eitaa logo
اعشاق الرضا
2هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
3هزار ویدیو
145 فایل
﷽ 🕌✨یارضاگفتم‌ُواشدبه‌نگاهت‌گره‌ها… ִֶָ اطلاعات↶ @Eashagh_reza_Shorot ִֶָخدمات+تبلیغات↶ @khedmat_ma ִֶָ خادم‌کانال↶ @majnon_reza ִֶָطلبه‌پاسخگو↶ @mahdeiei ִֶָکانال‌دوم↶ @najva_majnon ִֶָارتباطات‌ناشناس↶https://harfeto.timefriend.net/17220592755215
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جزء دهم _درس نهم _سوره انفال _آیه ۶۷ تا ۷۰
مژگان کرباسیون: 💠🌺💠🌺💠 ☀️ کانال قرآن آقا امام زمان 💛 (ویژه بانوان) ❇️ آموزش معانی قرآن به روش کلمه به کلمه به صورت صوتی (رایگان) 🔔ورود آقایون به کلاس مجاز می باشد 💠👇👇💠 @mafahim_Quran 💠👆👆💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔲رهبر من” “آقای من”❤️ تولدت مبارک🌹 رهبرم بهار ٨۴سالگی‌ات مبارک! تاریخ دقیق تولد امام خامنه ای ۲۹فروردین ۱۳۱۸ هست. و ۲۴تیرماه تاریخ شناسنامه ای تولد ایشان است. سایه ات مستدام باد❤️ صلوات
رفقا شبتون بخیر کانال زدیم توی روبیکا ممنون میشم مارو حمایت کنید♥️ •••♡ @sabke_shohada ♡••• عضو شدید پیوی بگید ممنون✨🌹
هدایت شده از طبیعت سرای مِکیال🌱
یه چند تا الهی به علیِ‌بن‌موسی میگید برای بنده که فردامون به خیر بگذره؟..
📚عنوان کتاب : من زنده ام ✍️نویسنده : معصومه آباد 📖موضوع : خاطرات دوران اسارت اسارت مفهومی است که تا اسیر نشده باشی نمی‌توانی آن را درک کنی. برای یک مرد هم مفهوم اسارت غیر قابل تصور است چه رسد به اینکه این اتفاق را از زبان یک دختر ۱۷ ساله بشنوی."من زنده‌ام" عنوان کتابی است نوشته معصومه آباد که به شرح خاطرات دوران چهار ساله اسارت وی از سن 17 تا 21 سالگی در چنگال ارتش عراق می پردازد.واقعیت این است که هر کسی موقع ورق زدن کتاب و لا به لای خطوط آن دو احساس «اندوه و غم» و «عزت و افتخار» را توأمان تجربه می کند و جاهایی از کتاب را از پشت پرده ی اشک خواهد خواند. 🙂✋🏻 😉❤@The_way_to_Allah_313
هدایت شده از ''ࢪفقاۍ مہدۍ(عج)''
دوستان نفرے یه الهے بہ الرقیھ مے گید برام؟!(: !
هدایت شده از دݩٻآۍ‌‌ࢪمآݩـッ
بیوگرافی ، متن چالش ، اسم ، پروفایل و بنر برای چنلت می سازم🌱☁️ . . . برای ثبت سفارش در چنل زیر عضو شید و پیام سنجاق رو چک کنید😄🥝 ... @banersazydokhtranchadori آیدی چنل☁️🌱👆 اگر فکر می کنی دروغه ...! عضو شو سفارش بده ...
رند شدنمون مبارکههههه🎉🎉 رفقا میدونید که عدد۸ ،عدد امام رضا علیهاسلام هست🕌🦋 به همین مناسبت میخوایم چندتا چالش باحال با کلی جوایز باحال بگذاریم + یه جایزه همگانی😻🌱 😄💓
‹🕌✨› 🌺 کرامات رضوی 🌾 ملاقات جوان تورنتویی با امام رضا علیه السلام 1⃣ قسمت اول 📝 در يک شب سرد زمستاني سال ۱۳۷۲ وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوان‌هاي انسان نفوذ مي‌کرد و کمتر کسي در آن شرايط از خانه خود مي‌زد بيرون، صحن هم به طرز کم سابقه‌اي خلوت بود، به دالاني که بين صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد (با احداث رواق دارالولایه ، این راهرو حذف شده است) وارد شدم، متوجه جواني با حدود ۳۵ سال سن شدم که چمدان مسافرتي نسبتا بزرگي در دست داشت و از يکي ـ دو نفر چيزي پرسيد، ولي انگار آن‌ها نتوانستند جوابش را بدهند. به سوي من آمد و گفت: شب‌ بخير آقا! به زبان انگليسي حرف مي‌زد، آنهم با لهجه‌ آمريکايي رايج در کشور کانادا، وقتي به همان زبان و با خوشرويي جوابش را دادم، نفس راحتي کشيد و گل از گلش شکفت. ادامه داد: ـ ببخشيد! آقاي علي ‌بن موسي‌الرضا، کجا هستند؟ مي‌خواهم ايشان را ببينم. راستش را بخواهيد حسابي جا خوردم. پرسيدم: ـ معذرت مي‌خواهم، ممکن است خودتان را معرفي کنيد؟ ـ من دانشجوي رشته‌ حقوق در دانشگاه تورنتوي کانادا هستم، اصالتاً لبناني‌ام، ولي در کانادا متولد شده‌ام و دينم «مسيحيت» است. ـ يعني شما يک «مسيحي» هستيد؟ ـ بله، يک مسيحي کاتوليک. با تعجب پرسيدم: ـ پس اينجا چه کار مي‌کنيد؟! ـ دعوت شده‌ام که آقاي علي‌بن موسي‌الرضا(ع) را ملاقات کنم. ـ چه کسي شما را دعوت کرده است؟ ـ خود ايشان. ديگر حسابي گيج شده بودم، با وجود آن همه سابقه‌ تبليغ ديني در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنيده بودم که حضرت علي‌بن موسي‌الرضا(ع) شخصاً از کسي دعوت کرده باشد که به ديدارش بيايد، آن هم از يک جوان مسيحي کانادايي! ادامه دادم: ـ شما ايشان را ديده‌ايد؟ ـ بله سه يا چهار بار. اين ديگر برايم باور کردني نبود، از اين رو پرسيدم: ـ يعني شما با چشمان خودتان علي‌بن موسي‌الرضا(ع) را ديده‌ايد؟! ـ بله ديده‌ام، البته در عالم رويا. ـ يعني اگر الان او را ببينيد مي‌شناسيد؟ ـ بله، البته. موضوع ديگر خيلي جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقيقه‌اي وقتش را به من بدهد و با هم در کناري بنشينيم و صحبت کنيم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هيجان بر من غلبه مي‌کرد، ضربان قلبم تند‌تر شده بود، پرسيدم: ـ ممکن است نحوه‌ آشنا شدنتان با آقاي علي‌بن موسي الرضا(ع) را از اول و به طور کامل براي من بيان کنيد؟ ـ بله، البته. يک شب داشتم در يکي از خيابان‌هاي شهر تورنتو قدم مي‌زدم که ديدم جمعيت زيادي در جايي تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زيادي در آنجا صورت مي‌گيرد، آن ساختماني را هم که مردم به آنجا رفت و آمد مي‌کردند، چراغاني کرده و حسابي آذين بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتي کردم. معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ايراني است و در آن يک جشن مذهبي برپا است. وارد شدم ببينم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جايشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گويي مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شيريني و بستني و شکلات از من پذيرايي کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگليسي سخنراني مي‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا مي‌دادند، من هم محو گفته‌هايش شدم و براي اولين بار، به طور مستقيم و از زبان يک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم. هنگام خروج از مسجد، به هر کس يک کتاب هديه مي‌کردند، يکي هم به من دادند، من هم خيلي خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتي قدم زنان در پياده‌رو خيابان به سوي خانه‌ام حرکت مي‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هايي بود که از آن مرشد مسلمان شنيده بودم، به طوري که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهميدم کي به منزلم رسيدم. وقتي لباس راحتي پوشيدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا يک نگاهي به آن بيندازم چون فردايش فرصت اين کار را نمي‌يافتم. هر ورقي از آن کتاب را که مي‌خواندم وسوسه مي‌شدم ورق بعدي را هم بخوانم! نشان به اين نشان که تا وقتي کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمين بگذارم! آن کتاب درباره قديس مسلماني به نام «علي‌بن موسي‌الرضا» بود، شخصيت و سخنان زيبا و روحاني آن قديس آسماني مرا مجذوب خود کرده و تمامي قلمرو انديشه‌ام را تسخير کرده بود، لحظه‌اي نمي‌توانستم از فکر آن قديس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشيده بودم و با آنکه تا صبح چيزي نمانده بود نمي‌توانستم بخوابم، بالاخره متوجه نشدم که کي خوابم برد زيرا با خواب هم وارد سرزميني شدم که در آن کتاب ترسيم شده بود، سرزميني روحاني، معنوي و آسماني! سرزميني که هرگز همانند آن را حتي در فيلم‌هاي تخيلي هم نديده بودم و همه کاره‌ آن سرزمين، مردي نوراني و آسماني بود که هرگز از تماشايش سير نمي‌شدي، از او خواهش کردم که چند لحظه‌اي با من بنشيند، او هم قبول کرد وقتي نشست با خوشرويي پرسيد: ـ با من کاري داريد؟ ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza
‹🕌✨› 🌺 کرامات رضوی 🌾 ملاقات جوان تورنتویی با امام رضا علیه السلام 2⃣ قسمت دوم 📝 من هم با دستپاچگي و من و من کنان جواب دادم: ـ ب … ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم! ـ مرا نشناختي؟! من «علي بن موسي‌الرضا» هستم. ـ علي‌بن موسي‌الرضا؟! اين اسم را شنيده‌ام اما به خاطر نمي‌آورم… ـ من همان کسي هستم که شما تا پايان شب کتاب مرا مطالعه کرديد و در پايان، توي دلتان گفتيد؛ 《خدايا اگر چنين قديسي وجود دارد دوست دارم او را ببينم》 اين را که شنيدم، گل از گلم شکفت و پرسيدم: ـ دوست دارم بتوانم بيايم پيش شما. ـ خب مي‌تواني ميهمان من باشي. ـ ميهمان شما؟ اينکه عالي است. ولي جاي شما کجا است؟ ـ ايران. ـ کجاي ايران؟ ـ شهري به نام مشهد. چند لحظه رفتم توي فکر؛ من ايران را مي‌شناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنيده بودم! رفتن به چنين شهري براي من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادي، هم از نظر ناآشنايي به منطقه و هم از جهات ديگر، اين بود که پرسيدم: ـ آخر من چه طور مي‌توانم به ديدار شما بيايم؟! ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم مي‌کنم. بعدش هم آدرس و شماره تلفن يکي از نمايندگي‌هاي فروش بليت هواپيما را به من دادند به همراه يک نشاني و علامت و گفتند: ـ به آنجا که رفتي، مي‌روي سراغ شخصي که پشت ميز شماره‌ چهار است، نشاني را مي‌دهي، بليت را مي‌گيري و به ملاقات من مي‌آيي. وقتي که از خواب بيدار شدم آن را جدي نگرفتم، ولي چند شب پياپي ديگر هم ايشان را در خواب ديدم، آخرين شب به من گفت: ـ چرا نرفتي بليتت را بگيري؟ تا اين جمله را گفت از خواب پريدم، خيس عرق بودم و قلبم به شدت مي‌زد، ديگر خوابم نبرد و براي شروع ساعت اداري لحظه شماري مي‌کردم. اول وقت به راه افتادم، همه نشاني‌ها درست بود، وقتي نام و نشاني خود را به کارمندي که پشت ميز شماره‌ چهار نشسته بود گفتم، اظهار داشت: ـ چند روز است که بليت شما صادر شده است، چرا نيامده‌ايد آن را دريافت کنيد؟! تا زمان پرواز فرصت زيادي نداريد! خواستم از مبلغ هزينه‌ بليت بپرسم که کارمند هواپيمايي گفت: ـ تمام هزينه‌ بليت شما قبلا پرداخت شده است. بعد هم بليت را دستم داد، بليتي که به نام من صادر شده بود با اين مسيرها: »تورنتو، لندن، تهران، مشهد، تهران، لندن، تورنتو«. پس از شنيدن اين حرف‌ها از يک جوان مسيحي کانادايي، ديگر بيش از حد هيجان زده شده بودم، رنگ چهره‌ام کاملاً عوض شد و ضربان قلبم شديد‌تر گرديد و تنم شروع کرد به لرزيدن ـ همين الان از راه رسيده‌ام و به تاکسي فرودگاه گفتم که مرا ببرد به منزل آقاي علي‌بن موسي‌الرضا، او هم مرا آورد اينجا و پياده کرد. حالا نمي‌دانم که چه طور مي‌شود ايشان را ملاقات کرد؟ ديگر چنان هيجان زده شده بودم که جوان کانادايي هم متوجه لرزش تن و تغيير رنگ چهره‌ام شد و پرسيد: ـ آيا طوري شده است؟! چرا اين جوري شده‌ايد؟! نکند حالتان خوب نيست؟!… ـ نه، نه، حال من کاملاً خوب است، فقط از اينکه مي‌بينم شما مورد توجه آقا علي‌ بن موسي‌ الرضا(ع) واقع شده‌ايد خوشحال و خرسندم و کمي دچار هيجان گشته‌ام. ـ آخر براي چه؟ ـ براي اينکه اين شخص از بزرگ‌ترين قديسان آسماني است که خدا او را در بين ما زمينيان قرار داده و هر کسي که او را مي‌شناسد آرزو مي‌کند بتواند مورد توجه او قرار گيرد، حتي براي لحظه‌اي کوتاه !… جوان کانادايي، انگار که ديگر تاب تحمل شلاق انتظار را نداشته باشد، ملتمسانه به من گفت: - ممکن است که از شما خواهش کنم هر چه زودتر مرا پيش اين آقا ببريد؟ چمدان و کفش‌ها را به کفشداري مسجد گوهرشاد سپرديم و وارد شديم. هنوز از پله‌هاي تالار مقابل ضريح پايين نيامده بوديم که ازدحام جمعيت را ديد: - اين جمعيت انبوه، در اين وقت شب اين جا چه کار مي‌کنند؟! - اين‌ها هم مثل من و شما براي ملاقات علي بن موسي الرضا(ع) به اين جا آمده‌اند. - اما من فکر مي‌کردم ايشان تنها از من دعوت کرده‌اند که به ديدارشان بيايم، آن هم يک ديدار خصوصي! حالا… حالا توي اين شلوغي، چه طور مي‌توانيم از ايشان وقت ملاقات بگيريم؟ من دوست دارم ايشان را به تنهايي ملاقات کنم. ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza
‹🕌✨› 🌺 کرامات رضوی 🌾 ملاقات جوان تورنتویی با امام رضا علیه السلام 3⃣ قسمت سوم 📝 مگر ايشان شما را دعوت نکرده؟ - چرا. - پس خودشان هم با تو ملاقات خواهند کرد. - حالا ما چه طور خودمان را به ايشان معرفي کنيم؟ - او نيازي به معرفي ندارد، همان‌طور که قبلاً به ديدار تو آمده، خود او همين جا صدايت خواهد کرد. به خوبي مي‌شد برق شگفتي و تعجب را در چشمان او ديد، اما ديگر چيزي نپرسيد و با هم از پله‌ها پايين رفتيم و به سمت ضريح حرکت کرديم، او نمي‌دانست که ضريح چيست! گفت: - حتما ايشان در جاي بلندي نشسته‌اند و مردم هم اطراف او را گرفته و با او ملاقات و گفتگو مي‌کنند. - نه! - نکند اين شخص، يک موجود خيالي است و وجود خارجي ندارد؟ - نه! کاملاً واقعي است. يک موجود خيالي نمي‌تواند از تو دعوت کند که از آن طرف دنيا به ديدارش بيايي، آدرس اين جا را هم به تو بدهد و بليت رفت و برگشت تو را نيز برايت تأمين کند و … کم کم ديگر به ضريح نزديک شده بوديم. پرسيد: - چرا اين مردم به اين صندوق چسبيده‌اند؟! - آخر، آقا علي بن موسي‌الرضا(ع) داخل آن هست. - آيا مي‌شود او را ديد؟ - بله. - چطور؟ - همان گونه که خدا را در دل مي‌بيني. - بله، درست است. - آيا تا به حال حضرت عيسي(ع) را ديده‌اي؟ - بله، بارها، اما در خواب. - آقاي علي بن موسي الرضا هم همان طور برايت مجسم خواهد شد، زيرا او در بيش از هزار سال قبل به دست دشمنانش شهيد شده است. - حالا ايشان چه گونه با ما ارتباط برقرار مي‌کند؟ - مگر تو نحوه‌ ارتباط خدا با بشر را نمي‌داني؟ اصلاً تو چطور با حضرت مريم(س) و حضرت عيسي(ع) ارتباط برقرار مي‌کني؟ - خب ما يک چيزي در جهان غرب داريم که دانشمندان و روانکاوان درباره‌ آن صحبت مي‌کنند… - بله، ارتباطي به نام «تله پاتي»، يعني ارتباط روحي بين دو انسان، از راه دور، درست است؟ - بله، همين طور است. پس از رد و بدل شدن اين حرف‌ها، براي اينکه در ميان ازدحام جمعيت، اذيت نشود، او را از سمت بالا سر حضرت به نزديک ضريح هدايت کردم و گفتم: - تو در همين جا بايست تا خود آقا به ديدارت بيايد. بعد هم کتاب دعايي را باز کردم و در کنار وي مشغول خواندن زيارت‌نامه شدم، اما راستش را بخواهيد تمام هوش و حواسم متوجه جوان کانادايي بود و از خواندن زيارت‌نامه چيزي نفهميدم. او هم به ضريح زل زده بود و انگار که رفته باشد توي يک عالم ديگر ناگهان به زبان آمد و گفت: - آقاي علي بن موسي الرضا … و بي آنکه سلامي بکند ادامه داد: - شما مرا دعوت کرديد، من هم آمدم و … حدود يک ساعت و نيم با امام رضا(ع) حرف زد و اشک ريخت، اشکي به پهناي تمام صورتش! من بعضي از حرف‌هايش را مي‌فهميدم و بعضي را نه، وقتي ملاقاتش به پايان رسيد به او گفتم: - گمان نمي‌کردم شما اين همه راه را براي ديدن کسي آمده باشي و آن وقت با ديدنش اين چنين گريه کني! - بله، خودم هم گمان نمي‌کردم، اما جذابيت فوق‌العاده‌ي اين قديس آسماني، بي‌اختيار مرا به گريه وا مي‌داشت، به خصوص لحظه‌ پاياني ديدار که به من گفت: »شما ديگر خسته شده‌ايد، برويد و استراحت کنيد، فردا منتظر شما هستم«. اين جدايي و انفصال برايم خيلي سخت بود و اشک مرا بيشتر درآورد!… بي ‌آنکه جوان کانادايي نمازي بخواند يا دعايي بکند، از حرم خارج شديم. در هتل تهران يک اتاق دو نفره برايش گرفتم تا بتوانم خودم هم در کنارش باشم و ماجرا را پي بگيرم. پس از صرف شام، پرسيدم: - با آقاي علي بن موسي‌الرضا (ع) چه صحبت‌هايي کردي؟ - از ايشان سؤال‌هايي کردم و ايشان هم جوابم را داد، سؤال‌هايي درباره دنيا، آخرت، انسانيت، عاقبت انسان و آينده‌ بشريت. بعد هم به من سفارش کردند که «اگر مي‌خواهي درهاي روشن زندگي و بهشت دنيا و آخرت را ببيني حتماً به قرآن سري بزن« گفتم: اسم قرآن را شنيده‌ام، ولي تا به حال به آن سر نزده‌ام. آقا هم مدتي براي من قرآن خواند، آن هم با لحني جذاب و ملکوتي! چنان جذب آواي ملکوتي قرآنش شده بودم که يکسره و بي‌اختيار، اشک مي‌ريختم! از همان جا حسابي شيفته‌ قرآن شدم و اظهار داشتم: - اميدوارم من هم بتوانم قرآن بخوانم و از آن لذت برده و استفاده کنم. - گفت: به شرطي مي‌تواني از اين کتاب بهره‌‌ کامل ببري که اصل و ريشه‌ آن را بپذيري. گفتم: اصل و ريشه‌ اين کتاب چيست؟ آن وقت برايم سلسله‌‌ پيامبران الهي را توضيح داد که از حضرت آدم(ع) آغاز شده و با حضرت محمد(ص) پايان مي‌پذيرد، حضرت محمد(ص) هم جانشيناني دارد که آقاي علي بن موسي الرضا، هشتمين جانشين ايشان است و من بايد همان‌گونه که حضرت عيسي(ع) را پذيرفتم، ساير پيامبران و جانشينان آخرين پيامبر را نيز بپذيرم، در اين صورت است که ايمانم کامل شده و مي‌توانم از قرآن، بيشترين بهره را ببرم… ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza
‹🕌✨› 🌺 کرامات رضوی 🌾 ملاقات جوان تورنتویی با امام رضا علیه السلام 4⃣ قسمت چهارم 📝 من که با حرص و ولع به سخنان جوان کانادايي گوش مي‌دادم با کنجکاوي فراوان پرسيدم: - خب، آقا چيز ديگري هم براي تو فرمودند؟ - بله، ايشان پنج اصل اعتقادي را به من فهماندند. - خب، آن پنج اصل چه بودند؟ کاغذي را که پس از مکاشفه بر روي آن چيزهايي را يادداشت کرده بود، از جيبش درآورد و از روي آن خواند: »توحيد، نبوت، عدل، امامت و معاد« بعد هم اعتقاد به قيامت را شرح داد و گفت: - من تاکنون اين پنج اصل را در هيچ سبک و روش ديني نشنيده بودم! - درباره‌ اسم دين براي شما توضيحي نداد؟ - اتفاقاً چرا! زيرا من پرسيدم؛ «دين شما چه ديني است؟» و ايشان پاسخ داد: »دين اسلام، و تا کسي مسلمان نباشد در دنيا و آخرت، خوشبخت نخواهد شد« - خب تو چه کردي؟ - من هم به دست ايشان مسلمان شدم. با هيجان و شگفتي و با حالت ذوق زدگي سؤال بعديم را مطرح کردم: - چه گونه مسلمان شدي و چه کلماتي را بيان کردي؟ - من براي اولين بار اين کلمات را ياد گرفتم و با بيان آن‌ها مسلمان شدم… و آن‌گاه به زبان عربي شکسته گفت: »اشهد ان لا اله الا الله، واشهد ان محمداً رسول الله، واشهد ان علياً ولي الله« من هم خيلي خسته‌اش نکردم و گذاشتم در حال خودش باشد. آن شب را آرام گرفتيم و استراحت کرديم، وقتي من طبق عادت، پيش از اذان صبح از خواب بيدار شدم تا به حرم امام رضا (ع) مشرف شوم، او هم بيدار شد و پرسيد: - کجا مي‌روي؟ - مي‌روم به ديدار علي بن موسي الرضا(ع)‌ - صبر کن! من هم با تو مي‌آيم. - تو که همين چند ساعت قبل با او صحبت کردي آن هم به مدت يک ساعت و نيم… - ولي من خيلي حرف‌هاي ديگر هم دارم که بايد با او بزنم. حرف‌هاي من به اين زودي‌ها تمام نمي‌شود. وقتي دوباره در قسمت بالا سر حضرت(ع) ايستاد و به ضريح زل زد، دوباره ارتباطش با امام رضا(ع) برقرار شد و شروع کرد به صحبت کردن. حرف‌هايش که تمام شد، وضو گرفت و به نماز ايستاد و بي‌ آنکه کسي قبلاً به او حمد و سوره و ساير کلمات عربي نماز را ياد داده باشد، با زبان عربي لهجه‌‌دار و شکسته بسته نماز خواند! بعد هم گفت: در پايان ديدارم با آقاي علي بن موسي الرضا، گفتم: - دلم مي‌‌خواهد باز هم به ديدار شما بيايم..... 📚 اين کرامت  از کتاب «کرامات امام رضا از زبان بزرگان» به نقل از حجت‌الاسلام والمسلمين مهدي انصاري نقل شده است. ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza
بریم برای چالش ها
۱_ سه تا ست استیکر بدید! @majnon_reza
۲_یه صلوات بفرستید🌹 @majnon_reza
۳_یه گل مثل خودت بیار ‼️‼️ @majnon_reza
ها😻☝️🏼