✧🪴❤✧
#چادرانه 🦋
دختران باحجاب جواهرن..
آری؛خواهرم!
جواهرات را فقط در پوششی
گرانبها میگذارند.
باور کن تو ارزشت زیاد بوده که الله متعال حجاب رابرایت لایق دیده است!
.
مروارید در صدف
گنج در گنجه
طلا در صندوق و
#دختر_پاک در چادر است.
#حجاب
#زن_عفت_افتخار
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◖♥️🎞️◗
إنالإنسانلفيخسر،
إلّاعاشقالحسین((((:🤍🫀!"
#امام_حسین
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
🌺شهید محمدهادی ذوالفقاری🌺
تاریخ تولد : ۱۳۶۷/۱۱/۱۳
🌱محل تولد : تهران
تاریخ شهادت : ۱۳۹۳/۱۱/۲۶ (۲۶ سالگی)
🥀محل شهادت : سامرا
مزار : گلزار شهدای بهشت زهرای تهران
قطعهٔ ۲۶ ردیفِ ۱ شمارهٔ ۲۵(البته این مزار یادمانه ، مزار اصلیشون طبق وصیت نامه شون در وادی الاسلامِ نجف واقع در عمود ۳۹۴ هست)
ادامه دارد...📿
#معرفی_نامه_شهدا ✨
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری ✨
🌺شهید محمدهادی ذوالفقاری🌺
این شهیدِ عزیز ۱۳ بهمنِ سالِ ۱۳۶۷ توی تهران متولد شد🙂😍
روزِ تولدِ شهید ذوالفقاری درست مصادف بود با شهادتِ امام هادی(ع) به همین خاطر اسمِ داداشمون رو محمدهادی گذاشتن :)
علاوه بر اینها شهید ذوالفقاری عاشق و دلدادهٔ امام هادی(ع) بود و باید این نکتهٔ قشنگ روهم بدونیم که در اخر توی شهری که امام هادی داخلش به شهادت رسیدن یعنی سامرا به شهادت رسید...🙃❤️🩹
(پ.ن: تصویر متعلق به کودکیِ شهید هست
که کنارِ برادرِ بزرگترشون هستن )
ادامه دارد...📿
#معرفی_نامه_شهدا ✨
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری ✨
#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #پنجم
می خواهم درس بخوانم
اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ...
مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ...
نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...
چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ...
مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ...🙁
_ شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...
چند روز بعد دوباره زنگ زد ...
من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ...
علی گفت:
_دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...
بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...😠
- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ...
_هانیه🗣 ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...
ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ...
به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ...
- یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #ششم
داماد طلبه
با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ...
اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ...
روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ...
برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام 😢می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ...
بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ...
به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ...
_ من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ...
حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ...
با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ...اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ...
چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ...
یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ...
و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت ...
- وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ...
کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ...
وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ...
اما خیلی زود خطبه عقد 💞من و علی💞 خونده شد ...
البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد...
فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✧🎥✧
نیم نگاهی به ضوابط پوشش در دانشگاهای جهان !😳😉
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
وَ مَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ
ـــــــــــــــــــــ ✨🕋 ـــــــــــــــــــــ
و کیست جز خدا که گناه خلق را بیامرزد ..
#کمی_تا_خدا🌱
#امام_زمان #رجب
کسی که زمانه، ادبش نکنه
یمن اون رو ادب خواهد کرد✌️
#كلنا_اليمن
🗣 محمدمهدیمصلحی🇵🇸🇮🇷
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
+سلام ببخشید جایی رو میشناسید که
حرف حق بزنن و موجب رشد بشه !؟ 🤔
.
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
_ سلام آره اینجا
اصلا داشمون معروفه به حق گویی
https://eitaa.com/joinchat/2404843602Cdab61f74db
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق..
به نیابت از #ابراهیم_هادی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
『•🖤𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @EBRAHIMHADI_BAFQ
✧💜✧
و تــو ای بانُـو..!
بـدان...
جنـگ و میݩ و ترڪش
همهاش بـهـانـهـ بـود
#شهـید🕊 فقط خواسـت ثابـٺ کند
#چادر در این سرزمین تابخـواهی
فـدایی دارد...
#چادرانه
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «برنامه شیطان»
👤 استاد #رائفی_پور
☀️ #امام_باقر عليه السلام:
«هنگامى كه قائم ما قيام كند، خداوند، دستش را بر سر بندگان مىنهد و عقلهاى ايشان را با آن، جمع مىكند و خِرَدهايشان با او كامل مىشود»
👹 یکی از برنامههای شیطان جدا کردن زن و شوهر از هم هست...
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #ششم داماد طلبه با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هفتم
احمقی به نام هانیه
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ...
با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ...
منحصر به چای و شیرینی ... ☕️🍰
هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ...
هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ...
همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... 😕
_خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ...
گاهی هم پشیمون می شدم ...
اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم...
از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت
کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ...
اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ...
صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت:😰
_سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هفتم احمقی به نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلا
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #هشتم
خرید عروسی
با نگرانی تمام گفت:😰
_سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...😊
مادرم با چشم های گرد 😳و متعجب بهم نگاه می کرد ...
اشاره کردم -چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ...
_میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ...
دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ...
_علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...بالاخره به خودش اومد ...
_گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ...
و ...برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ...
برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ...
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...☺️😍
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
✧💜✧
#چادرانه
بانو....
روزگار عجیبی است!
زمانه الک برداشته و سخت در حال الککردن است...!
لحظه ای هم صبر نمی کند!
یک روز #چادر را الک کرد..
و امروز دارد #چادرےها را الک می کند!
بانوی #چادرے
دانه های الک زمانه، ریز است..
مبادا حیا و عفت و نجابت الک شود و تو بمانی و یک پارچہ ی مشکی..! :)🖤
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#السلامعلیکیاصاحبالزمان
هر جا هر خیری رسید پشت صحنه اش امام زمان عج بوده..
بیا که تنها پناه منی ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نظرِ مردم دربارهٔ حضرتِ اقا😍😎🙂
حزبفقطحزبِعلی
رهبرفقطسیدعلی♥🌿:))))
#جانم_فدای_رهبر
#لبیک_یا_خامنه_ای
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
🌺شهید محمدهادی ذوالفقاری🌺 این شهیدِ عزیز ۱۳ بهمنِ سالِ ۱۳۶۷ توی تهران متولد شد🙂😍 روزِ تولدِ شهید ذو
🌺شهید محمدهادی ذوالفقاری🌺
شهیدِ عزیزمون دوران دبستان به مدرسهٔ شهید سعیدی توی میدان آیت الله سعیدی رفت و توی همین دورانِ دبستان بود که وارد شغل مصالح فروشی شد
در کنارِ تحصیل کلاس های ورزش های رزمی هم می رفت
سیکلش رو که گرفت برای ادامهٔ تحصیل اماده شد ولی از همون سال های اولیهٔ دبیرستان،زمزمهٔ ترک تحصیل رو کوک کرد
شهید ذوالفقاری بعد از پایان خدمتش، چندین شغل مثلِ کار کردن توی فلافل فروشی رو تجربه کرد و بعد از آن، راهیٔ حوزه شد🌿
ادامه دارد...📿
#معرفی_نامه_شهدا ✨
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری ✨