eitaa logo
دخترانِ‌ پرواツ
904 دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
24 فایل
🌱بښمِـ اللّهـ... ☺دختران پروا مِصداق دُختر خانوماییه که: • ⌠پـــیـــرو آقــاݩ⌡• پَروا ←پِیرواݩِ آقـا ✅فَقط در ایتاییم وشُعبہ دیگه اے نداریم💚 کپی از پست ها ؟ حلالتون😍😁 😁خادممون↶ ≫⋙ @Fezeh114 👀کانال دوممون ↶ ≫⋙ @Toktam_gallery_13
مشاهده در ایتا
دانلود
💫💌 . . شده‌ام مثل مریضی که پس از قطعِ امید درپیِ معجزه‌ای راهیِ مشهد شده است... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
✍آیت بهجت (ره) : حرم مطهر حضرت امام رضا (علیه‌السلام) نعمت بزرگ و گران‌قدری است که در اختیار ایرانی‌هاست، عظمتش را خدا می‌داند، به‌حدی که امام جواد(علیه‌السلام) می‌فرماید: «زیارت پدرم از زیارت امام حسین(علیه‌السلام) افضل است، زیرا امام حسین (علیه‌السلام) را عامه و خاصه زیارت می‌کنند، ولی پدرم را جز خاصه (شیعیان دوازده امامی) زیارت نمی‌کنند». 📚 در محضر بهجت، ج۱، ص ۳۲۸ 🌸میلاد امام رضا (علیه السلام) مبارک ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... 📕 🌺 مقدمه: لبخند میزنم وچشمانم را می بندم! یک قطره اشک از گوشه چشم تا انحنای ملایم لبم را طی میکند و ریه هایم پر میشود از عطر نگاهت ! سرم را بالا میگیرم .بیشتر در آغوشت می فشاری مرا ! اشک بعدی ، روی گونه گل گون شده ازخجالتم ، باعرق پیوند میخوردو این سنگینی به زمینش میزند! خوب همیشه سنگینی ، زمین زننده است . اما چرا من انقدر بالا امده ام ؟ شانه هایم را می مالی! خستگی ام در رفته! بارم را کجا گذاشتی ؟؟؟ آخ که چقدر سبک شدم ... ! راستی ! من اینجا چه میکنم ؟؟! چشمم را می بندم و بر میگردم به همان جاده تاریک! همان جایی که می دویدم ولی جایی نمی رفتم ! چشمم باز بود اما نمی دیدم ! می شنیدم اما نمی شنیدن ! نفس نمی کشیدم اما زنده نبودم ! باز می رسم به همان گودال ... نمی افتم اما سقوط میکنم ! دوباره تکرار میشود ... صدای جیغ ، گریه، تنگی نفس و قلبی که تیر می کشد! داد میزنم و از خواب می پرم. با مهربانی نگاهم می کنی! - نترس! تمام شد! نفس راحتی می کشم! دوباره در آغوش توام... ! غرق اشک می شوم و سرم را پایین می اندازم! ناله میکنم -انت المولا وانا العبد... بیشتر در آغوشت می فشاری مرا! و ادامه می دهی - و هل یرحم العبد الا المولا...؟؟ (و که می داند چه گذشت بین ما!) راستی نگفتی بارم را کجا گذاشتی؟؟! ************* من کان الله، کان الله له... روزی که دنیام قشنگ شد، باهاش قرار گذاشتم که دنیای خیلی ها رو قشنگ کنم. همونجوری که پشت سر هم وسیله هاش رو برای کمک به من فرستاد، ازش خواستم که وسیله بشم برای کمک به بنده هاش! حرف زیادی ندارم! هرچی که هست رو توی داستان می خونید، فقط خواستم تشکر کنم از تمام بزرگوارانی که وسیله خدا شدند برای کمک به من! به قلم✍ محدثه افشاری اکمل ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
... 📕 🌺 فصل اول: سنگینی نور خورشید، مجبورم کرد چشمانم رو باز کنم. پتو رو تا بالای سرم کشیدم و دوباره به زیرش خزیدم. چشمانم دوباره گرم خواب میشدن که این بار صدای در و به دنبالش قربون صدقه های مامان خواب رو از سرم بیرون کشید. - ترنم... بهتری؟ دیشب اومدم بالاسرت تب داشتی. الان تبت یکم پایین اومده. چند بار آخه بهت بگم موقع خواب، پنجره اتاقتو باز نذار!! اونم تو این هوا! خوابت هم که سنگین؛ طوفانم بیاد بیدار نمی شی!! من که نمی تونم همیشه مراقب تو باشم. هزار تا کار ریخته رو سرم. با کلافگی پتو رو پایین تر کشیدم و به مامان که همینجور پشت سر هم حرف میزد نگاه کردم. - مامان جونم، بهترم. شما هم یکم کمتر غرغر کنی، سردردم هم خوب میشه. مامان اخمی کردو با دلخوری به سمت در رفت. -منو نگا که الکی واسه تو دل می سوزونم! پاشو بیا صبحونتو بخور، یکم به درسات برس. ناهارت هم سر ظهر گرم کن و بخور. مثل بچه ها می مونی، همش من باید بگم این کارو بکن، اون کارو نکن! مردمک چشمم مامان رو بدرقه کرد و وقتی خیالم از رفتنش راحت شد، دوباره به خواب پناه بردم. بار سوم که چشم باز کردم، دیگه از ظهر گذشته بود. دلم می خواست باز بخوابم اما ضعف و گرسنگی امونم نمی داد. یخچال رو که باز کردم میوه بود و آبمیوه و شیر و... هر چیزی جز غذا! چه دل خوشی داشتم که فکر می کردم مامانم برای دختر مریضش سوپ پخته! اگر منم یکی از بیمارای مطبش بودم، احتمالا بیشتر مورد لطف و محبتش واقع می شدم! بعد از خوردن غذا به اتاقم برگشتم، هنوز نیاز به استراحت داشتم. چشمم به گوشیم که افتاد تازه یادم افتاد از صبح سراغش نرفتم. با دیدن صفحه گوشی، لبم رو گاز گرفتم " واااای... من چرا یادم رفته بود یه خبر از خودم به سعید بدم؟ " از پیام هاش معلوم بود نگرانم شده. دستم رو روی اسمش نگه داشتم و گزینه تماس رو زدم... - الو ترنم؟؟ معلومه کجایی؟؟ چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟؟ - سلام عزیزم، خوبی؟ ببخشید خواب بودم! -خواب؟؟ تا الان؟؟ ✍... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
... 📕 🌺 -باور کن راست میگم سعید . دیشب که دیدی با چه وضعی برگشتم خونه.بعدم خسته رو تخت خوابم برد، پنجره ی اتاق باز مونده بود ، سرما خوردم .اصلا حال ندارم . -راست میگی؟؟ خواب چرا یه خبر بهم ندادی ؟فدات بشم من . الان میام پیشت. -سعیییییدنه ! بابا بفهمه عصبانی میشه. -از کجا میخواد بفهمه خانمی؟مگه این همه اومدم ، کسی فهمید ؟ -خوب نه ، ولی ... -ولی نداره که عسلم . یه ربع دیگه پیشتم ؛ بای ! شاید توی دنیا هیچ کس مثل من و سعی اینقدر عاشق نبود. طاقت حتی یه لحظه ناراختی همدیگه رو نداشتیم! هیچ کس حق نداشت به نازدونه سعید کوچک ترین بی احترامی کنه. حتی پسرای دانشگاه هم می دونستن که حق نزدیک شدن به من رو ندارن! دیدن صورت بی روح و رنگ پریدم تو آیینه خودم رو هم می ترسوند؛ چه برسه به سعید... سریع دست به کار شدم، کرم و رژ لب و خط چشم باریکم کار خودش رو کرد. در عین بیحالی مثل هر روز جذاب شدم. داشتم خودم رو توی آیینه برانداز می کردم که زنگ خونه به صدا دراومد سریع پله ها رو پایین رفتم و درو باز کردم. دیدن چهره سعید، حتی از پشت آیفون هم حالم رو خوب می کرد! از در که وارد شد با دیدن من سوتی زد... - اوه اوه، اینو نگاااا! خانوم ما موقع مریضی هم ناز و تکه. - آخه وروجک دیشب چقدر بهت گفتم تو این هوای بارونی و سرد پالتورو از تنت درنیار؟! تو که اینجوری منو اذیت می کنی حقته. به نشونه قهر، اخم کرد و روش رو برگردوند. -عههههه... سعییید! خب جشن نامزدی دوستم بود مثلا! نمیتونستم با پالتو وایسم که ! همچنان حالتش رو حفظ کرده بود حرفی نمیزد. با اینکه خیلی بی حال بودم اما از دیدنش، انرژیم برگشته بود . به جای منت کشی ، گاز محکمی از بازوش گرفتم و پله هارو دو تا یکی بالا رفتم و به اتاقم پناه بردم .سعید هم با غرغر پشت سرم دوید و وارد اتاق شد . حتی تصور زندگی بدون سعید هم برام کابوس بود . من برای داشتن اون حاضر به هر کاری بودم . اون جبران همه کمبودها و محبت های نادیده ام از طرف خانواده و همین طور تنها همدمم بود ! دم دمای غروب وبعد از رفتن سعید ، با شنیدن صدای تلویزیون ، فهمیدم که بابا اومده خونه و احتمالا مامان هم کم کم پیداش شه . ✍... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
...📕 🌺 هر وقت سرما میخوردم دلم فقط خواب میخواست و خواب میخواست و خواب... -ترنم... پاشو بیا شام بخوریم. به زور لای پلک های دردناکم رو باز کردم و تقریبا نالیدم -مامان بدنم درد میکنه، بذار بخوابم، میل ندارم. نمی خورم. چینی بین ابرو های باریکش نشست و غرغر کنان به در تکیه داد. - ترنم خسته ام، حال حرف زدن ندارم. پاشو بریم. پتو رو بالا کشیدم و چشم هام رو بستم. -مامانمممم.... شب بخیییر!! صدای کوبیدن در، خیالم رو راحت کرد که مامانم رفته و دوباذره خوابیدم. فردا رو نمیتونستم مثل امروز تعطیل کنم. حتی یک روز خوابیدنم به برنامه هام ضربه میزد و از کارهام عقب میموندم. از باشگاه، کلاس ها، دانشگاه و... خوب میشدم یانه، به هر حال صبح باید دنبال کارهام میرفتم. فردا تو دانشگاه کلاس نداشتم، ولی باید آموزشگاه میرفتم و عصر هم باشگاه. اول به زنگ به سعید زدم و با شنیدن صداش، انرژی لازم برای شروع امروزم رو بدست آوردم؛ یه زنگ هم به مرجان زدم و برای دو سه ساعت هم که بین روز خالی بود، باهاش قرار گذاشتم. به چشم هام که به قول سعید آدم رو یاد آهو می انداخت، ریمل و خط چشم کشیدم و رفتم سراغ رژ لب. مانتوی سفیدم رو با کفش پاسنه بلند سفیدم ست کردم و ساپورت صورتی کمرنگم رو با تاپ و شالم. موهای لخت مشکیم رو دورم پخش کردم و تو آیینه برای خودم چشمک زدم و درحالی که با صدای بلند آهنگ مورد علاقم رو میخوندم، از خونه خارج شدم. سر کلاس زبان فرانسه همیشه سنگینی نگاه عرشیا اذیتم میکرد . البته خیلی هم بدم نمی اومد! انقدر جذاب و خوشگل بود که بقیه دخترا از خداشون بود یه نیم نگاهی بهشون بندازه . چند به بهونه کتاب گرفتن و و تمرین سعی کرده بود بهم نزدیک بشه ، اما بهش محل نداده بودم ! بعد از کلاس میخواستم سوار ماشینم بشم که سمانه که یمی از دخترای چادری کلاس بود ، صدام کرد . -ترنم !؟ برگشتم سمتش ، -بله ؟ _ببخشید ،میتونم چنددقیقه وقتتو بگیرم ؟ با چشم های ریز شده ام ، سر تا پاش رو بر انداز کردم. ✍... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رفقا رمان اورا واقعا جذاب و خوندنیه😁😍 مطمئنم بعد از اتمام پشیمون نمیشید😊 حتماً بخونید🙏🏻❤️
5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خب خب بازم ادمینای پروا ترکوندن😁😬 ایندفعه یه کلیپ خاص برای آقای خاصمون😌😍 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ @Dokhtarane_parva