#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_یکم
:_سلام
:+سلام دخترم،بفرمایید
:_ببخشید یه تاکسی میخوام.
:+مقصد؟
:_الهیه
مرد،با ریموت کنار دستش،قفل یکی از ماشین ها که جلوی در پارک شده اند،میزند.
:+بفرمایید شما بشینید،الان راننده میآد
:_ممنون
💕
ماشین آن سوی خیابان،روبه روی کافه متوقف میشود.
پنج دقیقه ای تا قرارمان مانده.
ممنون میگویم و پیاده میشوم.
نفس عمیقی میکشم. دست میبرم و لباسم را مرتب میکنم .
نمیدانم چرا مضطربم،شاید برای اینکه بدون اطلاع همه،این کار را کرده ام.
عرض خیابان را رد میکنم و جلوی در میایستم.
لحظه ای پشیمان میشوم،نکند اشتباه کرده ام.
شاید اصلا نباید وارد این مسائل میشدم..
نگاهم را از کفش هایم میگیرم و لحظه ای چشمم به چهره ی آشنایی میافتد.
خودش است.
پشت میز نشسته و با انگشتانش بازی میکند.
در نگاهش هیچ تردیدی به چشم نمیخورد.
برق چشم هایش اما....نه! این علامت خطر است.
میخواهم برگردم،اما پاهایم به طرف ورودی کشیده میشوند.
از من فرمان نمیبرند!
در،با صدای قیژ مانندی باز میشود و آویز بالایش به صدا در میآید.
به محض وارد شدن چند نفر نگاهم میکنند.
او هم،سرش را بالا میآورد و چشم در چشمم میدوزد.
جلو میروم،بلند میشود.
طبق عادت همیشگی ام، در سالم دادن پیش دستی میکنم.
:_سلام
:+سلام،بفر مایید
اضطرابم را پشت قلبم پنهان میکنم،به عقلم تشر میزنم و لرزش دست هایم را متوقف میکنم.
آرام میشوم و مینشینم.
:+چی میخورین؟
کیفم را روی صندلی کناری میگذارم و چادرم را سفت میکنم.
سعی می کنم محکم به نظر برسم.
:_برای شنیدن اومدم،نه خوردن
لبخند میزند،لبخند که نه...بیشتر شبیه پوزخند است.
دستش را بالا میبرد و گارسون را صدا میکند
:+جناب ببخشید
حرکاتش،عادی و خالی از ترس است .
این روح بیتابم را،بی تاب تر میکند.
گارسون جلو میآید.
:+دو تا قهوه لطفا
تا با گارسون مشغول است،چند ثانیه ای فرصت میکنم به چهره اش نگاه کنم
این بار،ته ریش نازکی صورتش را پوشانده.
چشم و ابرو و موهای تمام مشکی،صورتی کشیده،ابروانی پرپشت و چهره ای کامال معمولی اما
در یک کلمه،جذاب.
تنها نکته ی خارق العاده ی چهره اش،برق لعنتی چشم هایش است...
سرم را پایین میاندازم و } استغفراللّه { میگویم.
گارسون میرود و او،با چند سرفه گلویش را صاف میکند.
سرم را بلند میکنم،میخواهد حرف هایش را بزند.
نیکی ضعیف درونم را پشت نقاب نیکی قوی پنهان میکنم و گوش هایم را به او میدهم.
:+حتما خیلی از درخواست من ، تعجب کردین... به هر حال ما هیچ شباهتی به هم نداریم.
حس میکنم،لحنش با چاشنی تمسخر است.
اخم میکنم.
:+به هرحال،بهتر بود قبل از اینکه با عمومسعود صحبت کنم،با خودتون درمیون میذاشتم،ولی
خب... شد دیگه... حتما قضیه ی شکایت پدربزرگ رو میدونین دیگه...
شوکه میشوم،حس میکردم تنها راز خانوادگی،حضور مسیح باشد... شکایت پدربزرگ از کجا
سردرآورد؟
:_شکایت پدربزرگ از کی؟
:+از بابای من و بابای شما ...
:_سر چی؟؟
:+سر اینکه بیست و پنج سال پیش،بی اجازه خونه و کارخونه رو فروختن...
بلند میگویم
:_چی؟
چند نفر به طرفمان برمیگردند،او اطراف را نگاه میکند و من خجالت میکشم.
:+واقعا نمیدونستی؟
سرم را آرام،چپ و راست میکنم و به گوشه ی میز خیره میشوم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_هشتاد_دوم
چیزی به ذهنم میرسد
:_ولی عمووحید گفت که وکالت نامه داشتن..
:+داشتن... پدربزرگ هم خبر داشته... ولی خب،از قهر بابام و عمومسعودم خبر داره
:_یعنی چی؟
:+پدربزرگ، اون موقع خودش اجازه داده بوده که کارخونه رو بفروشن... ولی الآن میگه یا محمود
و مسعود با هم آشتی میکنن یا من ثابت میکنم کل اموالی که الآن دارن،مال منه
:_مگه میشه؟
:+مثل اینکه میشه..وکیل گرفته و کلی مدرک پیدا کرده... به هرحال قضیه مال خیلی وقت
پیشه، هیچکس هم حوصله نداره پیگیری کنه ببینه مدارک اصله،درسته یا نه...
خلاصه،تخمین زدن که تقریبا بیشتر سرمایه و اموال منقول و غیرمنقول بابای من و بابای شما،
متعلق به پدربزرگه
پدربزرگ هم میگه اگه باهم آشتی کنید من از ِخیرش میگذرم...
پس علت عصبانیت و درگیری ذهنی بابا،این اواخر همین مسئله بود...
چقدر از خانواده ام غافل بودم...
حتی عمووحید هم آشفته بود...
چرا من نفهمیدم...
با صدای بلند فکر میکنم
:_ولی این حقه بازیه..
:+آره حقه بازیه... ولی حتی تحت این شرایط هم، باباتون راضی به آشتی نمیشه...
بابام،عمووحید،خود پدربزرگ،حتی مامانتون... کلی تلاش کردن... اما هیچ فایده ای نداشت...
َرجی بشه... ولی بازم
پدربزرگ هم فکر کرده قبل از مرگش کاری کنه،فکر کرده بلکه با این حیله،
انگار نه انگار...
عمومسعود حاضر شد بره محضر و همه رو به نام پدربزرگ بزنه... پدرتون خیلی کینه ای عه..
سرم را بلند میکنم و تند،نگاهش میکنم.هیچکس حق ندارد راجع پدرم اینطور صحبت کند.
:_اگه با شمام اونطور رفتار میکردن،به بابام حق میدادین..
بازهم پوزخند میزند
:+باشه... حالا میرم سر اصل مطلب..یعنی....قضیه ی خواستگاری من....از شما...
قیافه اش را جوری میکند،انگار خواستگاری در کار نیست... انگار میخواهد فیلم سینمایی
تعریف کند.
:+من فکر کردم چی کار میشه کرد که عموجانمون از خرشیطون پیاده بشه...
:_مؤدب باشید لطفا...
جدی نگاهم میکند،چشم هایش خالی از هر نوع حسی است،بیروح و سرد...
آنقدر محکم اخم کرده ام که پیشانی ام درد میگیرد.
انگار اخم های گره خورده ام،او را میترساند.
از موضعش پایین میآید،زیر لب میگوید
:+معذرت میخوام
آرام گره از ابروهایم باز میکنم،اما همچنان چهره ام جدی است. مثل او.
:+به هرحال،موضوع،سر میلیاردمیلیارد پوله...من فهمیدم،تنها راه نفوذ به قلعه ی محکم
عمومسعود،دخترشه.. یعنی...شما...گفتم شاید بشه با یه ازدواج صوری... یعنی الکی
عمومسعود رو راضی به آشتی کرد...
این بار نوبت من است که پوزخند بزنم
:_شما خیلی فکر مزخرفی کردین... اگه بابای من دوست نداره آشتی کنه،منم کمکش میکنم که
آشتی نکنه...
از جا بلند میشوم و برمیگردم.
صدایش از پشت سرم میشنوم.
:+خیال میکردم پدربزرگ رو دوست داری... گفته این آخرین خواسته اشه..قبل از مرگش..
نگران برمیگردم
:_ولی حال پدربزرگ که خوبه..
:+نیست... دکترا جوابش کردن...روزای آخر عمرشه.. واسه همین مرخص شده..
بغض میکنم..
:_آخه عمــــو وحید....
رفتن پدربزرگ،او را از پا درمیآورد...
روی صندلی،میشکنم...
مسیح هم مینشیند..
دلم نمیخواهد ضعیف به نظر بیایم،اما عمووحید،نقطه ضعف من است...
اگر پدربزرگ برود،اگر بدون رسیدن به آخرین خواسته اش برود... اگر عمووحید بفهمد من
میتوانستم کاری کنم و نکردم...
اشک ها،به مقصد زمین از هم سبقت میگیرند.
دستم را سایبان چشمم میکنم و صورتم را پشت پرده اش پنهان.
بی صدا گریه میکنم.
جعبه ی دستمال کاغذی را روبه رویم میگیرد.
بی توجه به او،اشک هایم را با سرانگشت میگیرم و از کیفم دستمال درمیآورم.
صدای افتادن چیزی میآید،توجه نمیکنم.
چشم هایم را خشک میکنم.
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
هدایت شده از 『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
امام مهدی عج :
ما در رعایت حال شما هیچ کوتاهی نمی کنیم و یاد شما را
از خاطر نمیبریم وگرنه محنت و دشواری ها شما را فرا میگرفت
و دشمنان شما را از بُن و ریشه، قلع و قمع می ساختند .
[ بحارالنوار، ج ۵٣ ]
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ📻🌿''
@afsaranjangnarm_313 🌱
#مدیر
ڪے باورش میشہ ...
همہ بچہ محصلا از اینڪہ مدارس سال دیگہ مجازیِ ناراحت بشن؟!😶😂
همونایے ڪہ دعاے شب و روزشون تعطیلے مدارس بود😃😂
#ازجملہخودم🚶♀
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📷 مراسم آخرین شب عزاداری ایام محرم ۱۴۴۳ در حسینیه امام خمینی(ره) مصادف با شب شهادت حضرت امام سجاد علیهالسلام با حضور رهبر معظم انقلاب اسلامی برگزار شد.
▪️ #عزاداری_خالصانه_رعایت_مومنانه
✨
میشود امساݪ اربعین
مهمانت شوم 🙃
هࢪ ساعتـ ڪہ به اربعینت
نزدیڪ میشویم
نگࢪانے ام بـیشـتࢪ مےشود 💔
ڪہ نکند امسال هم
جا بمونم😞🚫
#اربعین_میطلبی؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#امام_سجاد_علیهالسلام
✦مـن شـمـع داغـدارم و شـرح عـزا شـدم
✦بـعد از پـدر بہ سـوز و مـحـن مبـتلا شـدم
✦پیر جوانـۍ ام چه بگویـم ڪه سـوختـم
✦مـن غـصـه دار مـاتم ڪرببلا شـدم
شهادتامامسجادعلیه السلام تسلیت....
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』