14.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فاقد کپشن:)..!❤️
#پیشنهاد_دانلود
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
فاقد کپشن:)..!❤️ #پیشنهاد_دانلود 𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
دیدین کلیپو آخ آخ کیا دلشون مدینه خاص🥺 اونم مسجد النبی🥺 اشکاتم جاری شد
ان شاءالله قسمتتون بشه🪴
#یاد_خدا۱۵
✘ انسان فقط بندهٔ یک عشق است؛ خدا.
• اگر محبتمان را با محبت خدا و معصوم همجهت کنیم، شنیدن ما با شدن قلبمان همزمان میشود.
• نیتها، دغدغهها، ارزشها، آرزوها و اهداف ما همه و همه وابسته به عشق ماست؛ هنر این است که عشقمان را همسو با بندگی خدا تنظیم کنیم.
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
استوری یاد خدا 15.jpg
312K
فایل مناسب استوری / پوستر جهت چاپ
#یاد_خدا ۱۵
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
یاد خدا ۱۵.mp3
11.76M
مجموعه #یاد_خدا ۱۵
#استاد_شجاعی | #استاد_عباسی_ولدی
✘ چرا بعضیا خستگی ناپذیرند،
و بعضیا همیشه کسل و فشل و خسته؟
✘ چرا بعضیا صاحب همت و دغدغههای بلندند،
و بعضیا مشغول خاله بازی؟
🔸 من هرگز اجازه نمیدهم که صدای حاج همت در درونم گم شود، این سردار خیبر قلعه قلب مرا نیز فتح کرده بود.
🌷 شهید سید مرتضی آوینی
۱۷ اسفند سالروز شهادت شهید محمدابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
🔸 من هرگز اجازه نمیدهم که صدای حاج همت در درونم گم شود، این سردار خیبر قلعه قلب مرا نیز فتح کرده بو
واسه شادی روح شهید حاج همت صلوات بفرستین🥀
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #شصت_و_پنجم برو دایسون یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رس
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #شصت_و_ششم
با پدرم حرف بزن
پشت سر هم زنگ می زد … 📲📲
توان جواب دادن نداشتم …اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی روببندم یاخاموشش کنم...😖
توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد …
– چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …😣
– در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …😥😕
– دارو خوردم … 💊اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان…
یهو گریه ام گرفت …😭
لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه …وجودش برام آرامش بخش بود …
تب، تنهایی،😢 غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …😭
– دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ …اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…😭😖
اشک می ریختم و سرش داد می زدم …
– واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …😧
پریدم توی حرفش …
– باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن …این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …😣✋
چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود …
– توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …😐
آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم …
– باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم …
– پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری …
به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم…
_از اینجا برو … برو …😖
و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است