#مسیحاےعشق
#پارت_پنجاه_چهارم
گوشه ی مقنعه ام را مرتب میکنم و جلوی در دانشگاه میایستم. قرار است عمو وحید به دنبالم
بیاید. پرستو،همکلاسی ام کنارم میایستد
:_.نیکی بیا من میرسونمت.
لبخند میزنم.
:+ممنون،میان دنبالم.
:_باشه،تا فردا
:+خداحافظ
پرستو میرود. نگاهی به ساعت میاندازم،یازده و نیم است. ده دقیقه ای از قرارمان گذشته.
به اطراف نگاه میکنم،شاید عمو را ببینم. صبح بابا سوئیچ ماشینش را به عمو داد،خودش هم با
اشرفی رفت. ماشین بابا جلوی پایم توقف میکند. نگاه میکنم آقاسیاوش هم اینجاست.
سوار میشوم.
هُرم گرما،صورتم را میسوزاند. بلند سلام میدهم.
عمو به طرفم برمیگردد :علیک السلام ،شرمنده که دیر شد،این ترافیک تهران به هیچ قول و قراری
وفا نمیکنه.
آقاسیاوش هم آرام سلام میدهد،سربه زیر نشسته.
عمو به آقاسیاوش نگاه میکند:البته تقصیر این دوستمون هم شدا،عین نوعروسا چسبیده بود به
آینه،هی موهاشو از این طرف سرش می داد اون طرف،هی از اون طرف می داد این طرف...
آقاسیاوش با خجالت میگوید:آقاوحید،به جای این حرفا،راه بیفت.
عمو دستش را روی چشمش میگذارد:چشم برادر،فقط شما بگو کجا؟
آقاسیاوش میگوید:چه بدونم؟یعنی تو این تهران به این عظمت،یه جا پیدا نمیشه؟
میگویم:جسارتا عمو،میشه بریم امامزاده صالح؟
عمو میگوید:بله،چرا نمیشه،خیلیم خوبه،آقاسیاوش نظرت؟
آقاسیاوش میگوید:چی بهتر از این؟
عمو،حرکت میکند و در عین حال می پرسد:چه خبر نیکی خانم ؟
میگویم:سلامتی،خبر خاصی نیست..
عمو ماشین را نگه میدارد:بچه ها،یه دقیقه بشینین من از این دکه یه کم خوراکی بخرم بیام..
آقاسیاوش میگوید:بذار من میرم.
:_نه خودم میرم..امانتی حاج خانم یادت نره
عمو پیاده میشود.خودم را با آلبوم گوشی سرگرم میکنم.
آقاسیاوش میگوید:نیکی خانم،من از طرف حاج خانم براتون یه امانتی دارم. وظیفه دارم بر سونم
دستتون،بفرمایید این خدمت شما
و بسته ای را به طرفم میگیرد:ناقابله
:_ممنون،زحمت کشیدید،جویای احوال حاج خانم بودم از عمو،خیلی از طرف من ازشون تشکر
کنین،زحمت افتادین،ممنون
:+سلیقه ی حاج خانمه،امیدوارم بپسندین.
:_خیلیم عالی،لطف کردین.
عمو سوار میشود. نگاهی به بسته میاندازم،با سلیقه، کادوپیچ شده و رویش پاپیون کوچکی
چسبانده شده. عمو ماشین را روشن میکند و راه میافتیم.
به امامزاده که میرسیم،عمو ماشین را پارک میکند و پیاده میشویم. این،اولین زیارت عمرم
است... حس ناب و بی نظیری در رگهایم جریان مییابد. هوای خوب را با ریه هایم میبلعم و وارد
حیاط امامزاده میشوم. چقدر اینجا،همه چیز بوی خدا میدهد.
عمو میگوید:خب،الان وقت نمازه. بریم نماز و زیارت...نیکی بعد چهل و پنج دقیقه
همینجا،خوبه؟
میگویم:آره خوبه.
وارد امامزاده میشوم. دستم را روی سینه میگذارم و سلام میدهم. آرام به طر ف بقعه میروم.
دست روی ضریح مبارک میکشم و صورتم را روی شبکه هایش میگذارم..حس خوب بندگی،مثل
خون در رگ هایم جریان مییابد. صدای)اللّه اکبر( اذان بلند میشود،خدای مهربانم صدایم میزند
برای صحبت...
یک مهرتربت از جامهری کنارستون برمیدارم و خودم را به صف خانم هایی که برای فالح،عجله
میکنند، میرسانم. صدای خوشبختی به گوشم میرسد )حی علی الفلاح(
چشمهایم را میبندم و گوش دلم را به صدای دعوت دلدار میسپارم)حی علی خیرالعمل(
با همه ی وجود،خودم را غرق در توجه به پروردگارم میکنم و قامت میبندم،قربة الی اللّه..
اللّه اکبر..
مفاتیح کوچکم را از کیف درمیآورم و زیارت عاشورا میخوانم. ده دقیقه ای تا وعده ام با
عمو،مانده. عاشورا که تمام میشود،کنار ضریح کوچک امامزاده مینشینم. دلم روضه ی
سیدالشهدا می خواهد. از گوشی،یک مداحی انتخاب میکنم،هندزفری را روی گوش هایم می
گذارم ؛مبادا صدا دیگران را آزار دهد. با روضه خوان میخوانم و گریه میکنم و حل میشوم در صبر
حیدری حضرت زینب....
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_پنجاه_پنجم
دوباره زیر چشم هایم دست میکشم،مبادا کسی اشکهایم را بفهمد. چادرم را مرتب میکنم.
باردیگر به صاحب امامزاده سلام میدهم و از ساختمان خارج میشوم. هوای بیرون سرد است،بین
دست هایم، ها میکنم و بخار از دهانم خارج میشود. عمو و آقاسیاوش را میبینم که ورودی
ایستاده اند. آرام و موقر به طرفشان قدم برمیدارم. سرما باعث شده هردو سرشان پایین باشد و
دست هایشان در جیب. نزدیکشان که میشوم،سلام میدهم. آقاسیاوش بدون بلندکردن
سرش،میگوید:سلام، قبول باشه.
:_ممنون،از شما هم.
عمو،سرش را بلند میکند و با لبخند نگاهم میکند: سلام عمو خوبی؟قبول باشه.
کنارشان میایستم. عمو میگوید:خب بریم؟
با آقاسیاوش همزمان میگوییم:بریم.
عمو میخندد؛سرم را پایین میاندازم.حس میکنم گونه هایم گل انداخته اند .
سوار ماشین میشویم.
آقا سیاوش دستهایش را جلوی خروجی بخاری میگیرد و میگوید:وحید جون من برو یه چیزی
بخوریم..
_چشم داداش شکموی خودم! اینورا یه کبابی بود،دفعه ی قبل که اومدیم..یادته که
:_آره یادمه،بریم همونجا..
عمو میگوید:هان خاتون؟بریم؟
میگویم:آره بریم
★
دست هایم را بهم میمالم و روبه روی عمو مینشینم
میگویم:یه کمی سرده ها،نه؟
عمو کتش را به طرفم میگیرد
:+خب مگه مجبوریم؟من که از اول گفتم بریم تو بشینیم. بیا اینو بپوش
:_نه خودتون بپوشین
:+تعارف نکن دیگه بچه،بگیرش
:_نــــمیگیـــرم،چهار بخشه!
:+نخوا،خودم میپوشم...
کتش را میپوشد. با لحن سرزنشگرانه میگوید
:+حالا سرما ک خوردی،هه هه هه به ریشت میخندم...
از لحنش خنده ام میگیرد
:_عمو من ریش دارم؟؟ یه نگاه به آینه بندازین،ریش تو صورت جنابعالی تجلی پیدا کرده
:+مرد باید ریش داشته باشه،راستی نیکی،دوستت فاطمه،هم سن خودته؟
مشکوک از پرسش ناگهانی اش راجع فاطمه نگاهش میکنم:چطور؟؟
:+دو کلوم نمیشه باهات حرف زدا... به همه چی شک داری!
لبخند میزنم و سری میچرخانم. آقاسیاوش را میبینم که کمی دورتر پشت به ما ایستاده و با
تلفن حرف میزند. عمو،رد نگاهم را دنبال میکند.
:+سیاوش ،با حاج خانم مشکل پیدا کرده
:_چی؟
:+میدونی چرا ما یهویی اومدیم؟سیاوش از دست مهموناشون فرار کرد
:_مهمون؟
:+آره،عمه اش و دخترعمه اش...پرواز ما صبح بود،مال اونا عصر! سیاوش هم تا فهمید اونا
میان،پاشو کرد تو یه کفش که وحید پاشو بریم ایران،به خاطر اختلافش با حاج خانم
:_خب سر چی اختلاف دارن؟
:+میدونی،از قدیم سیاوش و دخترعمه شو... چی میگن...آها،به اسم هم خوندن و این حرفا...
عقد پسردایی و دخترعمه رو تو آسمونا بستن و از اینا ..
نمیدانم چرا،حس میکنم قلبم تا دهانم بالا میآید و پایین میرود..آب دهانم را قورت میدهم.
:_اونکه مال دخترعمو و پسر عموعه
:+حالا هرچی...
:_خب حاج خانم مخالفه؟
:+نه،حاج خانم از خداشه،سیاوش مخالفه،چه بدونم؟ میگه یه نفر دیگه رو دوست داره...
سعی میکنم رفتارم،عادی جلوه کند
:_حاج خانم که منطقی بود...
:+االانم منطقیه،به سیاوش میگه:خب مگه یه نفر رو دوس داری ،بگو کیه،من برم
خواستگاری..ولی سیاوش همینطوری نگاش میکنه،حاج خانم هم خیال میکنه سیاوش دروغ
میگه.
نفسم را حبس میکنم
:_حالا دروغ میگه؟
:+نمیدونم....آخه اگه واقعا به یه نفر علاقه داشت،حتما به من میگفت..لام تا کام چیزی نمیگه..
به طرف آقاسیاوش برمیگردم. کلافه دست در موهایش میکند.مشخص است که نمیتواند طرف
پشت تلفن را مُجاب کند.
:+حاج خانم میگه بابا،یه کلمه بگو،یه اسم فقط.. اما سیاوش میگه یا اون دختر،یا هیچکس
سرم را پایین میاندازم،چرا اینطور شده ام...دلم نمیخواهد به هیچ چیز فکر کنم. از فکری که به
سرم افتاده،لرزه به جانم میافتد... خدایا،من چرا اینطور شده ام؟؟
چرا دلم خواست،آن دختر من باشم؟
گارسون،سینی کباب ها را بین من و عمو میگذارد،باز هم نگاهم کشیده میشود سمت آقاسیاوش
که همچنان با تلفن حرف میزند. با دست راست موبایل را گرفته و دست چپش را داخل جیب
کاپشنش کرده. با پایش به یک سنگ کوچک ضربه میزند و به طرف ما برمیگردد.
کلافگی رفتارش،دلم را آشوب میکند.. دلم میخواهد نگاهم را بدزدم،اصلا به او فکر نکنم و اینقدر
دخترعمه اش را در ذهنم به تصویر نکشم.. اما نمیتوانم...
ناخودآگاه،سعی میکنم دخترعمه اش را نقاشی کنم.. دلم میخواهد زیبارو و خوش اخلاق
نباشد...
سرم را پایین میاندازم.. چرا اینطور شده ام؟؟
دلیل دل آشوب قلبم چیست؟؟
این رخت شوی خانه چیست که امروز درون قلبم افتتاح شده؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شکـرِخـدا به قافـلهیِ غم رسیدهام
عُمرَم کـَفاف داد و به پرچم رسیدهام
شبنم شدم به چشمهیِ زمزم رسیده ام
مادر🖤به گـریه هایِ مُـحـرم رسیده ام
#محرم #ارباب
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
💥 ماجرای سیلی خوردن محافظ آیتالله خامنهای حفظهالله
✍در یکی از ملاقات های عمومی آقا، جمعیت فشردهای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش میدادن. من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.
به گزارش افکارنیوز، اون روز، بین سخنرانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شبکلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.
تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم. عصبی شد و تند گفت: «اوهووووی....چیه؟! میخوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم. مثل اینکه ما از یه جد هستیم» صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی میزد. کمکم، داشت از کوره در میرفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو» نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد. خودم رو کنار کِشیدم. پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.
پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم. هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.
اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلیاش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.
توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت: «سوءتفاهم شده. به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همونموقع رفع شد.
بعد سالها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس میکنم.»
📚برگرفته از کتاب «حافظ هفت»
#آقامونه
#مقام_معظم_دلبری♥️
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از علیرضا پناهیان
10.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ مجلس عشق و نشاط
👈🏻 تجربهی اشک ریختن از سر محبت یک اتفاق ساده نیست!
🔻مردم دنیا آرزو دارند همچین لحظهای که راحتی در دسترس ماست را تجربه کنند.
➕فیلم سینی زنی مسیحیها در آمریکا
➕پاسخ جالب پناهیان به جوانان ایرانی ساکن کانادا که درخواست درس اخلاق داشتند!
#محرم
@Panahian_ir
#سیدناخامنهای:
✨ تحول اجتنابناپذیر است.
تحول، طبیعت و سنت آفرینش الهے است؛ این را بارها من مطرح ڪردم، گفتہ ام. تحول رخ خواهد داد. خب، حالا یڪ واحدے را، یڪ موجودے را فرض ڪنیم ڪہ تن بہ تحول ندهد؛ از یڪے از دو حال خارج نیست: یا خواهد مُرد یا منزوے خواهد شد.
♥️ ⇨ ۱۳۸۶/۹/۸
↯ #آقامونه
↯ #تحول
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#شهیدانه
›
همیشه میگفت :
واسه کی کار میکنی ؟!
میگفتم : امام حسین
میگفت : پس، حرفها رو بیخیال !!
کار خودت رو بکن
جوابش با امامحسین ♥️(:
شهید محمد حسیـن محمد خانی🕊✍
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』