📯وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست.
📯وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره.
📯وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری.
📯وقتی بیمار میشی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده.
📯وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی.
📯وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش میاد ، حتماً داری امتحان پس میدی.
📯وقتی همه ی درها به روت بسته میشه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی
بابت صبر و شکیبایی بهت بده.
📯وقتی سختی پشت سختی میاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه.
📯وقتی دلت تنگ میشه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی...
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
#ریحانه
💚|• لباس پاسداران لباس مقدسی است اما...
|° منـــ لباس دیگری هم میشناسم به همان قداست...
🍀|• سبز رنگ نیست ولی کارش پاسدارے است...
🌈|° پاسدارے از حریم گرم خانوادهها...
🌱|• پاسدارے از نشاط و آرامش جامــعہ...
🌼|° و پاسدارے از عفت و امنیت و پاکی خودم...
🎈|• و منــــ هم از او پاسدارے میکنم...
⚔|° در برابر طوفان تهاجم بیفرهنگی و بیهویتی دشمن...
⛔️|• درمقابل توهینها و تمسخرهای بیخردان...
♨️|° دربرابر کورشدهها از زرق و برق دنیا...
💖|• من و هم لباسهایم به او میگوییم عشق...
👑 ولی دیگران به نام چــادر میشناسندش...
#چادرےها_پاسدار_امانت_مادرند
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :5⃣3⃣
عاقبت پدرش از دستش عصبانی شد و گفت: «چرا. بیا بنشین. تو را کم داریم.»
دیزی ها را که آوردند، مانده بودم چطور پیش صمد و پدرش غذا بخورم. از طرفی هم، خیلی گرسنه بودم. چاره ای نداشتم. وقتی همه مشغول غذا خوردن شدند، چادرم را روی صورتم کشیدم و بدون اینکه سرم را بالا بگیرم، غذا را تا آخر خوردم. آبگوشت خوشمزه ای بود. بعد از ناهار سوار مینی بوس شدیم تا به روستا برگردیم. صمد به من اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. آهسته به پدرم گفتم: «حاج آقا من می خواهم پیش شما بنشینم.»
رفتم کنار پنجره نشستم. پدرم هم کنارم نشست. می دانستم صمد از دستم ناراحت شده، به همین خاطر تا به روستا برسیم، یک بار هم برنگشتم به او، که هم ردیف ما نشسته بود، نگاه کنم.
به قایش که رسیدیم، همه منتظرمان بودند. خواهرها، زن برادرها و فامیل به خانه ما آمده بودند. تا من را دیدند، به طرفم دویدند. تبریک می گفتند و دیده بوسی می کردند. صمد و پدرش تا جلوی در خانه با ما آمدند. از آنجا خداحافظی کردند و رفتند.
با رفتن صمد، تازه فهمیدم در این یک روزی که با هم بودیم چقدر به او دل بسته ام. دوست داشتم بود و کنارم می ماند. تا شب چشمم به در بود. منتظر بودم تا هر لحظه در باز شود و او به خانه ما بیاید، اما نیامد.
ادامه دارد...✒️
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :6⃣3⃣
فردا صبح موقع خوردن صبحانه، حس بدی داشتم. از پدرم خجالت می کشیدم. منی که از بچگی روی پای او یا کنار او نشسته و صبحانه خورده بودم، حالا حس می کردم فاصله ای عمیق بین من و او ایجاد شده. پدرم توی فکر بود، سرش را پایین انداخته و بدون اینکه چیزی بگوید، مشغول خوردن صبحانه اش بود.
کمی بعد پدرم از خانه بیرون رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای مادرم را شنیدم. از توی حیاط صدایم می کرد: «قدم! بیا آقا صمد آمده.»
نفهمیدم چطور پله ها را دو تا یکی کردم و با دمپایی لنگه به لنگه خودم را به حیاط رساندم. صمد لباس سربازی پوشیده بود. ساکش هم دستش بود. برای اولین بار زودتر از او سلام دادم. خنده اش گرفت.
گفت: «خوبی؟!»
خوب نبودم. دلم به همین زودی برایش تنگ شده بود. گفت: «من دارم می روم پایگاه. مرخصی هایم تمام شده. فکر کنم تا عروسی دیگر همدیگر را نبینیم. مواظب خودت باش.»
گریه ام گرفته بود. وقتی که رفت، تازه متوجه دانه های اشکی شدم که بی اختیار سُر می خورد روی گونه هایم. صورتم خیس شده بود. بغض ته گلویم را چنگ می زد. دلم نمی خواست کسی من را با آن حال و روز ببیند
http://eitaa.com/joinchat/1968111636C169d0fd27d