eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
902 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر شما هم دوست دارید شهیدی به ما معرفی کنید و راجبش مطالبی برای ارسال کنید @mava_1008 به این آیدی بفرستید ☺️ اجرتون با شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌صدوهفده #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 ي: ك حقيقت ساده
💙 :) 🌱 راز سر به مهر با چند ضربه بعدي به در، كمي هشيارتر، پهلو به پهلو شدم ... تا چشمم به ساعت ديواري افتاد يهو حواسم جمع شد و از جا پريدم ... ساعت 2 بود و قطعا مرتضي پشت در ... با عجله بلند شدم و در رو باز كردم ... چند قدمي دور شده بود، داشت مي رفت سمت آسانسور كه دويدم توي راهرو و صداش كردم ... چشمش كه بهم افتاد خنده اش گرفت ... موي ژوليده و بي كفش ... خودمم كه حواسم جمع شد، نتونستم جلوي خنده ام رو بگيرم ... دستي لاي موهام كشيدم و رفتيم توي اتاق ... ـ نهار خوردي؟ ... مشخص بود صبحانه هم نخورده ... خنديد و هيچي نگفت ... كيفش رو گذاشت روي ميز و درش رو باز كرد ... يه كادو بود ... ـ هديه من به شما ... با لبخند گرفت سمتم ... بازش كه كردم قرآن بود ... همونطور قرآن به دست نشستم روي تخت و صفحه اول رو باز كردم ... چشمم كه به آيات سوره حمد افتاد بي اختيار خنده ام گرفت ... خنده اي به كوتاه ي ي ك لبخند ... اون روز توي اداره، اين آيات داشت قلبم رو از سينه ام به پرواز در مي آورد و امروز من با اختيار داشتم بهشون نگاه مي كردم ... توي همون حال، دوباره صداي در بلند شد ... اين بار دنيل بود ... چشمش به من افتاد كه قرآن به دست روي تخت نشستم، جا خورد ... اما سريع خودش رو كنترل كرد ... ـ كي برگشتي؟ ... خيلي نگرانت شده بوديم ... ـ صبح ... دوباره نگاهي به من و قرآنِ دستم انداخت ... ـ پس چرا براي صبحانه نيومدي؟ ... نگاهم برگشت روي مرتضي كه حالا داشت متعجب بهم نگاه مي كرد ... هنوز اندوه و دل گرفتگي از پشت پرده چشم هاش فرياد مي كشيد ... نگاهم برگشت روي دنيل و به كل موضوع رو عوض كردم ... ـ بريم رستوران ... شما رو كه نمي دونم ولي من الان ديگه از گرسنگي ميميرم ... ديشب هم درست و حسابي چيزي نخوردم ... دنيل از اتاق خارج شد ... و من و مرتضي تقريبا همزمان به در رسيديم ... با احترام خاصي دستش رو سمت در بالا آورد ... ـ بفرماييد ... از بزرگواري اين مرد خجالت كشيدم ... طوري با من برخورد مي كرد كه شايسته اين احترام نبودم ... رفتارش از اول محترم و با عزت بود اما حالا ... چشم در چشم مرتضي يه قدم رفتم عقب و مصمم سري تكان دادم ... ـ بعد از شما ... چند لحظه ايستاد و از در خارج شد ... موقع نهار، دنيل سر حرف رو باز كرد و موضوع ديشب رو وسط كشيد ... ـ تونستي دوستي رو كه مي گفتي پيدا كني؟ ... نگران بودم اگه پيداش نكني شب سختي بهت بگذره ... نگاه مرتضي با حالت خاصي اومد روي من ... لبخندي زدم و آبرو بالا انداختم ... ـ اتفاقا راحت همديگه رو پيدا كرديم ... و موفق شديم حرف هامون رو تمام كنيم ... مي دونستم غير از نگراني ديشب، حال متفاوت امروز من هم براش جاي سوال داشت ... براي دنيل احترام زيادي قائل بودم اما ماجراي ديشب، رازي بود در قلب من ... و اگر به كمك عميق مرتضي نياز نداشتم و چاره اي غير از گفتنش پيش روي خودم مي ديدم ... شايد تا ابد سر به مهر باقي مي موند ... ـ صحبت با اون آقا اين انگيزه رو در من ايجاد كرد از يه نگاه ديگه ... دوباره درباره اسلام تحقيق كنم ... لبخند و رضايت خاصي توي چهره دنيل شكل گرفت ... اونقدر عميق كه حس كردم تمام ناراحتي هايي كه در اون مدت مسببش بودم از وجودش پاك شد ... با محبت خاصي براي لحظات كوتاهي به من نگاه كرد و ديگه هيچي نگفت ... مرتضي هم كه فهميد قصد گفتنش رو به دنيل ندارم دوباره سرش رو پايين انداخت و مشغول شد ... حالا اون، مثل حال ديشب من داشت به سختي لقمه هاي غذا رو فرو مي داد ... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💙 :) 🌱 بعه شما خانواده ساندرز و مرتضي برنامه ديگه اي داشتن اما من مي خواستم دوباره برم حرم ... حرم رفتن ديشبم با امروز فرق زيادي داشت ... ديروز انسان ديگه اي بودم و امروز ديگه اون آدم وجود نداشت ... مي خواستم براي احترام به يك اولي الامر به حرم قدم بزارم ... مرتضي بين ما مونده بود ... با دنيل بره يا با من بياد ... كشيدمش كنار ... ـ شما با اونها برو ... من مسير حرم رو ياد گرفتم ... و جاي نگراني نيست ... مي خوام قرآنم رو بردارم و برم اونجا ... نياز به حمايت اونها دارم براي اينكه بتونم حركت با بينش روح رو ياد بگيرم ... دو بعد اول رو م ي شناختم اما با بعد سوم وجودم بيگانه بودم ... حتي اگر لحظاتي از زندگي، بي اختيار من رو نجات داده بود يا به سراغم اومده بود ... من هيچ علم و آگاهي اي از وجودش نداشتم ... و از جهت ديگه، حركت من بايد با آگاهي و بصيرت اون پيش مي رفت ... و مي دونستم اين نقطه وحشت شيطان بود ... همون طور كه حالا وقتي به زمان قبل از سفر نگاه مي كردم به وضوح رد پاي شيطان رو مي ديدم ... زماني كه با تمام قدرت داشت من رو به جهت مخالف جريان مي كشيد ... و مدام در برابر ليدن قرار مي داد ... من اراده محكم و غير قابل شكستي داشتم اما شرط هاي من در جهات ديگه اي شكل گرفته بود ... و بايد به زودي آجر آجر وجود و روانم رو از اول مي چيدم ... خراب كردن اين بنيان چند ده ساله كار راحتي نبود ... به خصوص كه مي دونستم به زودي بايد با لشگر دشمن قديمي بشر هم رو به رو بشم ... اين نبرد همه جانبه، جنگي نبود كه به تنهايي قدرت مقابله با اون رو داشته باشم ... مقابل ورودي صحنه آينه ايستادم ... چشم هام رو بستم و دستم رو گذاشتم روي قلبم ... ـ مي دونم صداي من رو مي شنويد ... همون طور كه تا امروز صداي دنيل و بئاتريس رو شنيديد ... و همون طور كه اون مرد خدا رو براي نجات من فرستاديد ... من امروز اينجا اومدم نه به رسم ديشب ... كه اينجام تا بنيان وجودم رو از ابتدا بچينم ... و مي دونم كه اگه تا اين لحظه هنوز مورد حمله شيطان قرار نگرفته باشم ... بدون هيچ شكي تا لحظات ديگه به من حمله مي كنن تا داده هاي مغزم رو به چالش بكشن ... و مبنايي رو كه در پي آغاز كردنش اينجام آلوده كنن ... چشم هام رو باز كردم و به ايوان آينه خيره شدم ... ـ پس قلب و ذهنم رو به شما مي سپارم ... اونها رو حفظ كنيد و من رو در مسير بعد سوم ياري كنيد ... و به من ياد بديد هر چيزي رو كه به عنوان بنده خدا .. . و تبعه شما بايد بدونم ... و بايد بهش عمل كنم ... قرآن رو گرفتم دستم و گوشه صحن، جايي براي خودم پيدا كردم ... صفحات يكي پس از ديگري پيش مي رفت و تمام ذهنم معطوف آيات بود ... سوال هاي زيادي برابرم شكل مي گرفت اما اين بار هيچ كدوم از باب شك و ترديد نبود ... شوق به دانستن، علم به حقيقت و مفهوم اونها در وجود من قرار داشت ... با بلند شدن صداي اذان، براي اولين بار نگاهم رو از ميان آيات بلند كردم ... هوا رنگ غروب به خودش گرفته بود ... كمي شانه ها و گردنم رو تكان دادم و دوباره سرم رو پايين انداختم ... بيشتر از دو سوم صفحات قرآن رو پيش رفته بودم كه حس كردم يه نفر كنارم ايستاده و داره بهم نگاه مي كنه ... سريع نگاهم رفت بالا ... مرتضي بود كه با لبخند خاصي چشم ازم برنمي داشت ... سلام كرد و نشست كنارم ... ـ ديدم هتل نيستي حدس زدم بايد اينجا پيدات كنم ... ـ به اين زودي برگشتيد؟ ... خنده اش گرفت ... ـ زود كجاست؟ ... ساعت از 9 شب گذشته ... تازه تو اين نور كم نشستي كه چشم هات آسيب مي بينه ... حداقل مي رفتي جلوتر كه نور بيشتري روي صفحه باشه ... بدجور جا خوردم ... سريع به ساعت مچيم نگاه كردم ... باورم نمي شد اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم ... ـ چه همه پيش رفتي ... نگاهم برگشت روي شماره صفحه و از جا بلند شدم ... ـ روي بعضي از آيات خيلي فكر كردم ... دفعه بعدي كه بخوام قرآن رو بخونم بايد يه دفترچه بردارم و سوال هام رو ليست كنم ... چند لحظه مكث كردم ... ـ برنامه ات براي امشب چيه؟ ... ـ مي خواي جايي ببرمت؟ .. با شرمندگي دستي پشت گردنم كشيدم و نگاه ملتمسانه اي بهش انداختم ... ـ نه مي خوام تو بياي اونجا ... با صداي نسبتا آرامي خنديد و محكم زد روي شونه ام ... ـ آدمي به سرسختي تو توي عمرم نديدم ... زنگ ميزنم به خانوم ميگم امشب منتظر نباشن ... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
💙 :) 🌱 نزديك تر از رگ يه لحظه پام سست شد و بدجور چهره ام توي هم فرو رفت ... به حدي كه چيزي براي مخفي كردن وجود نداشت ... مرتضي چند لحظه با حالتي متعجب بهم خيره شد ... ـ حرف بدي زدم؟ ... ـ نه ... و به راه خودم ادامه دادم ... بي اختيار دندان هام رو با تمام قدرت رو هم فشار مي دادم ... شايد سفت شدن عضلات صورتم از بيرون، به راحتي با چشم ديده مي شد ... حس كردم قدم هاي مرتضي به صلابت قبل نيست ... نيم قدمي جلوتر حركت مي كردم، مكث كردم و برگشتم سمتش ... حدسم درست بود .. . مي شد حال گرفته من رو با تخفيف چند درصدي توي چهره مرتضي ديد ... ذهنش به شدت درگ ري شده بود ... نفس عميقي كشيدم و راه افتادم ... ـ به خاطر من ناراحت نباش ... دست خودم نيست ... با وجود اينكه اين يه جمله تعريفيه اما هر بار كه كسي اون رو بهم ميگه حالم زير و رو ميشه ... شايد به خاطر اينكه همه پدرم رو به اين خصلت مي شناختن ... و اون هم هميشه سرم فرياد مي زد ... سرسخت باش پسره ي بي عرضه ... تو مثل يخ با يه حرارت آب ميشي، به هيچ دردي نمي خوري ... مرتضي هنوز نيم قدمي، پشت سر من حركت مي كرد ... توي حركت نمي تونستم صورتش رو ببينم ... ايستادم تا چهره به چهره شديم ... ـ شايد مثل پدرم نشدم و از اين بابت خوشحالم ... اما خصلت سرسختي من به اون رفته ... وقتي بين خودمون صفت مشترك پيدا مي كنم، حس تنفري رو كه از اون دارم برمي گرده روي خودم ... و ناخودآگاه خنده ام گرفت ... ـ هر چند، اين يه بار رو بايد اقرار كنم، از اينكه اين صفت رو به ارث بردم خوشحالم ... اگه به خاطر اين صفت نبود، شايد الان اينجا نبودم ... از چشم هاش مشخص بود حالا قدرت درك علت ناراحتي من رو داشت ... توي تمام دنيا، افرادي كه از زندگي من خبر داشتن به تعداد انگشت هاي يه دست هم نمي رسيدن ... و حالا مرتضي هم كي ي از اونها بود ... ـ مادرت چطور؟ ... خنده تلخي رو كه سعي مي كردم براي تمرين هم كه شده يه بار انجامش بدم ... روي لبم نيومده خشك شد ... راه افتادم تا كمتر نگاه مون در هم گره بخوره ... ـ از مادرم بيشتر متنفرم ... به خاطر نجات خودش يه بچه 6 ،5 ساله رو ول كرد و رفت ... زندگي با پدرم وحشتناكه ... و طلاق گرفتن از كسي با نفوذ و وجهه اجتماعي پدرم از اون هم سخت تر ... اما وقتي يه آدم سي و چند ساله نمي تونه يه شرايطي رو تحمل كنه، چطور يه بچه بي دفاع و تنها مي تونه؟ ... اون حتي يه لحظه ام به من فكر نكرد ... به من كه بچه اش بودم ... از پوست و گوشت و استخوانش ... با وجود گريه و التماس من، يه روز وسائلش رو جمع كرد و رفت ... بهش التماس مي كردم من رو هم با خودش ببره ... يول اون با هي ضرب، دسته ساكش رو توي دست من يب رون كش دي و رفت ... تمام روز رو توي خونه از تنهايي و ترس گريه كردم تا نزديك غروب كه پدرم اومد ... وقتي هم كه اومد تمام شب رو به خاطر فريادهاي اون از ترس گريه كردم ... تقريبا كل وسائل دكور رو از خشم توي در و ديوار شكست ... مي دوني چي برام دردناك تر بود؟ ... اينكه با وجود تمام اون سال هاي وحشتناك، من توي قلبم بخشيدمش ... بزرگ تر كه شدم با خودم گفتم حتما هيچ راه ديگه اي نداشته جز اينكه تنهايي فرار كنه ... اما حتي وقتي من به سن قانوني رسيدم نيومد سراغم ... مي دونست خونه پدرم كجاست اما حتي برنگشت ببينه چه بلايي سر من اومده ... بچه نابغه اي كه مجبور ميشه 16 سالگي از خونه فرار كنه ... برعكس نابغه هاي هم سن و سالش كه براي ورود به بهترين كالج ها و گرفتن بورسيه شبانه روز تلاش مي كنن ... ميشه يه بچه خيابون خواب ... بغض سنگيني راه گلوم رو بست ... ـ بعد از خوندن آيات قرآن ... حالا كه دارم به گذشته فكر مي كنم ... در تمام اين سال ها من جز خدا هيچ كسي رو نداشتم ... و با بي انصافي تمام ... مثل يه احمق، چشم هام رو روي وجود داشتنش بستم ... "و ما از رگ گردن به شما نزديك تريم" ... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
9.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
- کسایی که رفتن کربلا میدونن این یعنی چی:💔🌱 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
💖🕊 صلوات خاصه امام رضا علیه السلام: اللهّمَ صَلّ عَلی عَلی بنْ موسَی الرّضاالمرتَضی الامامِ التّقی النّقی وحُجَّّتکَ عَلی مَنْ فَوقَ الارْضَ و مَن تَحتَ الثری الصّدّیق الشَّهید صَلَوةَ کثیرَةً تامَةً زاکیَةً مُتَواصِلةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَه کافْضَلِ ما صَلّیَتَ‌عَلی‌اَحَدٍ مِنْ اوْلیائِک.🌹🍃 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
. ♥السلام علیک یا ابا صالح المهدے♥ ❣❣ ✨بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✨ 🕊اِلـهی عَظُمَ الْبَلاءُ،وَبَرِحَ الْخَفاءُ،وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ،وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ،وَمُنِعَتِ السَّماءُواَنْتَ الْمُسْتَعانُ،وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى،وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِوالرَّخاءِ؛اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدوَآلِ مُحَمَّد ،اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْناطاعَتَهُمْ ،وَعَرَّفْتَنابِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم،فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاًعاجِلاً قَريباًكَلَمْحِ الْبَصَرِاَوْهُوَاَقْرَبُ؛يامُحَمَّدُياعَلِيُّ ياعَلِيُّ يامُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُماكافِيانِ،وَانْصُراني فَاِنَّكُماناصِرانِ؛ يامَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ،اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني،السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ،الْعَجَل،يااَرْحَمَ الرّاحِمينَ،بِحَقِ مُحَمَد وآلِهِ الطاهِرین🕊 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
¹⁴ تا صلوات برای سلامتی امام زمان عج بفرستید😍♥️🌿
🌸💕 ۵ صلوات به نیت رفیق شهیدت، هدیه به خانم حضرت زهرا سلام الله علیها ☺️💜 برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عج🌿💚 🌱Join→↓ 『 @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خدای سیدعلی خامنه ای♥️🌿