🥀پنجشنبه و یاد در گذشتگان 😔
🙏 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🙏
🥀💐🥀💐🥀💐🥀
🥀ميگن خواب ،مرگ كوتاهه
ولى چه فرق عجيبى است بين "مرگ" و "خواب"!
🥀وقتی "عزيزى" خوابيده، دلت میخواد
حتى هيچ پرنده اى پر نزنه تا بيدار نشه،
اما وقتى "مُرده"، دوست دارى با بلند ترين
🥀صداى دنيا بيدارش كنى ولى افسوس…😔
🥀در آستانه روز مادر یادی کنیم از مادرانی
که بینمون نیستن ولی یادشون همیشه
برامون زنده هست💔
🥀عزیزان روزتون مبارک وجایگاهتون بهشت برین
🥀با ذکر فاتحه و صلوات ،وخیرات
روحشان را شاد کنیم🥀
❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️🌸❤️
🍃بسم الله الرحمن الرحیم
🌺 ختم قرآن هدیه به محضر مبارک چهارده معصوم علیهمالسلام
💚 خاص آقا صاحب الزمان عج
❤️ خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها
🥀 شهدا
🥀 امواتمون
🥀 اموات بدوارث و بیوارث
سلامتی و تعجیل در فرج ان شاءالله🙏
جهت دریافت جزء و حزب در خدمتم
@foroughi48
🌷طبقی از نور #صلوات هدیه میکنیم به ۱۴ معصوم علیه السلام
💚خاص امام زمان عج
❤️خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها
🥀شهدا
🥀امواتمون
🥀 بد وارث و بی وارث
💚 سلامتی و #تعجیل در فرج ان شاءالله
https://eitaabot.ir/counter/psg
👆👆
روی لینک بزنید و تعداد رو ثبت کنید.
لطفا لینک رو به اشتراک بذارید 👌
13.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
═══════════════┅
💞آب مهریه اش، زمین قُرُقَش
پرده دارش سَماء، مَلک بنده اش
💞دامنش پرورش دهنده حُسن
ای به قربان پنج فرزندش
😍ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها تبریک و تهنیت باد.
🎙صابر خراسانی
#ولادت_حضرت_زهرا (روز مادر)
🏡 @East_Az_tanhamasir
🌸تنهامسیریهای آذربایجان شرقی
خرید
۱۱۰ شاخه گل + کارت تبریک عید
به منظور پخش در میان بانوان در سالروز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها 😍
با سپاس از دوستانی که در این امر خیر مشارکت کردن 🌹
❤️ دوستانی که تمایل به مشارکت داشتین اما شرایط سهیم شدن رو نداشتین، در حق مون دعا کنین
شماره کارت جهت مشارکت
۶۰۶۳۷۳۱۰۸۲۸۸۹۱۷۲
بنام رسولی
👈 لطفا هنگام ارسال فیش، قید بفرمایین نذر فرهنگی
✅خدا قوت به عزیزانی که پیشنهاد طرح رو دادن و برای اجرایی شدنش تلاش کردن🌹
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#داستان_عاشقانه_مذهبی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_سوم
💠 دیگر گرمای هوا در این دخمه نفسم را گرفته و وحشت این جسد نجس، قاتل جانم شده بود که هیاهویی از بیرون به گوشم رسید و از ترس تعرض #داعشیها دوباره انگشتم سمت ضامن رفت.
در به ضرب باز شد و چند نفر با هم وارد خانه شدند. از شدت ترس دلم میخواست در زمین فرو روم و هر چه بیشتر در خودم مچاله میشدم مبادا مرا ببینند و شنیدم میگفتند :«حرومزادهها هر چی زخمی و کشته داشتن، سر بریدن!» و دیگری هشدار داد :«حواست باشه زیر جنازه بمبگذاری نشده باشه!»
💠 از همین حرف باور کردم رؤیایم تعبیر شده و نیروهای #مردمی سر رسیدهاند که مقاومتم شکست و قامت شکستهترم را از پشت بشکهها بیرون کشیدم.
زخمی به بدنم نبود و دلم به قدری درد کشیده بود که دیگر توانی به تنم نمانده و در برابر نگاه خیره #رزمندگان فقط خودم را به سمتشان میکشیدم. یکی اسلحه را سمتم گرفت و دیگری فریاد زد :«تکون نخور!»
💠 نارنجکِ در دستم حرفی برای گفتن باقی نگذاشته بود، شاید میترسیدند #داعشی باشم و من نفسی برای دفاع از خود نداشتم که #نارنجک را روی زمین رها کردم، دستانم را به نشانه #تسلیم بالا بردم و نمیدانستم از کجای قصه باید بگویم که فقط اشک از چشمانم میچکید.
همه اسلحههایشان را به سمتم گرفته و یکی با نگرانی نهیب زد :«#انتحاری نباشه!» زیبایی و آرامش صورتشان به نظرم شبیه عباس و حیدر آمد که زخم دلم سر باز کرد، خونابه غم از چشمم جاری شد و هق هق گریه در گلویم شکست.
💠 با اسلحهای که به سمتم نشانه رفته بودند، مات ضجههایم شده و فهمیدند از این پیکر بیجان کاری برنمیآید که اشاره کردند از خانه خارج شوم.
دیگر قدمهایم را دنبال خودم روی زمین میکشیدم و میدیدم هنوز از پشت با اسلحه مراقبم هستند که با آخرین نفسم زمزمه کردم :«من اهل #آمرلی هستم.» و هنوز کلامم به آخر نرسیده، با عصبانیت پرسیدند :«پس اینجا چیکار میکنی؟»
💠 قدم از خانه بیرون گذاشتم و دیدم دشت از ارتش و نیروهای مردمی پُر شده و خودروهای نظامی به صف ایستاده اند که یکی سرم فریاد زد :«با #داعش بودی؟» و من میدانستم حیدر روزی همرزمشان بوده که به سمتشان چرخیدم و #مظلومانه شهادت دادم :«من زن حیدرم، همونکه داعشیها #شهیدش کردن!»
ناباورانه نگاهم میکردند و یکی پرسید :«کدوم حیدر؟ ما خیلی حیدر داریم!» و دیگری دوباره بازخواستم کرد :«اینجا چی کار میکردی؟» با کف هر دو دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و آتش مصیبت حیدر خاکسترم کرده بود که غریبانه نجوا کردم :«همون که اول #اسیر شد و بعد...» و از یادآوری ناله حیدر و پیکر دست و پا بستهاش نفسم بند آمد، قامتم از زانو شکست و به خاک افتادم.
💠 کف هر دو دستم را روی زمین گذاشته و با گریه گواهی میدادم در این مدت چه بر سر ما آمده است که یکی آهسته گفت :«ببرش سمت ماشین.» و شاید فهمیدند منظورم کدام حیدر است که دیگر با اسلحه تهدیدم نکردند، #رزمندهای خم شد و با مهربانی خواهش کرد :«بلند شو خواهرم!»
با اشاره دستش پیکرم را از روی زمین جمع کردم و دنبالش جنازهام را روی زمین میکشیدم. چند خودروی تویوتای سفید کنار هم ایستاده و نمیدانستم برایم چه حکمی کردهاند که درِ خودروی جلویی را باز کرد تا سوار شوم.
💠 در میان اینهمه مرد نظامی که جمع شده و جشن شکست #محاصره آمرلی را هلهله میکردند، از شرم در خودم فرو رفته و میدیدم همه با تعجب به این زن تنها نگاه میکنند که حتی جرأت نمیکردم سرم را بالا بیاورم.
از پشت شیشه ماشین تابش خورشید آتشم میزد و این جشن #آزادی بدون حیدر و عباس و عمو، بیشتر جگرم را میسوزاند که باران اشکم جاری شد و صدایی در سکوتم نشست :«نرجس!»
💠 سرم به سمت پنجره چرخید و نه فقط زبانم که از حیرت آنچه میدیدم حتی نفسم بند آمد. آفتاب نگاه #عاشقش به چشمانم تابید و هنوز صورتم از سرمای ترس و غصه میلرزید.
یک دستش را لب پنجره ماشین گرفت و دست دیگرش را به سمت صورتم بلند کرد. چانهام را به نرمی بالا آورد و گره گریه را روی تار و پود مژگانم دید که #نگران حالم نفسش به تپش افتاد :«نرجس! تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 باورم نمیشد این نگاه حیدر است که آغوش گرمش را برای گریههایم باز کرده، دوباره لحن مهربانش را میشنوم و حرارت سرانگشت #عاشقش را روی صورتم حس میکنم.
با نگاهم سرتاپای قامت رشیدش را بوسه میزدم تا خیالم راحت شود که سالم است و او حیران حال خرابم نگاهش از غصه آتش گرفته بود...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد