سلام ظهرتون بخیر✨
من این چند روز سرم شلوغه نمیتونم فعالیت کنم شرمنده ولی گهگاهی یه فعالیت ریزی دارم💫😁
- دُخترحاجی .
پارت ۱۳ به سرعت به پشت برگشت و حمله مردی که پشت سرش بود را دفع کرد و زمینش زد . لحظات حساس و پر
پارت ۱۴
نیرو ها به سایت برگشتند . همه خسته و کلافه بودند . انگار ساعت ها در معدن کار کرده بودند و نمیدانستند نتیجه این تلاششان به کجا میرسد . مدام نفس عمیق میکشیدند و دست به صورتشان میکشیدند .
عمو محمد کلافگی نیرو هایش را که دید اجازه داد دو ساعتی را بروند و فقط بخوابند .
این خواب برای نیرو هایمان خیلی مهم بود ، آنقدر مهم که از خطر مرگ نجاتشان میداد. بعد هر جلسه ، یا بعد از رو به رو شدند با مواردی که میدیدیم چطور عده ای به کشورمان خیانت میکنند و بد تر از قوم مغول در حال نابودی کشور هستند ، از شدت ناراحتی تا مرز سکته میرفتیم و اینجا فقط خواب بود که جواب گوی درد هایمان میشد ، آنقدر خودمان را خسته میکردیم که فقط خوابمان ببرد و ساعتی را فارغ از دنیا در خواب و خیال غرق شویم . اگرخواب هایمان به کابوسی وحشتناک تبدیل نشود و زالویی در خواب خون مام میهن را ننوشد و....
بچه ها به سمت اتاق استراحت میروند . رسول اما مغموم به نمازخانه پناه میبرد، شاید میخواهد در تنهایی و فرصتی که دارد اندکی حالش را آرام کند ...
عمو محمد صدایم میزند و میخواهد که به اتاقش بروم .
از پشت میز بلند شدم و سنگین به سمت اتاق رفتم .
_عمو محمد ، میتونم بیام داخل ؟
+بفرمایید ، زینب یه خواهشی ازت دارم. این یه ماموریت یا یه دستور نیست .
_معلومه از یه ماموریت یا دستور سازمانی سخت تره 😄 جانم ، بگین انجام میدم .
+زینب تو موقع شهادت عباس اونجا بودی و بعد شهادت بابات هم دومین کسی بودی که خبر دار شدی و خودت به خانواده خبر دادی ، و خب ...
_الان میخواین من به خانواده داوود خبر بدم ؟ 🙃
+اگرممکنه ...
لحن حرف زدن عمو محمد شبیه به التماس بود و پشت چشمانش غم موج میزد ، بیشتر از شهادت داوود این لحن عمو محمد حالم را خراب میکرد. مسئولیت سنگینی روی شانه های من بود ، اما نگاه خیره عمو محمد به زمین ایجاب میکرد که قبول کنم .
_چشم عمو ، کیبرم بهشون بگم ؟
+اگر کاری نداری الان که بچه ها استراحت میکنن برو و برگرد .
_چشم ، با اجازه.
به سمت در رفتم که صدای عمو محمد از پشت سرم بلند شد .
+ممنونم زینب 🙂
_وظیفمه عمو 😄
از اتاق بیرون رفتم ، صندلی خالی داوود ، آن هم وقتی میدانستیم به زودی کسی جز او روی آن صندلی خواهد نشست توی ذوق میزد .
وارد پارکینگ شدم و با یکی از ماشین های پلاک عادی سایت حرکت کردم . آدرس خانه داوود را از اطلاعاتش داخل سیستم برداشته بودم ، دو خواهر کوچک تر از خودش داشت و مادر و پدرش هم میانسال بودند .
شماره خواهرش را که سن و سالش نزدیک به خودم بود در اطلاعاتش ثبت کرده بودند ، معمولا نیرو ها موقع ثبت اطلاعات شماره و اطلاعات شخصی از خانواده یا دوستانشان که در جریان شغلشان بودند را ثبت میکردند ، تا وقتی اتفاقی برایشان افتاد ، بتوانیم با خانواده شان ارتباط بگیریم و خبر را به آنها برسانیم ، و داوود شماره خواهرش را ثبت کرده بود ...
با تردید شماره را گرفتم و منتظر شدم تماس را وصل کند .
+سلام ، بفرمایید ؟
_سلام علیکم ، خانم صادقی ؟
+بله خودم هستم، شما ؟
_شما کوثر خواهر آقا داوود هستید ؟
+بله ، ممکنه خودتون رو معرفی کنید ؟ برادر منو از کجا میشناسید؟
_کوثر جان من زینبم از همکاران برادرت، احتمالا منو نمیشناسی . الان خانه هستی؟
+اسمتون رو شنیدم اما ... بله خونه ایم .
_خیلی خب ، اگراشکالی نداره ؛ من میخوام بیام خونه تون
+اتفاقی افتاده ؟
_نه بابا چه اتفاقی (سخت بود با لحنی آرام و مطمئن صحبت کنم که کوثر با صدایم آرام شود ) فقط میخوام ببینمت ، همین .
+خیلی خب ، منتظرتون هستم ...
#عمار
#حرم_امن
هدایت شده از بنرای اَسراء🎙
بیاید کانال رفیقممم🫂💋
https://eitaa.com/joinchat/3347120437Cd55c943330
هدایت شده از بنرای اَسراء🎙
باکیفیتترین و بانَمکترین اکسسوریهایِ
دخترونهاۍ که با انگُشتایِ ظریف دخترِ
هنرمندۍ شکل گرفته رو ، از قابِ اینجا
دید بزن *_* 🥲🤍🤌🏻 .
• https://eitaa.com/joinchat/3347120437Cd55c943330
• https://eitaa.com/joinchat/3347120437Cd55c943330
# ارسال_فوري_فوتـی❗️♥️
ممبر ساعت ١۶:٠٠ ناشناس منو از دست بدی به کجا میرسی...؟ 🤷🏻♀️😂
حالا هی نیا حرف بزنیم، هی ناز کن، آخرش ببینم من ضرر می کنم یا تو؟! 🥲😂
https://harfeto.timefriend.net/16872629300195
جواباتون 😂♥️
https://eitaa.com/Etelatdokhtar