد مي شد ... تا جايي كه مطمئن بودم مغزش
كاملا هنگ كرده و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه ... بهش حق مي دادم ... ظرف يك شب، من
روي ديگه اي از سكه باور بودم ...
من الان نه تنها ايمان دارم خدايي هست ... كه ايمان دارم محمد، پيامبر و فرستاده خداست ... و اون و
فرزندانش، اولي الامر هستند ...
مرتضي ديگه نمي تونست آرام بشينه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهي انگشت
هاش مي لرزيد و گاهي اونها رو جمع مي كرد تا شايد بتونه لرزششون رو كنترل كنه ...
ـ يعني ... در كمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردي؟ ...
بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ...
ـ نه مرتضي ... من تازه، پيكسل پيكسل تصوير و باورم از دنيا رو پاك كردم ...
تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... اون جوان ديشب بود ... من از اسلام هيچي نمي دونم كه
خودم رو مسلمان بدونم ...
تنها چيزي كه مي دونم اينه ق... لب و باور اون انسان ياغي و سركش ديروز ... امروز در برابر خداي كعبه
به خاك افتاده ...
اگه اين حال من، يعني اسلام ... بله ... من در كمتر از 12 ساعت يه من مسلمانم ...
چشم ها و تك تك عضلات صورتش آرامش نداشت ... در اوج حيرت، چند لحظه سكوت كرد ... و ناگهان
در حالي كه حالتش به كلي دگرگون شده بود، از جاش پريد ...
ـ اسم اون جواني كه گفتي ... چي بود؟ ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوپانزده
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
نشاني از بي نشان
هر لحظه كه مي گذشت حالتش منقلب تر از قبل مي شد ... آرام به چشم هاي سرخي كه به لرزه افتاده
بود خيره شدم ...
ـ نپرسيدم ...
ديگه صورتش كاملا مي لرزيد ... و در برابر چشم هاش پرده اشك حلقه زد ...
ـ چرا؟ ...
لرزش صدا و چشم و صورتش ... داشت از بعد مكان مي گذشت و وارد قلب من مي شد ... خم شدم و
آرنجم رو پام حائل كردم ... سرم رو پايين انداختم و دستي به صورتم كشيدم ...
ـ چون دقيقا توي مسجد ... همين فكري كه از ميان ذهن تو مي گذره ... از بين قلب و افكارم گذشت ...
سرم رو كه بالا آوردم ... ديگه پرده اشك مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره اي خيس و ملتهب به من نگاه مي كرد ...
پس چرا چيزي نپرسيدي كيه؟ ...
ـ اون چيزهايي رو درباره من مي دونست كه احدي در جريان نبود ... و با زباني حرف زد كه زبان عقل و
انديشه من بود ... با كلماتي كه شايد براي مخاطب ديگه اي مبهم به نظر مي رسيد اما ... اون مي دونست
براي من قابل درك و فهمه ...
هر بار كه به من نگاه مي كرد تا آخرين سلول هاي مغز و افكارم رو مي ديديد ... اين يه حس پوچ نبود ...
من يه پليسم ... كسي كه هر روز براي پيدا كردن حقيقت بايد دنبال مدرك و سند غيرقابل رد باشم ...
كسي كه حق نداره براساس حدس و گمان پيش بره ...
اون جوان، يه انسان عادي نبود ... نه علمش ... نه كلماتش ... نه منش و حركاتش . ..
يا دقيقا كسي بود كه براي پيدا كردنش اومده بودم ... يا انساني كه از حيث درجه و مقام، جايگاه بلندي
در درك حقايق و علوم داشت ... و شايد حتي فرستاده شخص امام بود ...
مفاهيمي كه شايد قرن ها از درك امروز بشر خارج بود كه حتي قدرتش رو داشته باشه بدون هدايت
فكري بهش دست پيدا كنه ... و شك نداشتم چيزهايي رو كه اون شب آموخته بودم ... گوشه بسيار
كوچكي از معارف بود ... گوشه اي كه فقط براي پر كردن ظرف خالي روح و فكر من، بزرگ به نظر مي
رسيد ...
اشك هاي بي وقفه، جاي خالي روي چهره مرتضي باقي نگذاشته بود ... حتي ريش بلندش هم داشت كم
كم خيس مي شد ... دوباره سوالش رو تكرار كرد ... اين بار با حالي متفاوت از قبل ... درد و غم ...
ملتمسانه ...
ـ چرا سوال نكردي؟ ...
اين بار چشمان من هم، پشت پرده اشك مخفي شد ... براي لحظاتي دلم شديد گرفت ... انگار فاصله
سقف و زمين داشت كوتاه تر مي شد و ديوارها به قصد جانم بهم نزديك مي شدن ... بلند شدم و رفتم
سمت پنجره ...
ـ چون براي بار دوم ازم سوال كرد ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا كني؟ ...
همون اول كار يه بار اين سوال رو پرسيده بود ... منم جواب دادم ... و زماني دوباره مطرحش كرد كه
پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم ديگه به معناي علت اومدنم به ايران نبود ...
شك ندارم ذهن و فكرم رو مي ديد ... مي دونست چه فكري در موردش توي سرم شكل گرفته ... و دقيقا
همون موقع بود كه دوباره سوال كرد ...
براي پيدا كردن يه نفر، اول بايد مسيري رو كه طي كرده پيدا كني ... تا بتوني بهش برسي ... رسما داشت
من رو به اسلام دعوت مي كرد اما همه اش اين نبود ...
با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخواي آخرين امام رو پيدا كنم ... بايد از همون مسيري برم كه رفته ...
بايد وارد صراط مستقيمي بشم كه دنيل مي گفت .. .
اما چيز ديگه اي هم توي اين سوال بود ... چيزي كه به خاطر اون سكوت كردم ...
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
@Dokhtarane_parva