eitaa logo
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
2.9هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
45 فایل
⁩•قرارگاه جهادی شهید ابراهیم هادی بافق⁦⁦• اے‌که‌مرا‌خوانده‌ای‌راہ‌نشانم‌بده🪐🌱 ارتباط با مدیر↓ @Sadat6201 شرایط(تبادل)↓ @conditions_channel لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/1529948 شماره‌کارت: #۵۰۴۱۷۲۱۱۱۲۲۰۳۰۰۶
مشاهده در ایتا
دانلود
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
فاقد کپشن:)..!❤️ #پیشنهاد_دانلود 𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
دیدین کلیپو آخ آخ کیا دلشون مدینه خاص🥺 اونم مسجد النبی🥺 اشکاتم جاری شد ان شاءالله قسمتتون بشه🪴
✘ انسان فقط بندهٔ یک عشق است؛ خدا. • اگر محبت‌مان را با محبت خدا و معصوم هم‌جهت کنیم، شنیدن ما با شدن قلبمان همزمان می‌شود. • نیت‌ها، دغدغه‌ها، ارزش‌ها، آرزوها و اهداف ما همه و همه وابسته به عشق ماست؛ هنر این است که عشق‌مان را همسو با بندگی خدا تنظیم کنیم. 𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
استوری یاد خدا 15.jpg
312K
فایل مناسب استوری / پوستر جهت چاپ ۱۵ 𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
یاد خدا ۱۵.mp3
11.76M
مجموعه ۱۵ | ✘ چرا بعضیا خستگی ناپذیرند، و بعضیا همیشه کسل و فشل و خسته؟ ✘ چرا بعضیا صاحب همت و دغدغه‌های بلندند، و بعضیا مشغول خاله بازی؟
🔸 من هرگز اجازه نمی‌دهم که صدای حاج همت در درونم گم شود، این سردار خیبر قلعه قلب مرا نیز فتح کرده بود. 🌷 شهید سید مرتضی آوینی ۱۷ اسفند سالروز شهادت شهید محمدابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله
رنگ امسال : هلویی رنگ امسال بسیجی ها : سبز سپاهی😂🙂 𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز 🌾قسمت #شصت_و_پنجم برو دایسون  یکی از بچه ها موقع خوردن نهار … رس
🌾 🌾قسمت با پدرم حرف بزن پشت سر هم زنگ می زد … 📲📲 توان جواب دادن نداشتم …اونقدر حالم بد بود که اصلا مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی روببندم یاخاموشش کنم...😖  توی حال خودم نبودم … دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد … – چرا دست از سرم برنمی داری؟ … برو پی کارت …😣 – در رو باز کن زینب … من پشت در خونه ات هستم … تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه …😥😕 – دارو خوردم … 💊اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان… یهو گریه ام گرفت …😭  لحظاتی بود که با تمام وجود به مادرم احتیاج داشتم … حتی بدون اینکه کاری بکنه …وجودش برام آرامش بخش بود …  تب، تنهایی،😢 غربت … دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم …😭 – دست از سرم بردار … چرا دست از سرم برنمی داری؟ …اصلا کی بهت اجازه داده، من رو با اسم کوچیک صدا کنی؟…😭😖 اشک می ریختم و سرش داد می زدم … – واقعا … داری گریه می کنی؟ … من واقعا بهت علاقه دارم… توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟ …😧 پریدم توی حرفش … – باشه … واقعا بهم علاقه داری؟ … با پدرم حرف بزن …این رسم ماست … رضایت پدرم رو بگیری قبولت می کنم …😣✋  چند لحظه ساکت شد … حسابی جا خورده بود … – توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟ …😐 آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم … دیگه توان حرف زدن نداشتم … – باشه … شماره پدرت رو بده … پدرت می تونه انگلیسی صحبت کنه؟ … من فارسی بلد نیستم … – پدرم شهید شده … تو هم که به خدا … و این چیزها اعتقاد نداری …  به زحمت، دوباره تمام قدرتم رو جمع کردم…  _از اینجا برو … برو …😖 و دیگه نفهمیدم چی شد … از حال رفتم … ادامه دارد ... ✍نویسنده: