روز هشتم شده و روزه گرفت بوی رضا
روزه داران را رضا محشر ضمانت می کند💚
#ماه_رمضان
@Dokhtarhaaj
اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ؛
+ خداوند نور آسمان ها و زمین است .
نور خدا همه چیز رو زیبا میکنه ،
حتی قلب ادم هایی ك تاریك و سیاه
با خدا پاکو زیبا میشه . *وقت برگشته
برگرد سمت خدا ، با نورش زندگیت
رو زیبا کن ؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️چرا تریاکی ها موفق تر هستن؟
🎥آقای قرائتی پاسخ میدهند
خدایامرابسوزان
استخوانهایمراخردکن
خاکسترمرابهبادبسپار
ولیلحظهایمراازخودوامسپار..💔
🕊« #شهیدانه»↶
「 @Dokhtarhaaj 」
پویش همگانی #لحظه_طلایی
در لحظه تحویل سال ۱۴۰۳ شمسی
مثل هر سال، همه باهم دعای فرج (إلهی عَظُمَ البَلاء) را برای رسیدن به لحظهی تحویلِ جهان به دست صاحب جهان، قرائت میکنیم.🙂❤️🩹
جهان از بیعشقیست که کافر شدهست...
اگر میخواهید مردگان زنده شوند و
بیماران شفا یابند، باید که شربت دوستداشتن به ایشان بدهید..
آدمها از بیعشقی ست که بیمار میشوند، آدمها از بیعشقیست که میمیرند...
ایمان نام دیگرِ عشق است
و مؤمنان همان عاشقانند...
✍️عرفان نظرآهاری
ولی این سالی که داره میاد امام رضاییه ها قبول دارین؟
۱۴۰۳ جمعش که میشه ۸..
عیدهم که روز چهارشنبه..
قشنگه نه؟!
#تلنگر
گُفـتپیـرشُـدمتوبـهمیکنم...
ولی!'
نِمےدونستکُلـیجوونزیـرخاکَـن
کهآرزوشونـہبرگردنوتوبـھڪننـ💔!
+وقتتروغنیمتبشماررفیقجانـم
الانوقتشـہهاا..!
- دُخترحاجی .
💛||•#رمان °• 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_بیستم پدرم از یزد راه افتاد سمت روستایمان اسلامی
💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_بیست_و_یکم
برایم جالب بود ، حتی حواسش به کفش های دم در هم بود😐
چندین مرتبه ذکر خیر پدرم را کشید وسط برای اینکه صادقانه سیر تا پیاز زندگی اش را برای او گفته بود .
یادم نیست از کجا شروع شد که بحث کشید به مهریه ..
پرسید :«نظرتون چیه ؟» گفتم :«همون که حضرت آقا میگن !»
بال در آورد قهقهه زد :« یعنی چهارده تا سکه !»
از زیر چادر سرم را تکان دادم که یعنی بله !☺️
می خواست دلیلم را بداند .
گفتم :« مهریه خوشبختی نمیاره!» حدیث هم برایش خواندم :«بهترین زنان امت زنی است که مهریه او از دیگران کمتر باشد !» این دفعه من منبر رفته بودم 😉
دلش نمی آمد صحبتمان تموم شود
حس می کردم زور می زند سر بحث جدیدی را باز کند
سه تا نامه جدید نوشته بود برایم 😅
گرفت جلویم و گفت :«راستی سرم بره هیئتم ترک نمیشه !»
از ته دلم ذوق کردم 😍
نمی دانم اوهم از چهره ام فهمید یا نه ، چون دنبال این طور آدمی می گشتم
حس می کردم حرف دیگری هم دارد ، انگار مزه مزه می کرد ...
گفت :«دنبال پایه می گشتم ، باید پایه م باشید نه ترمز!
زن اگر حسینی باشه ، شوهرش زهیر می شه !»☺️
بعد هم نقلی قولی از شهید سید مجتبی علمدار به میان آورد :
«هرکس رو که دوست داری ، باید براش ارزوی شهادت کنی!
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
🕊«#قصه_دلبری❤️»↶
「 @Dokhtarhaaj 」
💛||•#رمان °•
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_بیست_و_دوم
مسئول اعتکاف دانش آموزی یزد بود .
از وسط برنامه ها می رفت و می آمد .
قرار شد بعد از ایام البیض برویم کنار معراج شهدای گمنام دانشگاه عقد کنیم 🙃
رفته بود پیش حاج آقای آیت اللهی که بیایند برای خواندن خطبه عقد .
ایشان گفتند بودند :«بهتره برید امامزاده جعفر (ع)یزد»
خانواده ها به این تصمیم رسیده بودند که دوتا مراسم مفصل در سالن بگیرند : یکی یزد، یکی هم تهران .
مخالفت کرد ، گفت :« باید یکی و ساده بگیریم!»😑
اصلا راضی نشد ، من را انداخت جلو که بزرگ تر ها را راضی کنم .
چون من هم با او موافق بودم .
زور خودم را زدم تا آخر به خواسته اش رسید 😁
شب تا صبح خوابم نبرد .
دور حیاط راه می رفتم.
تمام صحنه ها مثل فیلم در ذهنم رد می شد ...
همه آن منت کشی هایش 😅
از آقای قرائتی شنیده بودم :«۵۰ درصد ازدواج تحقیقه و ۵۰ درصدش توسل❤️
نمیشه به تحقیق امید داشت ، ولی می توان به توسل دل بست! »
بین خوف و رجا گیر افتاده بودم .
با اینکه به دلم نشسته بود ، باز دلهره داشتم ...
متوسل شدم .
زنگ زدم به حرم امام رضا (ع) . همان که خیرم کرده بود برایش 😢
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
🕊«#قصه_دلبری❤️»↶
「 @Dokhtarhaaj 」