•°شهید ابراهیم هادی🇵🇸°•
✧🌴✧
ماهیچوقتبهکسیکهدوسشداریم،
نمیگیمپـدرومادرمفداتشه!
اماوقتیبهشمابرسه،ازصبحتاشبمیگیم:
بِاَبیأَنتَوَأُمّییااَباعَبدالله..(:💙
#آقاےمن
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
✧🌷🍃✧
واردِ رابطه ای نشید که معلوم نیست تهش چیه!روان و عاطفه و احساساتتون رو خرج کسی نکنید که مطمئن نیستید تا آخرش توی زندگیتون هست یا نه و حتی درست نمیدونید چجور آدمیه.
خدا از روحِ خودش در ما دمیده حیف نیست روح به این پاکی و قشنگی خدشه دار و آلوده به گناه شه؟🥲
اصلا بخاطر همینه وقتی یه نوزاد به دنیا میاد چون هنوز گناه نکرده و روحش کاملا پاکه بهش میگن طفلِ معصوم🥺
قدرِ امانتیِ خدا رو بدونیم🤍
#خودمون_نوشت ✍
#دوستی_با_نامحرم🚫
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
enc_17020406964268112954913.mp3
5.28M
✧🎺✧
وقتی که حالم خرابه💔
وقتی که به هم میریزم
اگرم کسی ندونه
تو که میدونی عزیزم..!)
#شب_دلتنگی
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
🌾 #رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #سوم
آتش
چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ...
تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ...
همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ...
موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ...
حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ...
هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ...
چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ...بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ...
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ... اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ...
تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...
بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ...
ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ...
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم ...
تا اینکه مادر علی زنگ زد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
🌾#رمان_بی_تو_هرگز
🌾قسمت #چهارم
نقشه بزرگ
به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ...😭🙏
التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ...
من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...
هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ...
علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ...
شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... 🗣
_طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ...
عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ...
آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ...
من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...
به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...
علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ...
کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ...
مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... ☺️
_به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...
مادرم پرید وسط حرفش ...
_حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم…بعد ...
_ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...
این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...
پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی😏 پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ...
می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
✧📞✧
#ازخالقبیهمتا_بهمخلوق
گفت: خیلے وقت است بعدازنماز بہسجده میروم وبراۍ خدانازمیڪنم.میگویم:
سَجَدتُ لَڪَ يا رب أنتَ سَيّدُ و أنا العَبد
خداهم خوب نازبندهاش رامیخرد
و دلم سبڪ میشود،
درست مثل یڪ ماهےدراقیانوس..
#خداےمن #امام_زمان #حجاب
❀چهکسیمارادید...الاخُدا❀
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
✧🪴✧
شیخ رجبعلــی خیاط:
چشمت به نامحرم میافتد، اگر خوشت نیاید كه مریضی!!
اما اگر خوشت آمد، فوراً چشمت را ببند و سرت را پایین بینداز و بگو:
((یـــــا خیر حبیب و محبوب... ))
یعنی: خدایا من تو را میخواهم، اینها چیه؟! ، اینها دوست داشتنی نیستند...
هر چه كه نباید دلبستگی نشاید ....
#تلنگرانہ
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨
🌿#چادرانه
حــجــابــــــ
احــتــرام بــه حــرمــت هاے الــهے ســتــ
و
چــادر – حــجـــاب بــرتــر –
بــلــه ے بــلــنــد مــن اســت بــه یــڪــتــا مــعــشــوق عــالــم،بــه خــداے مــهربــانــمــ
ڪــمــے فــڪــر ڪــن …
تــو بــا بــے حــجــابــے بــه چــه ڪــســے بــلــه مــے گــویــیــ؟
#امام_زمان #رجب #ماه_رجب
✅ و تواصوا بالحق
رهبر معظم انقلاب، صبح امروز:
🔸خیلی از [این] کارها میخواستند بکنند شبیه همین فاجعهای که در کرمان ایجاد کردند. مردم توجه کردند، دستگاهها متوجه شدند پیشگیری کردند. شاید بشود گفت دهها برابر آن چه که اتفاق میافتد دشمن میخواهد انجام بدهد و خنثی میشود. خیلیهایش به کمک مردم است.
🔸حضور مردم در صحنه باید ترویج بشود. هر کسی صدایی دارد هر کسی زبان گویایی دارد؛ هر کسی مخاطبی دارد، هر کسی میتواند اثر بگذارد باید روی این زمینه کار کند. وتواصوابالحق. این حق است. تواصی به حق وظیفۀ همه است.
🔸یکی از دستورکارها برای خارجکردن مردم از صحنه، مایوسکردن آنان و به ویژه جوانان از آینده است.
🔸سیاست راهبردی امام آوردن مردم به صحنه و سیاست راهبردی دشمن خارجکردن مردم از صحنه است.
🔸شرکتنکردن در انتخابات همان سیاست راهبردی دشمن است.
🔸همه باید برای حضور مردم در صحنه تلاش کنند. ۱۴۰۲/۱۰/۱۹
𝐣𝐨𝐢𝐧→@EBRAHIMHADI_BAFQ🕊✨