فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷
سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ
از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ
و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀
#سلامبـــَرشُهَـدآ... ✋💔
یه سلام از راه دور به حضرت عشق..
به نیابت از #ابراهیم_هادی
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ
وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن
#صبحتون_شهدایی📿
『•🖤𝐉𝐎𝐈𝐍⇣•』_ _ _ _
•⌈↝ @EBRAHIMHADI_BAFQ
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
✧🕊✧
#حالهوای_جبهه••
شهید جهادمغنیه:
مافرزندانکسانیهستیمكمرگ،
راهآنهارانمیشناسد...
چراكآنهابهوسیلهیمرگ
درمسیرخداصعودکردهاند... :) 🥲🌿
#شھیدانہ
#شهیدجهادمغنیه
#امام_زمان
❀مکه برای شما، فکه برای من❀
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
#راهکارمعنوی🌿
بــہ افــرادی کــہ نــمازهایـشان
قــضا میــشد ...میفرمودند کہ
سوره یـس و زیارت عــاشــورا
بخوانید ؛ تا قـلبتان از ظلــمات
و تاریکۍ بہ نورِ قرآنو زیــارت
عاشورا روشن؛ و هدایت شود
#آیتاللھحقشناس!🌿
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
آخرش..!
یكنفر از رآه میرسد،
کـہ بـودنش ،
جبرآنتمآمنـبودنهاست.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#رجب #ماه_رجب
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
اینترنشنال های داخلی
#بی_شرف_ها
#مرگ_بر_برعنداز
#زنده_باد_ایران
#جهاد_تبیین
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #هشتم خرید عروسی با نگرانی تمام گفت:😰 _سلام علی آقا ... می خواستیم بر
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #نهم
غذای مشترک
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ...
من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ...
بالاخره یکی از معیارهای سنج دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ...
از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت ...
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ...
بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...😍😋
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ...
انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ...
اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ...
و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...☺️
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ...😰😱
قاشق توی یه دست ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ...
_نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
یه کم چپ چپ😟 و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ...
با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت سخت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ...
_نه اصلا ... من و گریه؟ ...
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ...
_چیزی شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه ...😢😥
✍نویسنده؛
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #دهم
دستپخت معرکه
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام👀 ...
_واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...☺️
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... 😭
_آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... 😃با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ...
رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ...
یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...😥
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...😃
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😋
- مسخره ام می کنی؟ ...😥
- نه به خدا ...
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ...
کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ..
. و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ...
دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ...
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ...
سرش رو آورد بالا ... با محبت 😍بهم نگاه می کرد ...
_برای بار اول، کارت عالی بود ...
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ...
شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی