#سیدناخامنهای:
✨ انقلاب را بزرگ بدارید، گرامی بدارید، شما که دلسوز کشور و ملّت هستید ارزشهای انقلاب را بهمعنای واقعی کلمه زنده کنید و احیاء کنید؛ کشور به این احتیاج دارد. اینجور نباشد که ما بهخاطر اهداف کوتاهمدّت، بهخاطر تحوّلات گوناگون عرصهی سیاستهای روزمرّه و زودگذر، از آن ارزشهای والا فراموش کنیم، انقلاب را فراموش کنیم.
۱۳۹۶/۳/۱۴
#انقلاب
#آقامونه
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
🔹یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم
سر یـہ چراغ قرمز ...
پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود...
منوچـہر داشت از برنامـہ ها
و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...
ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ...
منوچـہر وقتے دید
حواسم به حرفاش نیست ...
نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...🌹
توے افڪـار خـودم بودم ڪہ
احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!!
نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...
همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..!
بغل ماشین ما،
یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …
خانومـہ خیلـے بد حجاب بود …
بـہ شوهرش گفت:
"خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ ... !!!
ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"
منوچہر یـہ شاخـہ🌹برداشت و پرسیـد :
"اجازه هسـت؟"
گفتـم: آره
داد به اون آقاهـہ و گفت :
"اینو بدید به اون خواهرمون ...!"
اولیـنݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد
ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد
و روسریشو ڪـشـید جلو !!!😇💞
#جانباز_شهید_سید_منوچهر_مدق
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#طلبگی👳🏻♂
اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بیارزش (نابود) خواهد شد.
#شیخ_نخودکی
#نماز_صبح
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
#مسیحاےعشق
#پارت_نود_هفتم
:+نمیشه که،به هرحال باید یه شکل خاصی در نظر بگیرین دیگه...
:_آقامانی...
:+زنداداش بگید دیگه.. دوس دارم چیزی که میخرم بپسندین
نفسم را بیرون میدهم،کلافه میگویم
:+ساده ترین و بی زرق و برق ترین حلقه ی دنیا
با ذوق میگوید
:_فهمیدم فهمیدم... کاری ندارین؟
:+خدانگه دار
رو به فاطمه که منتظر است لب باز کنم،میگویم
:_مانی رفته بود حلقه بخره...
با تعجب میگوید
:+چه عروس ،دوماد عجیبی هستین شما..البته چون واقعی نیست،مهم نیستا،غصه نخوری...
اصلا بهش فکر نکن
دلم میخواهد بگویم مهم نیست...دلم میخواهد باور کنم که برایم مهم نیست...
اما مگر میشود آرزوهایت را برابرت دفن کنی و اشک نریزی...
پا روی دلم میگذارم
:_آره بابا،مهم نیست
:+حالا چی شده بود اینقدر هول هولی اومدی دنبالم؟
:_از خونه فرار کردم
:+چی؟؟
:_مامان و زنعمو داشتن میرفتن خونه رو بچینن
:+کدوم خونه؟
:_خونه ی مسیح
میخواستن وسایل منو ببرن اونجا...
خانه ی مسیح... وسایل من،آنجا چه میکند؟
فاطمه میایستد
به طرفش برمیگردم
:+نیکی باورم نمیشه..یعنی...یعنی تو فردا عروس میشی؟
چشمانم را میبندم،حس میکنم بدنم میلرزد.
سرم را آرام تکان میدهم..
فاطمه دستانم را میگیرد.
زیر لب میگوید
:+وای چه آرزوها و برنامه ها که واسه عروسی تو داشتم...
:_عیب نداره،همشو عروسی تو اجرا میکنم..
لبخند میزند،بی جان... درک میکنم حالش را...
انگار در سالنی نشسته و نظاره گر نمایش شکنجه بی رحمانه ی تقدیر با خواهرش است... من
هم حس او را دارم..
با این تفاوت که من،مشغول دست و پنجه نرم کردن با تقدیرم...
آن خواهر،منم
💞
:_نیکی....نیکی بلند شو دیگه... نیکی دیر شد...
صدای مامان،مجبورم میکند که بلند شوم...
دیشب تا نیمه های بامداد خواب به چشمانم نیامد..
آنقدر فکر و خیال کردم و آینده را به دستان مهربان خدا سپردم،تا خوابم برد.
روز پر از اتفاقی در پیش دارم... میدانم...
بلند میشوم،هنوز چشمانم نیمه بازند..
مامان ، داخل کمدم فرو رفته.
:_دختر پاشو دیگه.. بدو دوش بگیر،الان آرایشگر میاد...
چشمهایم را تا آخرین حد ممکن باز میکنم
:+چی؟؟
مامان برایم یک بلوز یقه ایستاده ی حوله ای، با یک شلوار گرمکن روی تخت میاندازد.
:_بیشتر لباسات رو بردیم خونه ی جدیدتون...
اینجا چیز زیادی نداری...
ببین برات لباس گرم گذاشتم بعد حموم بپوش یه وقت سرما،نخوری.. داری میری مسافرت..
راستی معلوم نشده فعلا کجا میرین؟؟
بلند میشوم،موهایم را پشت گوش میدهم و میگویم
:+مامان کی داره میاد اینجا؟؟
:_مژده جون میاد..میدونی که،کارش عالیه... با شراره تصمیم گرفتیم اون بیاد اینجا..
:+مامان زنگ بزنین بگید نیاد لطفا
دستم را میگیرد و به طرف آینه میکشاندم
:_یه نگاه به خودت بنداز... شبیه روح شدی.. بذا یه کم رنگ بیاد تو صورتت... آخ نیکی قبلا
خیلی خوب به خودت میرسیدی...
:+مامـــــــان؟
:_گفتید مراسم نگیریم،گفتیم باشه.. ولی قرار نیست تو عکسا بی روح دیده بشی که...شراره
جون زنگ زده آتلیه رو هم هماهنگ کرده...
:+مامــــــــــان،به آتلیه هم فکر کردین؟؟
:_معلومه،آبی از شما گرم نمیشه که.. خودمون باید یه فکری میکردیم دیگه..
وا میروم.. از شر مراسم به سختی راحت شده بودیم
حالا آرایشگر و آتلیه را کجای دلم بگذارم..
مامان حوله ام را بغلم میگذارد
:_بسه بیا برو...
وای خدای من...
میدانستم روز شلوغی است،اما نه تا این حد..
*مسیح*
:_مامان جان،عزیزدلم... من اهل آتلیه و این مسخره بازیام؟ اصلا من به کنار،به نظرتون نیکی
قبول میکنه ؟
مامان شیرینی ها را داخل ظرف میچیند.
:+این دیگه هنر توئه گل پسر... ببین چطوری راضیش میکنی دیگه..کل مراسم رو فیلم برداری
می کنن بعدش هم می رید آتلیه..
:_مامان همه ی اصرار ما واسه مراسم نگرفتن،به خاطر نیکی بود... نیکی از این کارا خوشش
نمیاد..
مامان،نافذ نگاهم میکند
:+ببین مسیح،روزی که گفتی قصد ازدواج داری، اونم فقط با نیکی... چی بهت گفتم؟ گفتم
هرچی تو بخوای.. هر دختری که تو بخوای.. حتی از اخلاقیات و خصوصیات عجیبش
گفتی،گفتی چادر سر میکنه،نمیرقصه.. تو مهمونیا نمیآد... گفتم اشکال نداره پسرم.. ولی
خودت با محبت،با زبون خوش،راضیش کن عوض بشه .. تو هم قبول کردی.. مسیح در مورد
مراسم کوتاه اومدم ولی آتلیه رو کوتاه نمیآم.. پس فردا بچه هات باید عکس دامادی باباشون رو
ببینن... باید بدونن مامانشون تو لباس عروس چه شکلی شده یا نه ؟؟
:_مامان،ما نمیتونیم واسه دل خودمون... یه لحظه صبر کنین...
متوجه چیزی میشوم
:_لباس عروس؟؟ مامان لباس عروس هم تدارک دیدین؟؟
:+معلومه.. بدون لباس عروس که نمیشد...
اوووووف،این رشته سر دراز دارد...
صدای در میآید،خم میشوم و مانی را میبینم.
صدایش میزنم:مانی بیا اینجا...
مانی،وارد آشپزخانه میشود:به به سلام شاه داماد،گل پســـر!! به ببین کی اینجاست؟؟ به افتخار
مادر داماد.
#مسیحاےعشق
#پارت_نود_هشتم
مامان لبخند میزند. میدانم الان در دلش قربان صدقه ی حرکات مانی میرود...
هرچقدر من سرد و خشکم،مانی گرم و شوخ است..
خم میشود ودست مامان را میبوسد..
:_امشب چه شبی است... شب است مراااااد است امشب...
به طرفم میآید،بشکن میزند و دست و پایش را تکان میدهد.
ازگردنم آویزان میشود و صورتم را میبوسد.
:+لوس نشو مانی..
َ :_ اه... چه دوماد عصا قورت داده ای
ببین سه ساعت وقت گذاشتیم واسه خاطر آقا خوش تیپ کردیم... میبینی مامان؟ بیچاره نیکی با
این برج زهرمار چی کار میخواد بکنه؟
نیکی... یعنی میتواند از پس تدارکات مامان و زنعمو بربیاید؟
نگرانم... نکند خودش را ببازد و زیر همه چیز بزند...
این دختر شکننده تر از آن است که ظاهرش میگوید..
مانی دستش را جلوی صورتم تکان میدهد.
:_کجایی مسیح؟؟ نوچ نوچ مامان میبینی.. تا یه نیکی گفتیم فیلش هوس هندستون کرد... آخ
آخ بسوزه پدر عشــــــق...
بازویش را میگیرم و می غرم:مانی...میشه بسه؟؟
مامان ریز میخندد:چیزی نمیگه که مسیح چرا ناراحت میشی؟مانی مامان... گرفتی کت و شلوارو
؟؟
مانی چشم هایش را میبندد و باز میکند:گرفتم.. چه چیزیم گرفتم...
مامان به من اشاره میکند:برومسیح جان بپوش.. دیگه داره دیر میشه ها.. الآن خاله اینام میان..
:_چی رو بپوشم؟؟
:+کت و شلوار دومادی رو دیگه...
:_مامان...
اصلا فکر نمیکردم اینقدر سخت و پر پیچ و خم باشد... صدای موبایل میآید،عمووحید است...
:_الو سلام عمو..
:+سلام،خوبی؟باید باهم حرف بزنیم مسیح.. مردونه!
:_باشه،هرچی شما بگید...
:+بیا جلو در..
❄
سوارـماشین میشوم.
:_سلام عمو
:+سلام
:_چرا نیومدین تو؟
:+میخوام باهات حرف بزنم،تنها...
:_میشنوم...
:+مسیح من میشناسمت... یعنی به خاطر چهار پنج سال اختلاف سنی مون،خیلی باهم راحتیم.
مگه نه؟
سرم را تکان میدهم،با اینکه عمو وحید دور از ما بود،همیشه مثل یک دوست قدرتمند به اوتکیه
کرده ام.
حتی با وجود اختلاف فکری مان...
:+من خبر دارم که بین تو و نیکی چه قول و قراری هست... اینم که قبول کردم و زیربارش
رفتم،مهم نیست...
فقط بدون،یه سری اتفاقات افتاد که راجعش هیچی نمیگم... ولی اگه نیکی تو رو انتخاب نمیکرد
مجبور بود با یه نفر،اجباری و واقعی ازدواج کنه...
یعنی فکر نکن با میل و رغبت این قضیه رو قبول کرد.. اگه مجبور نمیشد،محال بود زیربار بره..
به هرحال اینا مهم نیست..مهم اینه که تو میدونی من چقدر نیکی رو دوست دارم..
حتی میدونی خودت رو هم چقدردوست دارم..
ولی با همه ی اینا،نیکی دست تو،امانته...میفهمی؟ به خدا قسم،مسیح به خدا قسم اگه حتی
سرانگشتت بهش بخوره،یا حرفی بزنی که دلش بشکن ،یا خدای نکرده اگه گریه کنه،میشم دیو
دوسر... میفهمی ؟
نفس عمیقی می کشد و کلافه ادامه می دهد:بچه های خوبی باشین.. زودتر این مسخره بازیا
تموم بشه...هوووووف
آشفتگی عمو را میفهمم.
:_عمو مطمئن باشید هیچ اتفاق بدی نمیافته.. بهتون قول میدم..
:+بهت اعتماد دارم...
*نیکی*
نگاهی به خودم میاندازم.
موهای مجعدم را ساده بالای سرم بسته ام. تا جایی هم که توانستم،اجازه ندادم صورتم را زیاد
عوض کند.
چیز زیادی در صورتم مشخص نیست،فقطـ رنگ لب هایم جلب توجه میکند.
مامان وارد اتاق میشود و نگاهم میکند
:_نذاشتی مژده جون کارشو درست انجام بده دیگه... ولی باز خوبه..خودت خوشگلی،یه کم هم
رنگ اومد تو صورتت...
:+مامان به نظرتون یه کم رژ لبم تو چشم نیست؟
:_معلومه که نیست... مثلا عروسی،.. حالا باید موهاتم شنیون میکردی.. لجبازی کردی وگرنه
خیلی قشنگ تر از اینا میشدی...
باید اولین فرصت این رنگ و لعاب را از صورتم پاک کنم...
چند تقه به در میخورد،مامان "بفرمایید" میگوید.
در باز میشود و زنعمو وارد اتاق میشود.
به احترامش بلند میشوم .
لبخند رضایت روی لب های زنعمو نقش بسته.
انگار از انتخابش راضی است .
از لباس های راحتی ام خجالت میکشم..
سرمـ را پایین میاندازم.
زنعمو جلو میآید.
:_افسانه جون ،من نمیدونستم مسیح این همه خوش سلیقه است! به به... عجب عروسی...
مثل همیشه خونگرم است و مهربان...
جلوتر میآید و صورتم را میبوسد.
:_خوشبخت بشی دخترم... به پای هم پیر بشید.
پیر بشوم؟ به پای او؟؟ نفرین است یا دعا؟
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
نمیدونم چرا
بعضی وقتا هر چی میخورم سیر نمیشم
انگار معدم سوراخه
هر چی میخورم از اون ور میره بیرون
وگرنه حجم از گشنگی طبیعی نیست 😊🙄💔😂
#خنده_حلال
#لبخند_بزن_رزمنده
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』
"بدترین حالت واگذارے بنده بہ خودش
اینہ ڪہ دیگہ هرچے بخواد میتونہ گناه ڪنه🚶♀💔"
#خداجونم♥️
#دلِشکسته🙃
🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva 』