eitaa logo
- دُخترحاجی .
3.7هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
- بِنام‌نامی‌ِاللّٰھ - وَقف‌ اکیپِ حاجۍ ¹⁴⁰¹.¹⁰.¹⁴ حزبُ اللّٰهی بودَن را با هَمه تراژدی هایش دوست دارم ؛ [ ما صدای ِ کُل ایرانیم ! ] - نیازهاتون : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
.⌝💛🌿⌜ بَعضۍازبہتَࢪین‌ࢪوزهاۍزِندڪَیت‌؛ هنوزازࢪاھ‌نَࢪِسیدن.... مُتوقِف‌نشوواِدامہ‌بدھ‌ࢪَفیق🥺♥...! @Dokhtarhaaj
😍🤩🤭 همسایھ های گللل ³⁰⁰تایے شدیم تقدیمے نمیدید؟🙁🖐😁❤️ @Dokhtarhaaj
-‌با‌این‌آقـٰا‌چه‌نسبتی‌داری؟ +نوکرشم‌ !❤️🕶(: @Dokhtarhaaj
باتوبھ‌اوج‌مۍرسد؛ معنۍِدوسـٺ‌داشتــن‌رفیـق🙂♥️ 😙💚 @Dokhtarhaaj
بچہ‌ها . . ! دودوتاچهارتاۍخدا بادودوتاچهارتاۍمافرق‌داره . . یہ‌گناه‌ترک‌میشہ‌ . . همہ‌چۍبہ‌پات‌ریختہ‌میشہ‌✨ یہ‌جاحواست‌پرت‌میشہ‌ . . صدسال‌راهت‌دورمیشہ‌🚶🏿‍♂️!' 🌱 @Dokhtarhaaj
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهارشنبه های امام رضایی:))))♥️✨ @Dokhtarhaaj
🥀🌃 قسمت 11 ‌ ‌ ‌ ‌ به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود به اذان مغرب. بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میکرد بہ سمت مسجد محله ی قدیمے! نشستن روی اون نیمکت و دیدن طلبه ی جوون و دارو دسته اش برای مدتی منو از این برزخی که گرفتارش بودم رها میکرد. با کامران خداحافظی کردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یک جای مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم. اوهم با خوشحالی قبول کرد و منو تا مترو رسوند. دوباره رفتم به سمت محله ی قدیمی و میدان همیشگے. کمی دیر رسیدم. اذان رو گفته بودند و خبری ازتجمع مردم جلوی حیاط مسجد نبود.دریافتم که در داخل ،مشغول اقامه ی نماز هستند. یڪ بدشانسی دیگه هم آوردم. روی نیمکت همیشگی ام یک خانوم بهمراه دو تا دختربچه نشسته بودند و بستنی میخوردند. جوری به اون نیمکت وآدمهاش نگاه میکردم که گویی اون سه نفر غاصب دارایی های مهمم بودند.اون شب خیلی میدون و خیابانهاش شلوغ بود.شاید بخاطر  اینکہ پنج شنبه شب بود. کمی در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمکتم خالی شہ ولی انگار قرار نبود امشب اون نیمکت برای من باشه. چون به محض خالی شدنش گروه دیگری روش مے نشستند.دلم آشوب بود. یک حسی بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیه که حتی نمیخواد من به گنبد ومناره های خونه ش نگاه کنم. وقتی به این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میکردم اینی نباشم که هستم.صدای زیبا و آرامش بخش یک سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید. سخنران درباره ی اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میکرد. پوزخند تلخی زدم و رو به آسمون گفتم: عجب! پس امشب میخوای ادبم کنی و توضیح بدی چرا لیاقت نشستن رو اون نیمکت و نداشتم؟! بخاطر همین چندتا زلف وشکل و قیافه م؟! یا بخاطر سواستفاده از پسرهای دورو برم؟ سخنران حرفهای خیلی زیبایی میزد. حجاب رو خیلی زیبا به تصویرمیکشید. حرفهاش چقدر آشنا بود. او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد. و ازهمہ بدتر اینکه چندجا دست روی نقطه ضعف من گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد. تا اسم این خانوم میومد چنان شرمی هیبتم رو فرا میگرفت که نمیتونستم نفس بکشم.از شرم اسم خانوم اشکم روونه شد. به خودم که اومدم دیدم درست کنار حیاط مسجد ایستادم. اون هم خیره به بلندگوی بزرگی که روی یک میله بلند وصل شده بود. که یڪ دفعه صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم : قبول باشه بزرگوار. چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها؟! من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ناباوری همون طلبہ ی جوون رو مقابلم دیدم!!! 🍁نویسنده: ف مقیمی🍁 ❤️@Dokhtarhaaj❤️
🥀🌃 قسمت 12 من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ناباوری،همون طلبه جوون رو مقابلم دیدم. زبونم بند اومده بود. روسریمو جلو کشیدم و من من کنان دنبال کلمه ی مناسبی میگشتم. طلبه اما نگاهش به موزاییک های حیاط بود. با همون حالت گفت: دیدم انگارمنقلب شدید. گفتم جسارت کنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای کمیل هم برگزار میشہ.نفس عمیقی کشیدم تا بغضم نترکه. اما بی فایده بود اشکهام یکی از پی دیگری به روی صورتم میریخت… چون نفسم عطر گل محمدی گرفت. بریده بریده گفتم: من ….واقعا... ممنونم ولی فکر نکنم لیاقت داشته باشم. در ضمن چادرم ندارم. دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم که اگہ آقام باشه ومنو ببره صف اول کنار خودش بنشونه واین عطر گل محمدی پرخاطره هم اونجا باشه حتما میام ولی اونجا بین اون خانمها و نگاههای آزار دهنده و ملامتگرشون راحت نیستم. اونها با رفتارشان منو از مسجدی که عاشقش بودم دور کردند و سهم اونها در زندگے من به اندازه ی سهم مهری دربدبختیمه !! مرد نسبتا میانسالی بسمت طلبه ی جوان اومد و نفس زنان پرسید: حاج آقا کجا بودید؟! خیره ان شالله... چرا دیر کردید؟ وقتی متوجہه منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحی کرد و زیر لب گفت:استغفراللہ. طلبه به اون مرد که بعدها فهمیدم آقای عبادی از هییت امنای مسجد بود کوتاه گفت: یک گرفتاری کوچک... چند لحظه منو ببخشید وبعد خطاب به من گفت: -نگران نباشید خواهرم... اونجا چادر هم هست. وبعد با اصرار در حالیکه با دستش منو به مسیری هدایت میکرد گفت: تشریف بیارید... اتفاقا بیشتر بچه های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه ای قسمت خواهران چند ضربه ای زد و صدازد: خانوم بخشی؟! چند دقیقه ی بعد خانوم بخشی که یک دختر جوان ومحجبه بود بیرون اومد و با احترام وسر به زیر سلام کرد وبا تعجب به من چشم دوخت. نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته. در مسیری قرار گرفته بودم که هیچ چیز در سیطره ی من نبود. منی که تا همین چندساعت پیش به نوع پوششم افتخار میکردم ونگاه های خریدارانه مردم در مترو و خیابان بهم احساس غرور میداد حالا اینقدر احساس شرم و حقارت میکردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد. طلبه به خانوم بخشی گفت: خانوم بخشی این خواهرخوب ومومنمون رو یک جای خوب بنشونیدشون. ویک چادر تمیز بهشون بدید. ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند. رسم مهمان نوازی رو خوب بجا بیارید. از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود... او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین کلمات من گنهکار رو یک فرد مهم معرفے کرد.!!! خانوم بخشے لبخند زیبایی سراسر صورتش رو گرفت و درحالیکه دستش رو به روی شانه هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبه گفت: حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند. التماس دعا... طلبه سری به حالت رضایت تکون داد و خطاب به من گنهکار روسیاه گفت: خواهرم خیلی التماس دعا. ان شالله هم شما به حاجت قلبیتون برسید،هم برای ما دعا میکنید. اشکم جاری شد از اینهمه محبت واخلاص. ! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم. محتاجیم بہ دعا... خدا خیرتون بده... 🍁نـویسنده: فـ مقـیمی🍁 ❤️@Dokhtarhaaj❤️
شروع فعالیت ادمین