- دُخترحاجی .
لف ندین فردا پر انرژی فعالیت میشه ساعت ۱۲ تا ۵ عصر نیستم مدرسه ام😂❤️😔
میسپرمتون به ادمین ها
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 34
بغضم دوباره سرباز کرد.
پشیمون شدم که چرا اینها رو گفتم.
روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای که تا اون لحظه در سکوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم.
گفتم: میدونم الان داری چه فکرایی درموردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده.آره من یک دختر کثیفم.
وهنوز هم دارم به کارهام ادامه میدم حالا فهمیدی چرا آقام اون حرفو بهم زد؟
به سمت فاطمه با صورت اشکبار برگشتم و گفتم:
-حالا فهمیدی چرا اونطوری عین دیوونه ها تو دوکوهه میدویدم؟!
من میخوام بشم رقیه سادات.
میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولی یه حسیبهم میگه دیره.
فاطمه همچنان ساکت بود...
شاید فکر میکرد اگر چیزی نگه بهتر باشه.
و آخه چی داشت که بگه؟!
شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده.
پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا.
کاش صحبت نمیکردم.
کاش این راز، سر به مهر میموند.
اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن!
چند قدم نزدیک فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم.با صدای آهستہ ونادمی پرسیدم:
ازم بدت اومد؟!
فاطمه باز ساکت بود.دلم شکست
کاش حرف میزد.
فحشم میداد.
بیرونم میکرد ولی سکوت نه!
کنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روی سینہ اش گذاشتم و آروم گریستم:
-میدونم ازم بدت اومده.میدونم.
حق داری حرف نزنی باهام
صدای خواب آلود و نگرانش بلندشد:
-چیشده؟
چرا باز گریہ میکنی...
سرم را بلند کردم و وزیر نور ماه بہ صورتش خیره شدم.
او روی تخت نشست و با ناراحتی گفت :
نمیدونم کی خوابم برد...
پرازحسهای عجیب وغریب شدم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
یا اصلا نمیدونستم باور کنم یا نه!
با ناباورے پرسیدم:
تا کجا شنیدی...
او که هم شرمنده بود هم ناراحت،
کمی فکر کرد و گفت:
-نمیدونم والاوای خدا منو ببخشه...
چرا خوابم برد؟
پرسیدم: یادت نمیاد تا کجاشو شنیدی؟
-اممممم چرااا صبر کن...
تا اونجایی که گفتی اون پسر بدترکیبه تو اون مهمونی شبونه بهت گفت چہ سری چه دمی عجب پایی..
یک نفس راحت کشیدم وخوشحال شدم که باقی جریان رو نشنید.
و از ته دلم از خدا ممنون بودم که او رو که الان مجسمه ی شرمندگب و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی به گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصه را شنید.
این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و اورا وادار کنم دوباره عذرخواهی کند.گفت:
ببخشید تو رو خدا.
اصلا باورم نمیشه کہ خوابم برده باشه!
نمیدونم چرا خوابم برد...
الان با خودت فکر میکنی چقدر بی معرفت و نارفیقم....
من ته دلم ایمان داشتم که حکمتیه و این رو به زبان هم آوردم.
وقتی دیدم خیلی خود خوری میکنہ گفتم:
اشکال نداره.
حتما صلاحے بوده.
ان شالله یه روز دیگه...
فاطمه از جا بلند شد و رو بہ من گفت:
-خانوم اسکندرے دیر کرد.
بریم تا نیومده بخوابیم.
نزدیک خوابگاه رسیدیم ڪه پرسید:
الان حالت خوبه؟
حالم خوب بود.
اعتراف بہ گناه یجورایی برام شبیه توبه بود.
و شاید اگر فاطمه این توبه رو میشنید الان آروم نبودم.
سرم رو با رضایت تکون دادم و باهم داخل رفتیم.اوبا صدای آهستہ گفت: حق با توست!! وقتے اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتی بوده!شاید بهتر باشه حالا که آرومی دیگه برام تعریف نکنی اگہ بنابود بشنوم میشنیدم.
او روی تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید.ومن در این فکر بودم کہ چقدر این دختر بے نقص و خاص است!
وقتے در سکوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفے ذهنم رو درگیر ڪرد.
چطور میشد که در اوج قصه فاطمه خوابش ببرد؟نکنہ او وانمود کرد که خواب بوده؟
ولی چرا باید چنین کاری میکرد؟
اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همه ی حرفهایم رو شنیده باشه چی؟
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
#رهایی_از_شب🥀🌃
قسمت 33
هه!!!!
یادمه همون شب از یگانه ونسیم پرسیدم نظرشون راجع به قیافه ی من چیه؟
نسیم ساکت بود ولی یگانه گفت چشمهایی به زیبایی چشمهات ندیدم.
نسیم رو وادار کردم نظرشو بگه.
گفت جذابی.
ولی با این ریخت وقیافه عین احمقها بنظر میرسی!
راست میگفتن.
اونها از صبح تا شب خرج قرو فرشون میکردند و انصافا خیلی خوش تیپ و خوش قیافه بودند.یگانه مهربان تر بود. وقتی دید سکوت کردم انگار احساس ضعف و حقارت را فهمید.
گفت: از فردا میتونی چندتا از لباسهای منو قرض بگیری بریم بیرون.نسیم مخالف بود میگفت لباسهاتو پسرها دیدند. اگه تن عسل ببینند میفهمند برای توست.
به غرورم برخورد.
گفتم از فردا میگردم دنبال کار.
گشتم.
یه کار نیمه وقت با حقوقی که فقط کفاف رسیدگی به خودمو میداد پیدا کردم.فردای روزی که حقوقم رو گرفتم با دوستام رفتم دنبال لباس و لاک ولوازم آرایشی.میخواستم همه جوره عین اونا بشم.فکر میکردم اگه مثل اونا بشم دیگه همه چی حله .غصه هام.تنهایی هام، خلا های روحیم تموم میشه.ولی تموم نشد.احساس لذت بود.ولی باقی چیزها نبود.بدتراز همه وقتی بود که دایی کوچیکم منو با اون وضع وحال تو خیابون دانشگاه دید.با ناباوری نیگام میکرد. پرسید خودتی؟ دلش میخواست بگم نه ولی من سرمو پایین انداختم. خجالت کشیدم.
گفت : حیف اون مادرو پدر...
همین!!!!
دیگه نپرسید چرا؟! نپرسید دردت چی بود که این شدی؟!
یا دست کم ازخودش هم نپرسید که تا حالا کجا بوده؟ چرا اینهمه مدت ازم غافل بوده؟
نپرسید اگر ما کنارش بودیم شاید رقیه سادات اینطوری نمیشد.
بعد رفت...
از پاقدم خوب داییم سرو کله ی کل فامیل حتی سرو کله ی مهری هم پیدا شد.!!!
همه اومده بودند تابلوی نقاشی شده ی آسد مجتبی رو ببینند و لب گاز بگیرن که واااای بببین دختر آسد مجتبی به چه وضعی گرفتارشده؟؟؟
و با چهارتا فحش و دری وری بزارن برن..رفتن.
مثل اول که نبودن!!
من موندم و دوستایی که همه چیز من شده بودن تو اون روزها!!
و مهمونی های گاه و بیگاه شده بود مرحمی برای قلب و روح جریحه دار شده ام.
سال آخر دانشگاه بودم.اوضاع مالیم درست حسابی نبود.سحرمیخواست برگرده شیراز و ما دیگه خونه ای نداشتیم.من ونسیم تو بدشرایطی بودیم.همون موقع بود که نسیم بهم یاد داد که چطوری ادعای میراث کنم و با کمک دوستهای وکیلش تونستم سهم الارثم رو از مهری بگیرم و خونه ی کوچیکی بخرم و حداقل خیالم راحت باشه یه سقفی بالاسرمه.ولی با خونه ی خالی نه میشد شکم سیر کرد نه خرج تحصیلم در میومد.کار درست وحسابی ای هم که پول مناسبی توش باشه گیرم نمیومد.نمیدونی چقدر اون سال بهم سخت گذشت...
نسیم پدری داشت که مثل کوه پشتش بود و مادری که همیشه بهش زنگ میزد وحالشو میپرسید. هرچند که قدر اونها رو نمیدونست و به دلایل خیلی بی اهمیت ازشون متنفر بود و میخواست اونها رو نبینه ولی بالاخره سایه ی بزرگتر بالای سرش بود.اما من....
من خیلی تنها بودم فاطمه...خیلی تنها!!
یه روز نسیم با دوست پسرش که بچه ی زرنگ وباهوشی بود ازم پرسیدند اگه با یک پسر پولدار دوست شم عرضه دارم اونو نگهش دارم و اونو شیفته ی خودم کنم؟
من کمی فکر کردم و با توجه به شناختی که از درون مخفی خودم داشتم گفتم :
آره!!!کاری نداره!
هردوشون خندیدند.مسعود دوست پسر نسیم گفت: اگه بتونی دختر که نونت تو روغنه!
احتیاحی به کار نداری و میتونی حداقل خرج زندگیتو تامین کنی.
اولش فک کردم شوخی میکنند ولی اونها جدی بودند.مسعود گفت : تو، هم جذابی، هم زیبا.بیشتر دخترهای تهرانی حتی از نوع خانواده دارش فقط از همین طریق تو تهران زندگیشونو میگذرونن..
نسیم به مسعود گفت:
عسل نمیتونه.
زیادی سادست.
مسعود اما میگفت شرط میبندم روش !!
ومن قربانی یک شرط بندی احمقانه شدم و برای اینکه به نسیم اثبات کنم من هم جذاب و زیبا هستم تمام توان خودم رو بکار گرفتم تا قلب اون پسر پولدار ی که مسعود برام انتخاب کرده بود رو به دست بیارم.اولش قسم میخورم ففط یک قمار احمقانه بود که در ظاهر امر بیروزی با من بود و روز به روز در کارم خبره تر میشدم ولی من دراین قمار خیلی چیزها رو باختم.خیلی چیزها...
🍁نویسنده :ف مقیمی 🍁
❤️@Dokhtarhaaj❤️
- دُخترحاجی .
#رهایی_از_شب🥀🌃 قسمت 34 بغضم دوباره سرباز کرد. پشیمون شدم که چرا اینها رو گفتم. روم نمیشد سرمو برگرد
2پارت رمانمون تقدیمتون❤️🙂
ببخشین دیر شد✨🌸
هدایت شده از - دُخترحاجی .
شَـبتونمَہدوے🌙🖇
•
•
ۆضـویـٰآدِتـوننـَࢪھ ࢪُفـقآ🖐🚶🏿♀
مـآࢪوهم دُ؏ـاڪنید✨🌱
الـہٌمَعَجِلالوَلیڪالفَࢪَج🌝🌸
@Dokhtarhaaj🦋
#توییت
#لبیک_یا_خامنهای
و تو چه میدانی کرامت زن در چیست؟
تو چه میدانی عشق چیست؟
تو چه میدانی عشق پایدار چیست؟
تو چه میدانی زندگی چیست؟
تو چه میدانی آزادی چیست؟
و تو چه میدانی زن در در کدام زندگی، آزاد است؟
آری اسلام بود که به زن کرامت و آزادی بخشید؛ که این در مغز کوچکِ زنگزده شماها نمیگنجد...
‹@Dokhtarhaaj