eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
899 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
‼️جویدن آدامس و مکیدن کندر در حال روزه 🔷س 4042: جویدن آدامس و مکیدن کندر برای روزه دار چه حکمی‌ دارد؟ ✅ج: اگر چیزی وارد حلق نمی‌‌شود مانعی ندارد، ولی مکیدن کُندر روزه را باطل می‌‌کند. 📕منبع: رساله آموزشی امام خامنه ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
‼️پخش صدای بلندگوی مسجد 🔷س 4045: آیا مساجد اجازه دارند در مراسمات ، صدا را در بیرون از مسجد و فضای سکونت همسایه ها پخش کنند. در حالی که اطلاع از رضایت همسایه ها از این موضوع ندارند؟ ✅ج: اگر موجب همسایگان شود، جایز نیست. 📕منبع: رساله آموزشی امام خامنه ای ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
دخترانِ‌ پرواツ
بسم الله الرحمن الرحیم ●#حکمت_36 آرزوهای طولانی و بزهکاری
بسم الله الرحمن الرحیم ( ضرورت ترک آداب جاهلی ) ( اخلاقی، سیاسی ، تربیتی ) و درود خدا بر او فرمود: { در سر راه صفّین دهقانان شهر انبار¹ تا امام را دیدند پیاده شدند ، و پیشاپیش آن حضرت میدویدند. فرمود چرا چنین میکنید؟ گفتند عادتی است که پادشاهان خود را احترام میکردیم ، فرمود } به خدا سوگند که امیران شما از این کار سودی نبردند ، و شما در دنیا ، با ان خود را به زحمت می افکنید، و در آخرت دچار رنج و زحمت می‌گردید، و چه زیانبار است رنجی که عذاب در پی آن باشد ، و چه سودمند است آسایشی که با آن ، امان از آتش جهنم باشد. • ترجمه : مرحوم محمد دشتی اللهم عجل لولیک فرج🌼 همانا بهترین کارها برای خداست❣ _________________________________ 1 . شهر انبار یکی از شهرهای شام ، در شصت کیلومتری بغداد قرار داشت که در سال دوازدهم هجری به دست مسلمانان افتاد. ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
🌸🌸 ما هستی خویش به ولی می بازیم عشقی که به عشق ازلی می بازیم این بار امانت که خــــدا داد به ما جانی است که بر سیدعلی می بازیم •| دم افطار برای ظهور آقا امام زمان و سلامتی آقا دعا کنید ✅فایل با کیفیت باز شود ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
Joze 23.mp3
4.03M
✨ختم قرآن✨ 🔸ویژه ماه مبارڪ رمضان 🎶فایل صوتے قرائت 3⃣2⃣جزء بیست‌وسوم 🗣قارے معتز آقایے 🍃📖 التماس دعا😇 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
❤️ ☺️ پاشو برو درستو بخون🙄 باریکلا😚 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
.✌️📚✌️. 😁😎 📚 آیا باید درس بخوانیم؟ ⏱ نظر رهبر انقلاب درباره صرف شدن همه وقت دانش آموزان به ... 😁😌 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 دوستانی که این پیام رو میبینن برن توی گوگل پلی و گزارش کنن این بازی رو...😡 ببینید خودتون به عکس سردار هم رحم نمیکنند😔 👊 📛شعار ندهیم عمل کنیم ما اینجوری انتقام میگیریم ما افسران جنگ نرم هستیم
12.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❁﷽❁ قرآن سر بگیرم ان شاءالله😊 دم شیش گوشه ابا عبدالله😞💔💔 امضا کن محرمو ببینم😢😭😭 از الان به فکر اربعینم🤭😊💔 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دخترانِ‌ پرواツ
#پارت178 رو به آرش گفتم: ــ من بعد از کلاس میرم پیش سارا، بعدشم میرم خونه ی سوگند، از اون ورم میرم
سارا تا فهمید می خواهم به خانه‌ی سوگند بروم، گفت که او هم می‌خواهد بیاید. در قطار، سارا صندلی مقابلم نشسته بودو با همان انگشتر کذاییش ور می رفت و غرق فکر بود. از اعترافاتش ناراحت شده بودم. او هم غرورش شکسته بود. ولی خب خودش هم بی تقصیر نبود. این آرشم هم که باهمه راحت بوده. قطار در ایستگاه توقف کرد. بی اختیار بلند شدم. سارا نگاهم کرد و گفت: ــ ایستگاه بعدیه راحیل، حواست کجاست؟ دوباره خواستم بنشینم که صدای جیغی را شنیدم. ــ خانم لهم کردی چیکار می کنی؟ خواب بودم. هاج و واج به دختری که جایم را اشغال کرده بود نگاه کردم. "چطوری تو این چند ثانیه جای من نشست و خوابشم برد." وقتی بُهت و حیرت مرا دید خودش را زد به بی خبری و سرش را به شیشه چسباند و چشم هایش را بست. دهانش را هم کمی باز کرد. مثل کسایی که غرق خواب هستند. سارا وقتی این صحنه را دید پقی زد زیر خنده و گفت: ــ بیا جای من بشین. هنوز بُهت زده بودم. سارا خواست از جایش بلند شود که به طرفش رفتم و گفتم: ــ تکون نخور، یه ایستگاه بیشتر نیست، وایسادم دیگه. دوباره برگشتم و به دخترک نگاه کردم. هنوز در همان حال بود. وقتی دقت کردم تکانهای مردمک چشمش از روی پلکش نشان میداد خواب نیست. " چه خواب مصنوعی قشنگی" دلم برایش سوخت از این که اینقدر راحت و فوری می توانست خودش را به خواب بزند. وقتی رسیدیم خانه‌ی سوگند، از دیدن سارا شاخ درآورد وزیر گوشم گفت: ــ این اینجا چیکار می کنه؟ با تعجب گفتم: ــ خواست بیاد دیگه. سوگند پشت چرخ خیاطی‌اش نشست و مشغول شد. من هم نخ و سوزن آوردم و سراغ لباسهای کوک نشده رفتم. رفتارهای سوگند برایم عجیب بود. قبلا خیلی مهمان نوازتر یود. سارا بیکار به این طرف و آن طرف دید میزد. سوگند با لبخند مصنوعی گفت: ــ میخوای یه کاری بدم دستت حوصله ات سر نره؟ مامان بزرگش لبی به دندان گرفت. ــ مهمونه مادر، چیکارش داری؟ سوگند با کنایه گفت: ــ آخه مامان بزرگ، سارا نمی تونه بیکار بشینه، گفتم حوصلش سر نره. بعد چند تا لباس جلویش ریخت. – تمیزکاری این هارو انجام میدی تا من بیام عزیزم؟ سارا چشم دوخت به لباسها و بی میل گردنی کج کرد. سوگند بلند شد و همانطور که از اتاق بیرون می‌رفت به من اشاره کرد که دنبالش بروم. همین که رسیدم پشت در، فوری دستم را گرفت. از پله های فرش شده به طبقه‌ی بالا رفتیم. طبقه‌ی بالا یک اتاق تقریبا دوازده متری بود که با یک فرش لاکی رنگ پوشیده شده بود. وارد اتاق شدیم. در اتاق را بست و خیلی جدی پرسید: ــ اینو واسه چی دنبال خودت راه انداختی؟ ــ سارا رو میگی؟ ــ مگه به جز اون کس دیگه ام هست؟ ــ خودش خواست بیاد، منم گفتم بیا دیگه. اخمی کردو گفت: ــ چی شده؟ دوباره باهم جی جی باجی شدید؟ ــ من که مشکلی نداشتم، خودش محل نمی داد، امروزم امد حرفهایی زد تو مایه های حرفهای سودابه. منم گفتم بی خیال. غرید: ــ گفتی بی خیال؟ راحیل اون با سودابه دستشون تو یه کاسس. –رو چه حسابی میگی؟ –چون با هم دیدمشون. الانم فهمیده من متوجه‌ی ارتباطش با سودابه شدم، زودتر امده بهت اونا رو گفته. با عصبانیت حرفش را بریدم وگفتم: ــ دلیل نمیشه. لطفا تهمت نزن. خودش برام توضیح داد. تو خیلی دیگه بد بینی... عاجزانه گفت: – باشه من بد بینم، اصلا کل عالم عاشق دل خسته‌ی شوهر تو شدند. فقط راحیل این آخرین دیدار و رفت و آمدت با سارا باشه ها، مثل قبل باهم سر سنگین باشید. بهم قول بده. می‌دانستم که سوگند اشتباه می‌کند. این بد بینی‌اش هم لطمه‌ایی بود که نامزدی قبلی‌اش نصیبش کرده بود. ــ سوگند جان، من که نمی تونم صبح تا شب ببینم کدوم دختر آرش رو دوست داشته یا بهش احساس داشته، یا ممکنه بهش احساس پیدا کنه. نمی تونم رابطه ام رو با همه قطع کنم چون یه زمانی با آرش رفتن چه می دونم یه قبرستونی... نمی تونم همه رو محاکمه کنم که... اصلا می خوای آرش رو بندازم تو قفس نزارم کسی بهش نگاه کنه؟ هر کسی خودش باید عاقل باشه. آرام تر شد و رفت نشست روی کاناپه‌ی کنار پنجره و گفت: ــ راحیل می ترسم، از خراب شدن زندگیت می ترسم. این حرفها رو هم از نگرانی میگم. نمی خوام بلایی که سر من امد، سر توام بیاد. ــ شرایط تو با من زمین تا آسمون فرق میکنه، آرش مثل نامزد تو نیست سوگند، تو چرا همه رو یه جور می بینی؟ دستش را گرفتم. ــ می دونم نگرانی عزیزم. من کلا اونقدر درگیرم که اگه بخوامم نمی تونم زیاد واسه رفیق وقت بزارم. تنها رفیقم تویی که باهات میرم و میام... بعد لبخندی زدم و ادامه دادم. –ولی باشه، سعی می کنم فقط با تو رفت و آمد کنم. چشم غره ایی رفت وگفت: ــ بیا بریم راحیل اینقدرحرصم نده... ✍ ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva ...